زندگينامه:
دانشنامهي رشد: آنتوان چخوف
ويکيپديا: آنتون پاولوویچ چخوف
آفتاب دات آيآر: زندگينامهي آنتوان چخوف (+)
هفت اورنگ: آنتوان چخوف
يک پزشک: زندگی هنری و پزشکی چخوف
شاهكارهاي داستان كوتاه: دربارهي «از عشق»
متن زير ترجمهي داستانِ کوتاهِ «از عشق | About Love»، نوشتهي آنتوان چخوف Anton Chekhov، با ترجمهي مهدي اچ اي هست. در صورتي که دوست داشتين ميتونين بهش لينک بدين، و نه بازچاپ مطلب در بلاگ، سايت، ايميل، روزنامه، مجله و غيره.
از عشق - آنتوان چخوف | مهدي اچ اي
فرداش، سر ناهار خرچنگ، پاي و کتلتِ گوشتِ گوسفندِ خيلي خوبي آورده شد، و در حينِ خوردن، نيکانور Nikanor، آشپز، اومد که بپرسه بازديدکنندهها براي شام چي دوست دارن؟ مردي بود با قدِ متوسط، صورتِ پف کرده و چشمهاي کوچک، با صورتي کاملاً اصلاح شده. اگرچه به نظر ميرسيد که سبيلش رُ نزده، اما در واقع از ته زده بود. اِيلئين Alehin بهمون گفت که پلجي Pelagea زيبا عاشقِ اين آشپز بوده، اما چون مشروب مينوشيده و شخصيتِ خشني داشته، نميخواسته زنش بشه، اما مشتاق بوده بدونِ اون(1)، با هم بخوابن. نيکانور مردِ خيلي مذهبياي بود و اعتقاداتش بهش اجازه نميداد در گناه زندگي کنه، پس بر ازدواجش با اون اصرار ورزيد و به هيچ چيز ديگه رضايت نداد؛ وقتي مست بود ازش سوءاستفاده ميکرد و حتا اون رُ کتک ميزد. وقتهايي که مست ميکرد، پلجي طبقهي بالا پنهان ميشد و گريه ميکرد. در چُنين حالتي اِيلئين و مستخدمها تو خونه ميموندن و آماده بودن که اگه لازم بشه ازش دفاع کنن.
از عشق حرف زديم.
اِيلئين گفت: عشق با چي شروع ميشه، چرا پلجي کسي رُ دوست نداشت که بيشتر شبيه خودش باشه، چه از نظر روحي و چه ظاهري، و چرا عاشق نيکانور شد، عاشقِ اين پوزهي کريه- ما همه «پوزه» صداش ميزديم-. چه قدر سوالهاي آرامشِ شخصي با نتيجهي عاشق شدن فاصله دارن. -- تنها چيزي که مشخصه: هر کس به ديدي که دوست داره ميتونه ببينتش. تا به حال تنها يک حقيقتِ بيرغيب دربارهي عشق گفته شده، که «راز بزرگيه (2)»، هر چيز ديگهي نوشته يا گفته شده دربارهي عشق، نتيجه نيست، بلکه تنها بيانِ سواليست بيجواب. توضيحي که به ظاهر به دردِ يک مورد ميخوره، قابل تعميم به بقيهي موارد نيست، و بهترين چيز، تا جايي که به ذهنِ من ميرسه، توضيح هر مورد، جداگونه و بدون تعميم دادنه. مجبوريم، به قول دکترها، هر مورد رُ تکي بررسي کنيم.
برکين Burkin موافق بود: کاملاً درسته!
گفت: ما روسهاي تحصيلکرده نسبت به اين سوالهاي بيجواب مغرضيم. عشق هميشه به شعر در اومده، با رز و بلبل تزئين شده، اما ما روسيها عشقمون رُ با اين سوالهاي خطير تزئين ميکنيم، و سواليهاي رُ انتخاب ميکنيم که لوسترينشونن. در مسکو، زماني که من دانشجو بودم، دوستي داشتم که زندگيم رُ باهاش تقسيم کرده بودم، زني جذاب، که هر بار در آغوشش ميگرفتم، فکر ميکرد بعد از يک ماه خانهداري من لابد چه لطفي در حقش ميکردم و گوشتِ گاو کيلويي چند تومنه. به همين صورت وقتي عاشق هم بوديم، هيچ وقت خسته نشديم از پرسيدن سوالهايي که: آيا نتيجهي اين کار افتخارآميز، باعث خجالت، عقلاني يا ديوانگيه؟ و سوالهاي اين چنيني. چه مزيت باشه چه نه، نميدونم، اما اينجوريه؛ با عدمِ رضايت و آشفتگي همراهه، اين رُ مطمئنم.
