بيوگرافي:
متولد 1967، تلآويو. نويسندهي داستان کوتاه، ناول نگارهاي(؟)، و چند فيلم و برنامهي تلويزيوني. شيوهی نگارشش ساده، و دربرگيرندهي زبان روزمره، اصطلاحاتِ عاميانه و لهجهايست. نوشتههاش بر بسياري از نويسندگانِ همدوره تأثيرگذار بود و باعث به جريان افتادنِ موجِ جديدي از محبوبيتِ داستانِ کوتاه در اسرائيل، در نيمهی دوم دههي نود شد. بيشتر: به انگليسي
متن زير ترجمهي فارسي داستانِ «صد در صد | One Hundred Percent» از آخرين نوشتههاي «اتگار کِرِت | Etgar Keret» (ترجمه از عبري به انگليسي: ساندرا سيلورستون | Sondra Silverstone) هست، که در مارچ 2007 در هفتهنامهي هفتگي (+) چاپ شد.
صد در صد | اتگار کرت - مهدي اچ اي
دستهاش رُ لمس ميکنم، صورتش رُ، موها، و به سمتِ پايين، پيرهنش. و بهش ميگم: «روني خانم Roni، به خاطر من، لطفاً درش بيار.» اما اين کار رُ نميکنه. پس عقبنشيني ميکنم و از اول انجام ميديم؛ لمسِ همديگه، کاملاً برهنه، تقريباً. برچسب لباسش ميگه که از صد در صد نخ درست شده. و لابد بايد احساس خوبي بده، اما زبره. هيچ چيز صد در صد نيست؛ اينو هميشه اون ميگه؛ فقط نود و نه مميز نود و نه درصد، خدا خواسته. به نشانهي اميدواري انگشت وسطي رُ رو انگشتِ اشارهش مياره و ميزنه به تخته. از اون پيرهن متنفرم. صورتم رُ خراش ميندازه، نميذاره تا گرماي بدنش رُ حس کنم. حتا نميتونم بفهمم به عرق کردن افتاده يا نه؟ و دوباره ميگم: «روني، لطفاً..» صِدام مثل نالهي کسيه که با دهانِ بسته خودش رُ گاز گرفته «..دارم ميام، لطفاً درش بيار.» جُم نميخوره.
احمقانهست. شش ماهه با هم هستيم و تا به حال برهنه نديدمش. شش ماه، و هنوز دوستانم بهم تذکر ميدن که نبايد رابطهمون جدي بشه. بعد از شش ماه با هم زندگي کردن، هنوز داستانهايي رُ برام تعريف ميکنن که همه ديگه از حفظيم؛ که چه جوري جلو آينه ايستاده و سعي کرده با يک کاردِ آشپزخونه سينههاش رُ از جا درآره، چرا که از شکل بدنش متنفر بوده، که آخرش چه طور کار به بيمارستان ختم شده - اون هم چند بار. در حالي که در ماگهاي «ما» قهوه«مون» رُ مينوشن اين داستانها رُ جوري بهم ميگن انگار اون يک غريبهست. بهم ميگن فاصلهمون رُ حفظ کنم، در حالي که ما ديوانهوار عاشق همايم. بايد به اين خاطر بکُشمشون، اما هيچي نميگم. نهايتاً ميخوام که ساکت شن، و ساکت ميشينم و در ذهنم ازشون متنفر ميشم. ديگه چي ميتونن در موردش بهم بگن که خودم ندونم؟ چي ميتونن بگن که باعث شه يک ذره کمتر دوستش داشته باشم؟
سعي ميکنم بهش توضيح بدم، که اهميتي نداره. که چيزي که بين ماست انقدر قوي هست که هيچ چيز نتونه از بين ببرتش. همون طور که ازم ميخواد؛ به نشونهي اميدواري، انگشت وسطي رُ رو انگشتِ اشاره ميذارم و ميزنم به تخته. بهش ميگم که ميدونم، که بهم گفتن، که ميدونم اونجا چيه و برام کوچکترين اهميتي نداره. اما نتيجه نداره، هيچ چيز در مقابلِ او نتيجه نميده. حتا يک سانت هم کوتاه نمياد. بيشترين پيشرويم بعد از يک بطري شراب کيانتي، شب سال نو بود، و حتا اون هم فقط يک دکمه.
بعد از انجام آزمايش، دوستدخترش رُ صدا ميزنه -کسي که يک بار ديگه هم اين کار رُ کرده- تا ببينه درصدِ وخامت چقدره. نميخواد بچه رُ سقط کنه، ميتونم حس کنم که نميخواد. منم نميخوام. بهش ميگم. به زانو ميافتم و مثل تو فيلمها ازش ميخوام که باهام ازواج کنه، ميگم: «بيا، عزيزم!..» و بهترين نقش دين مارتينم Dean Martin رُ بازي ميکنم: «..بذار دينگ دينگِ عروسي راه بندازيم.» ميخنده، ميگه نه. ميپرسه اين کارا به خاطر حامله بودنشه؟ البته ميدونه که نه. پنج دقيقه بعد، ميگه باشه، فقط به شرطي که اگه پسر بود اسمش رُ بذاريم يوتام Yotam. قبول ميکنيم. سعي ميکنم بلند شم اما پاهام خواب رفته.
شب به تختخواب ميريم، ميبوسيم، لباسها رُ در مياريم. فقط پيرهن باقي ميمونه. منو هل ميده. يک دکمهش رُ باز ميکنه، و يکي ديگه، آروم و با حوصله، مثل يک سترايپر، با يک دست پيرهن رُ بسته نگه ميداره و با اون يکي، دکمهي ديگهاي رُ باز ميکنه. وقتي همهش تموم شد، نگاهم ميکنه، به عمقِ چشمهام نگاه ميکنه. به سختي نفس ميکشم، ميذاره پيرهن بيوفته. و ميبينم، ميبينم زيرش چيه. هيچ چيز نميتونه چيزي که بين ماست رُ از بين ببره، هيچ چيز، هميشه اينو ميگفتم. آه، خدا، چه قدر احمق بودم من!