انگار ميخواست داستاني رُ بگه. آدمهايي که تنها زندگي ميکنن هميشه چيزي رُ در قلبشون دارن که مايلن ازش حرف بزنن. در شهر، مردانِ جوان معمولاً به قصدِ صحبت کردن به رستورانها و حمامها سرميزنن، و گاهي چيزهاي خيلي جالبي رُ براي همراهان و پيشخدمتها تعريف ميکنن. در روستاها، قانونه که راز دلشون رُ براي مهمانها بگن. آلان از پنجره ميشد آسمون تيره رُ ببينيم، و درختهاي غرقِ در باران، و در چُنين هوايي نميشد هيچجا رفت، يا هيچ کاري کرد، مگر گفتن و شنيدنِ داستانهاي همديگه.
اِيلئين گفت: «مدتهاست که در سوفيو (3) زندگي ميکنم و به زراعت مشغولم، از زماني که دانشگاه رُ ترک کردم. از نظر تحصيلي؛ يک آدمِ متشخصِ بيکار، از نظر خُلق و خو؛ کوشا، اما در واقع وقتي اومدم اينجا، قرضِ زيادي رو ملکهاي اينجا داشتيم، و پدرم بدهکار بود؛ تا حدودي چون خيلي زياد خرجِ تحصيلاتِ من کرده بود، پس تصميم گرفتم که جايي نرَم و کار کنم تا قرضها رُ بپردازم. تمام ذهنم رُ به اين جريان معطوف کردم و به کار مشغول شدم. البته، بايد اعتراف کنم، سختي کم نبود. زمينهاي اينجا خيلي پرثمر نيست و اگه قرار باشه ضرر نکني، يا بايد رعيت يا کارگر استخدام کني، که فرق زيادي ندارن، يا به روش روستاييها عمل کني؛ خودت و خانوادهت رو زمين کار کنين. راه ديگهاي وجود نداره. اما اون روزها من اين مهارت رُ نداشتم. کلوخي از خاکِ زمين رُ شخم نزده باقي نذاشتم؛ تمامي اهالي روستا رُ دور هم جمع کردم، زن و مرد، حتا از روستاهاي اطراف، و کار با سرعتِ شگرفي پيش رفت. شخصاً شخم زدم و بذر پاشيدم و درو کردم و همين خستهم کرد، و مثل گربهاي در دِه که از گرسنگي در گلخونه مجبور به خوردنِ خيار شده باشه، اخم کردم و از اين کار متنفر شدم. بدنم درد ميکرد، و کافي بود قدمي بردارم تا از خستگي به خواب برم. اوايل به نظر ميرسيد که ميتونم اين زندگيِ پرمحنت رُ با عادتهاي دورهي تحصيل وفق بدم، و براي اين کار، فکر کردم، تنها چيزِ لازم، داشتنِ يک نظمِ خارجي در زندگيه. در بهترين اتاقهاي طبقهي بالاي همينجا ساکن شدم، و دستور دادم بعد از هر وعده ناهار يا شام، برام قهوه و ليکر بيارن و هر شب در تخت خواب Yyesnik Evropi ميخوندم (4). اما يک روز ايوان Ivan، کشيشمون، اومد بالا و همهي ليکرم رُ خورد و چون در تابستان، خصوصاً زمانِ برداشتِ يونجهها، به هيچ عنوان نميتونستم در تختخوابم باشم و در سورتمهاي در انبارِ کاه، يا جايي در کلبهي جنگلبان ميخوابيدم، پس شانس مطالعه وجود نداشت، و Yyesnik Evropiها به آدرس دخترانِ کشيش فرستاده شد. کمکم من هم به طبقهي پايين اومدم و در آشپزخانهي خدمتکارها غذا خوردم، و از زندگي لوکسِ پيشينم چيزي نموند مگه خدمتکارهايي که در استخدام پدرم بودن، و رد کردنشون کار سادهاي نيست.
در سالِ اول به عنوان دادرسِ افتخاريِ دادگاهِ بخش انتخاب شدم. بايد به شهر ميرفتم و در جلساتِ کنگره و دادگاههاي قضايي شرکت ميکردم، و اين تغييرِ خوشآيندي بود برام. وقتي اينجا براي دو سه ماهِ متوالي، بدونِ وقفه، زندگي کني، خصوصاً اگه زمستون باشه، آخرش دلت واسه کتِ مشکيت تنگ ميشه. در جلسههاي دادگاه، فراک (5)، يونيفرم و کت و شلوار بود، و همهي وکلا حضور داشتن؛ مردانِ تحصيلکرده؛ به هر حال کسي بود که با هم صحبت کنيم. نشستن بر صندليِ دستهدار با رويهي کتاني تميز، با چکمههاي سبُک و با زنجيري بر جليقه، بعد از خوابيدن در سورتمه و غذا خوردن در آشپزخانه، تجمل زياديه!
در شهر به گرمي مورد استقبال واقع شدم. با اشتياق دوستاني پيدا کردم. و از تمام دوستان، صميميترين و -حقيقتاً- سازگارترين با من، دوستي با لوگانويچ Luganovitch، معاونِ دادگاه بود. هر دو ميشناسيدش: همان فريبندهترين شخصيت. بعد از يک موردِ مشهورِ آتشزني بود، تحقيقاتِ اوليه دو روز طول کشيده بود، هر دو خسته بوديم، لوگانويچ به من نگاه کرد و گفت: هِي، بيا خونهمون تا با هم ناهار بخوريم.
غيرمنتظره بود، از اونجا که لوگانويچ رُ خيلي کم ميشناختم؛ خيلي رسمي، و هرگز به خونهش پا نگذاشته بودم، فقط به اتاقم در هتل سر زدم تا لباس عوض کنم، و رفتم براي ناهار. قسمتِ من بود که انا الکسينا Anna Alexyevna، زنِ لوگانويچ رُ ملاقات کنم. اون زمان هنوز خيلي جوان بود -- زير بيست و دو سال، و اولين بچهش شش ماه پيش به دنيا اومده بود. تمام اينها به گذشته تعلق داره، و الآن برام سخته تعريف کنم که چه چيزي اون رُ استثنايي ميکرد، چيزي که منو تا به اون حد به خودش جذب ميکرد، و در اون زمان، در حين خوردن ناهار، اين امر برام کاملاً روشن بود. زني رُ ميديدم دوست داشتني، جوان، خوب، باهوش، دلربا و تا به حال چُنين به چشم نديده بودم، ناگهان اون رُ چون شخصي نزديک، آشنا حس کردم، انگار که اون چهره، اون چشمهاي مهربان و زيرک رُ جايي در کودکيم ديده بودم؛ در آلبومي که در کشوي گنجهي مادرم قرار داشت.
چهار يهودي به عنوان گروهِ اشرار (6)، متهم به آتشفکني شده بودند، و اين به نظر من بياساس بود. سر ناهار خيلي هيجانزده و البته ناآرام بودم و يادم نيست چي گفتم، اما انا الکسينا سرش رُ تکون داد و به شوهرش گفت: دميتري Dmitry، اين چه طور ممکنه؟
لوگانويچ ذاتاً آدم خوبي بود، يکي از اون آدمهاي ساده که شديداً عقيده داره زماني که کسي به دادگاه کشيده ميشه، مجرمه، و براي ترديد در صحتِ يک حکم، کاري نميشه کرد مگه به صورت کتبي و قانوني، و نه در وقت ناهار و با صحبت خصوصي. به آرامي گفت: من و تو اونجا رُ به آتش نکشيديم، محکوم هم نشديم و در زندان هم نيستيم.
زن و شوهر هر دو سعي کردن تا جاي ممکن بنوشم و بخورم. از برخي جزئيات کوچک، مثل طرز دوتايي قهوه درست کردن، يا فهميدنِ همديگه در حالي که نصفِ کلمه هنوز گفته نشده بود، ميشد نتيجه بگيرم که در هماهنگي و آسايش زندگي ميکنن، و از اين که مهمون دارن خوشحالن. بعد از ناهار، دوئتِ پيانويي اجرا کردن؛ بعد هوا تاريک شد، و من به خونه برگشتم. اون موقع اوايلِ بهار بود.
بعد از اون، تمام تابستان رُ، بدونِ هيچ تعطيلي، در سوفيو گذروندم و حتا وقت نداشتم به شهر فکر کنم. اما در تمام اون روزها، يادِ زنِ دلرباي مو بور در ذهنم بود؛ بهش فکر نميکردم اما انگار سايهي سبکش بر قلبم افتاده باشه.
در اواخر پائيز در شهر اجراي نمايشي بود به نفع کارهاي خيريه. به جايگاهِ فرماندار رفتم (در اين ميان دعوت شده بودم که به اونجا برم،) با دقت نگاه کردم، انا الکسينا کنار زنِ فرماندار نشسته بود، و دوباره احساسِ مقاومتناپذير و لرزانندهي زيبايي و نرمي چشمهاي نوارشگر، و دوباره همون احساسِ نزديکي. کنار هم نشستيم و سپس به سرسراي سالن تئاتر رفتيم.
او گفت: لاغر شدين. مريض بودين؟
- بله، روماتيسمِ کتف دارم و در هواي باروني نميتونم بخوابم.
- افسرده به نظر ميرسين. در بهار، وقتي براي ناهار اومده بودين، جوانتر بودين؛ با اعتماد به نفس بيشتر، مشتاقتر، و زياد حرف ميزدين؛ خيلي جذاب بودين، و بايد واقعاً اعتراف کنم کمي تحت تأثير شما قرار گرفتم. در طولِ تابستان، به دلايلِ مختلف به يادم مياومدين، و زماني که براي اومدن به تئاترِ امروز آماده ميشدم فکر کردم بايد شما رُ ببينم.
و خنديد.
تکرار کرد: اما امروز افسرده به نظر ميرسين، و اين شما رُ پيرتر نشون ميده.
فرداي اون روز در منزلِ لوگانويچ شام خوردم. بعد از شام به ويلاي تابستاني رفتن تا براي زمستان مقدماتي رُ آماده کنن، و من هم باهاشون رفتم. با هم به شهر برگشتيم و در نيمهشب، در يک جو خانوادگي، در حالي که آتش پرفروغ بود و مادرِ جوان ميرفت تا مطمئن شه که نوزادِ دخترش خوابيده، همراهشون چاي نوشيدم. از اون به بعد، هر زمان که به شهر ميرفتم، حتماً به خانوادهي لوگانويچ سر ميزدم. کمکم به من عادت کردن و من به اونها. اگرچه يکي از اعضاي خانواده بودم، اصولاً سر زده ميرفتم؛
از اتاقِ دور افتادهاي، صداي آهستهاي رُ ميشنيدم که «کيه؟» و به نظرم چه دوست داشتني ميومد. پيشخدمت يا پرستار جواب ميداد: پاويل کنستانتينويچ Pavel Konstantinovitch هستن. انا الکسينا هر بار با چهرهاي نگران به سمتِ من ميومد و ميپرسيد: چرا اين همه وقت خبري ازتون نبود؟ اتفاقي افتاده بوده؟
چشمانش، دستِ تميز و زيبايي که به من ميداد، لباس توخونهايش، نحوهي بستن موهاش، صداش، گامهاش، هميشه همون احساسِ چيزي جديد، شگرف و مهم رُ به زندگيم ميبخشيد. ساعتها صحبت ميکرديم، خاموش ميشديم، فکر ميکرديم، يا ساعتها با من پيانو تمرين ميکرد. اگه کسي خونه نبود، ميموندم و صبر ميکردم، با پرستار صحبت ميکردم، با بچه بودم، يا رو کاناپه ميخوابيدم و مطالعه ميکردم، درس ميخوندم. و وقتي انا الکسينا برميگشت، در هال ملاقاتش ميکردم، بستهها و خريدهاش رُ ازش ميگرفتم، و به هر حال، هر بار اين بستهها رُ با نهايتِ عشق و تشريفاتِ خاصِ يک پسر بچه حمل ميکردم.
ضربالمثلي هست که ميگه اگه يک زنِ روستايي مشکلي نداشته باشه، حتماً ميره يک خوک ميخره (7). خانوادهي لوگانويچ هيچ مشکلي نداشتن، پس با من دوست شدن. اگر به شهر نميومدم پس يا مريض بودم يا اتفاقي برام افتاده بود، و هر دو نگرانم ميشدن. ناراحت بودن که من، به عنوان يک فردِ تحصيلکرده که زبان بلده، چه طور به جاي وقف کردنِ خودم به علم و کارهاي ادبي، در روستا زندگي ميکنم، و مثلِ موشخرماي عصبانياي بايد دور خودم بچرخم، کار کنم، و پولي هم عايدم نشه. خيال ميکردن که من ناراحتم، و حرف زدن و خوردن و خنديدنم براي پنهان کردنِ رنجيه که ميکشم، و حتا در لحظاتِ شادي، وقتي خوشبختي رُ حس ميکردم، ميديدم که چشمهاي جستجوگرشون بر من ثابت شده. زماني که من پريشان بودم، به طرز خاصي رقتانگيز ميشدن، زماني که نگرانِ بستانکاريم بودم، يا پول کافي براي پرداختِ به موقعِ بهرهها نداشتم. هر دو، زن و شوهر، پشتِ پنجره با هم نجوا ميکردن، بعد لوگانويچ به سمت من مياومد و با چهرهاي موقر ميگفت: پاويل کنستانتينويچ، اگه واقعاً در اين لحظه به پول احتياج داري، من و همسرم خواهش ميکنيم در قرض کردنش از ما ترديد نکني.
و با تمام احساس تا بناگوش سرخ ميشد. و امکان داشت بعد از نجوا کردن در پشتِ پنجره به همون صورت، به سمت من بياد، با گوشهاي سرخ، و بگه: من و همسرم جداً خواهش ميکنيم اين هديه رُ از طرف ما قبول کني.
و به من دکمهي سر آستين، جاسيگاري، يا يک لامپ ميداد، و من براشون از روستا جانور شکاري، کَره يا گُل ميفرستادم. البته هر کدوم روش قابل توجهي براي اين کار داشتن. اوايل، هر از گاهي پولي قرض ميکردم و نسبت به اون حساس نبودم -هر زماني که ميتونستم قرض ميکردم- اما هيچ چيز دنيا نميتونست منو وادار به قرض کردن از خانوادهي لوگانويچ کنه. حالا چرا بخوايم در موردش بحث کنيم؟
ناآرام بودم. تو خونه، سرِ زمين، تو انبارِ غله، تمامِ مدت به انا الکسينا فکر ميکردم، سعي ميکردم درک کنم رازِ ازدواجِ اين زنِ زيباي باهوش رُ با کسي به اين نچسبي، ميشد گفت با اين پيرمرد (شوهرش بالاي پنجاه بود)، و از او بچه داشتن. راز اين مردِ خوشقلبِ سادهي نچسب رُ، که در مجالسِ رقص و مهمانيهاي شبانه با چُنين استدلالهاي خستهکنندهاي بحث ميکرد و در کنارِ آدمهاي ثابتقدمِ بيشتري باقي ميموند، بيتوجه، زائد، اضافي، با حالتي مطيع و نچسب، انگار که براي فروش آورده باشنش، کسي که هنوز به حقِ خودش براي شاد بودن باور داشت، که از او فرزندي داشت؛ و سعي ميکردم درک کنم چرا انا الکسينا اول با او ملاقات کرده بوده، و نه من، و چرا چُنين اشتباهِ وحشتناکي بايد در زندگيمون ميافتاد.
هر بار که به شهر ميرفتم، از چشمهاي انا الکسينا ميفهميدم که انتظارم رُ ميکشيده، و بر من اعتراف ميکرد که تمامِ روز احساسِ خاصي داشته و حدس ميزده که بايد بيام. مدتِ زيادي حرف ميزديم، و خاموش ميشديم، هنوز به هم عشقمون رُ اعتراف نکرده بوديم و با ترس و رشک پنهانش ميکرديم. از هر چيزي که رازمون رُ بر هم آشکار ميکرد ميترسيديم. با لطافت و عميقاً دوستش داشتم، اما اينطور فکر ميکردم و هِي از خودم ميپرسيدم که اگه قدرتِ مقابله باهاش رُ نداشته باشيم، اين عشق به چي ختم ميشه؟ باورنکردني بود که عشقِ آرام و دلتنگِ من بتونه با خشونتِ تمام يک دفعه آرامشِ زندگيِ شوهر، فرزند و خانوادهاي که اين همه دوستش داشتم و بهش اعتماد، رُ از بين ببره. آيا اين افتخار بود؟ انا الکسينا با من ميومد، اما به کجا؟ کجا ميتونستم ببرمش؟ اگه من زندگي زيبا و جذابي داشتم قضيه فرق ميکرد، خودم -اگه، مثلاً براي استقلالِ کشور مبارزه کرده بودم، يا آدمِ مشهوري در حيطهي علم بودم، يا يک هنرمند، يا يک نقاش؛ اما در شرايطِ کنوني مثل برداشتنش از يک زندگيِ مبتذلِ روزمره و قرار دادنش در زندگيِ ديگهاي به همون اندازه مبتذل، و حتا بيشتر بود. و اين عشقِ ما تا چند وقت دوام ميآورد؟ چه بر سرش مياومد اگه من مريض ميشدم، اگه ميمُردم، يا خيلي ساده اگه نسبت به هم سرد ميشديم؟
ظاهراً اون هم همين منطق رُ داشت. به همسر و بچهاش، و به مادرش فکر ميکرد که همسرش رُ مثل پسرش دوست داشت. اگه خودش رُ به احساساتش تسليم ميکرد، بايد دروغ ميگفت، يا واقعيت رُ ميگفت؛ به هر حال در شرايطِ اون هر دو به يک اندازه وحشتناک و ناگوار بود. و خودش رُ اذيت ميکرد با اين که فکر که آيا عشقش ميتونه براي من شادي بياره؟ آيا زندگيم رُ پيچيده نميکرد، در واقع، مثل الآن که سخت و پر از مشکل بود؟ با خودش خيال ميکرد که به اندازهي کافي براي من جوان نيست، که ديگه کوشا و پر انرژي نيست تا زندگي جديدي رُ آغاز کنه. و گاهي با همسرش بر اهميتِ ازدواجِ من با دخترِ باهوش و شايستهاي که کدبانو باشه و بتونه کمکحالم باشه صحبت ميکرد -- و فوراً اضافه ميکرد که پيدا کردنِ چُنين دختري در کل شهر، کار خيلي سختي بايد بشه.
روزها و سالها ميگذشت. حالا انا الکسينا دو فرزند داشت. وقتي به خونهشون ميرسيدم، پيشخدمت از صميمِ قلب لبخندي ميزد، بچهها فرياد ميزدن که عمو پاويل کنستانتينويچ اومد، و به گردنم آويزان ميشدن. همه لذت ميبردن. نميفهميدن در روحِ من چه ميگذره، و فکر ميکردن که من هم خوشحالم. همه منو به چشمِ يک انسانِ شريف و نجيب ميديدن. و بچهها و بزرگها هر دو حس ميکردن که حضورِ شريفي تو خونهشونه، و رفتارشون با شيفتگيِ خاصي به من معطوف بود، انگار که در حضورِ من زندگي اونها هم زيباتر و پاکتر ميشد. من و انا الکسينا با هم به تماشاي تئاتر ميرفتيم، هميشه پياده، کنار هم بر لژ مينشستيم، و شانههامون با هم تماس داشت. عينکِ نمايش رُ بدون حرفي از دستش ميگرفتم و حس ميکردم که در اون لحظه به من نزديکه، که به من تعلق داره، که بدونِ هميدگه نميتونيم زندگي کنيم، اما سوءتفاهمي باعث ميشد وقتي از سالن بيرون ميايم، هميشه خداحافظ بگيم و مثل غريبهها از هم جدا بشيم. خدا ميدونست چه چيزهايي که در شهر پشتِ سر ما نميگفتن، اما حتا يک کلمهش هم حقيقت نداشت.
در سالهاي بعد انا الکسينا به مسافرت، به ملاقاتِ مادر و خواهرش، ميرفت و از افسردگي رنج ميبرد، شروع به درکِ اين ماجرا کرده بود که زندگيش با از هم گسستگي و نارضايتي همراه بوده و بارها ميشد که به ديدارِ شوهر و فرزندانش اهميتي نده. تحت درمان روانپزشک بود.
ما خاموش بوديم و همچنان خاموش. در حضورِ غريبهها حساسيتِ خاصي نسبت به من نشون ميداد؛ کافي بود در هر موردي صحبت کنم تا مخالفت کنه، و اگر دعوايي داشتم، طرفِ مخالفم رُ ميگرفت. اگه چيزي رُ جا مينداختم، به سردي ميگفت: بهت تبريک ميگم. اگه وقتي به تماشاي نمايشي ميرفتيم، فراموش ميکردم با خودم عينکِ نمايش رُ بيام، به من ميگفت: ميدونستم که يادت ميره.
خوشبختانه يا بدبختانه، چيزي در زندگي وجود نداره که دير يا زود تموم نشه. با انتساب لوگانويچ به عنوانِ فرماندارِ يکي از ايالتهاي غربي، زمانِ جدايي رسيد. لازم بود اثاثِ منزلشون رُ بفروشن، خونهي تابستاني، اسبها. زماني که به سمتِ ويلا ميرفتن تا براي آخرين بار خاطراتِ گذشته رُ مرور کنن، و باغ رُ ببينن، بر پشتبامِ سبز رنگ همه ناراحت بودن، و من فهميدم که زمانِ گفتنِ خداحافظي فرارسيده، البته نه فقط به ويلا. قرار بود در پايانِ ماهِ آگوست انا الکسينا رُ به سَمتِ Crimea، جايي (8) که به تجويز دکترها فرستاده ميشد، بدرقه کنيم و کمي بعد لوگانويچ و بچهها به قصدِ ايالتِ غربي راهي ميشدن.
جمعيتِ زيادي بوديم که براي بدرقهي انا الکسينا اومده بوديم، وقتي از شوهر و فرزندانش خداحافظي ميکرد و تنها يک دقيقه به زنگِ سوم باقي بود، به سمتِ کوپهي قطارش پريدم تا سبدي رُ که داشت فراموش ميکرد، بر باربند بذارم، و بايد خداحافظي ميکردم؛ وقتي چشمهامون در کوپه تلاقي کرد، شکيباييِ روحيمون ما رُ ترک گفت؛ به آغوشش گرفتم، صورتش رُ به سينهم فشرد، و اشک از چشمانش جاري شد. صورتش رُ ميبوسيدم، شانههاش رُ، دستانِ خيس از اشکش رُ -آه که چه قدر بدبخت بوديم ما!- عشقم رُ بهش اعتراف کردم، و با دردِ کُشندهاي در سينه فهميدم چه بيمورد بوده، چه بياهميت، و چه فريبنده هر آنچه که مانعِ عشقورزي ما ميشده. فهميدم که وقتي عشق ميورزي، يا بايد در منطقت نسبت به اون عشق از بالاترين چيز، از چيزي مهمتر از شادي و ناراحتي، گناه و تقوا به معني عام شروع کني، يا بايد منطق رُ کامل بذاري کنار.
براي آخرين بار بوسيدمش، دستش رُ فشار دادم، و براي هميشه جدا شديم. قطار در حرکت بود، به کوپهي بعدي رفتم -خالي بود- و تا ايستگاهِ بعدي نشستم و گريه کردم. بعد تا خونه پياده برگشتم به سوفيو.
در حالي که اِيلئين داستانش رُ ميگفت، باران بند و آفتاب بيرون اومده بود. برکين و ايوان ايوانويچ Ivan Ivanovitch به بالکن رفتن، منظرهي زيباي باغ و تالابِ آسياب چون آينهاي در زير آفتاب ميدرخشيد. تحسينش کردن، و در عينِ حال متأسف بودن که چُنين مردي با چشمهاي مهربان و زيرک، که چُنين داستاني رُ با احساسِ نابي تعريف کرده بود، به جاي وقفِ خودش به علم يا هر چيز ديگهاي که زندگيش را خوشآيندتر ميکرد، بايد با عجله دور اين عمارتِ بزرگ، مثل موشِ خرمايي بر چرخ، ميچرخيد. فکر کردنن که انا الکسينا چه چهرهي اندوهناکي بايد به خودش ميداشته، وقتي در واگنِ قطار ازش خداحافظي کرده بود، و صورت و شانههاش رُ بوسيده بود.
هر دو در شهر ديده بودنش. برکين ميشناختش، و به نظرش چه زيبا مياومد.
---------------
(1) جملهي انگليسي: but was willing to live with him without. احتمالاً: بدونِ اين که با هم ازدواج کنن، مشتاق بوده که بتونن با هم بخوابن.
(2) سِفر Ephesians (انجيل) باب پنجم، آيهي سي و دوم.
(3) Sofino سوفيو.
(4) Yyesnik Evropi = جارچي اروپايي؛ ماهنامهي آزاديخواهي.
(5) کتِ مشکي مردانه، تا زير زانو.
(6) عضويت در يک گروهِ اشرار و دزدي، باعث سختتر شدنِ مجازات ميشه.
(7) يعني به دنبالِ مشکل ميگرده، يا به نوعي براي خودش مشکل جور ميکنه.
(8) شبه جزيرهاي در جنوبِ غربي اوکراين