زندگينامه:
از وبلاگِ ویرجینیا ولف: ویرجنیا؛ دیوانهی محبوب ما | بیوگرافی
مجلهي سمرقند: ويژهنامهي ويرجينيا وولف - تمامي صفحات pdf
مجلهي خانهي داستان: آشنايي با نويسندگان نامدار جهان: ويرجينيا وولف.
ويکيپديا: فارسي (کامل نيست) انگليسي (کامل!)
متن زير ترجمهي داستانِ کوتاهِ «نورافکن | The Sreachlight»، نوشتهي خانم وولف Virginia Woolf، چاپ شده در کتاب «خانهي اشباح و داستانهاي ديگر | A Haunted House, and other short stories»، در سال 1944 هست. در صورتي که دوست داشتين ميتونين بهش لينک بدين، و نه بازچاپ مطلب در بلاگ، سايت، ايميل، روزنامه، مجله و غيره.
نورافکن - ويرجينيا وولف | مهدي اچ اي
عمارتِ قرنِ هجدهِ کنت، در قرن بيستم به انجمني تبديل شده بود. به بالکن رفتن و نگاهي به پارک انداختن، پس از صرفِ نهار در اتاقِ بزرگِ پر از ستون و چلچراغي با روشنايي بسيار، احساس خوبي داشت. درختان از برگ پر بودند، و پيشتر ماه هم بود، و صورتي و کرِمِ نشانهاي روي درختانِ شاهبلوط به خوبي ديده ميشد. اما اکنون، بعد از يک روز خوب تابستان، شب خيلي گرم و بدونِ ماهي بود.
افرادِ حاضر در جشن خانم و آقاي آيومي Ivimey، قهوه مينوشيدند و در بالکن سيگار ميکشيدند. انگار براي خلاص شدن از نياز به صحبت کردن، يا مشغول شدن بدونِ نياز به زحمتِ انجام کاري بود که دنبالههاي نور در آسمان به چرخش درآمدند. صلح بود، نيروي هوايي مشغول تمرين بود، و در آسمان به دنبالِ هواپيماي دشمن ميگشت. پس از مکثي براي برانگيختن دشمنِ فرضي، نور چرخيد، مثل پرههاي يک آسياب بادي، يا.. دوياره مثل شاخکهاي حشرهي شگفتانگيزي، اينجا روي سنگِ مُردهاي روشن شد، آنجا درختِ شاهبلوطي با تمام شکوفههاش، و ناگهان نور مستقيماً به بالکن برخورد و براي لحظهاي صفحهاي براق درخشيد، شايد آينهاي بود در کيفدستي زني.
خانم آيومي با تعجب گفت: «ببينيد!» نور گذشت، و دوباره در تاريکي به سر بردند. اضافه کرد: «هرگز حدس بزنيد، آن نور چه نشانم داد!» طبيعتاً حدسهايي زدند. رد کرد: «نه، نه، نه.» هيچ کس نتوانست حدس بزند؛ فقط خودِ او ميدانست، فقط او ميتوانست بداند، چرا که تنها او نوهي نوهي آن مرد بود، و او بود که ماجرا را برايش گفته بود. چه ماجرايي؟ اگر دوست داشتند، ميتوانست بازگو کند. هنوز براي نمايش وقت بود.
فکر کرد: «اما از کجا شروع کنم؟ در سال 1820.. بايد همان حدودها بوده باشد که پدربزرگم پسر جواني بود. من خودم هم ديگر جوان نيستم.» -نبود، اما زيبا بود، با ظاهري مرتب.- «و پيرمردي بود، زماني که من بچه بودم -زماني که ماجرايش را برايم گفت. پيرمردِ خوشقيافهاي، با گيس سفيد و چشمانِ آبي. حتماً پسر زيبايي بوده. اما عجيب... اگرچه طبيعيست.» بيشتر توضيح داد: «به خاطر طرز زندگيشان. اسمشان کُمر (Comber) بود. به دنيا پاگذاشته بودند.مردمان شريفي بودند: زمينهايي در يورکشير (Yorkshire) داشتند، اما زماني که او پسر بود، تنها برجي باقيمانده بود. خانه چيزي بيشتر از يک خانهي رعيتي نبود، که در وسطِ مزرعه قرار داشت. ده سال پيش بازديدش کرديم، مجبور بوديم از ماشين جدا شويم و عرض مزرعه را پياده طي کنيم. جادهاي به خانه نيست. تنها خانه است و علفها که تا در ورودي روييدهاند. مرغهايي بودند که به زمين نوک ميزند و بين اتاقها در حرکت بودند. همه چيز از بين رفته بود. يادم است که ناگهان سنگي از برج فروافتاد.» مکثي کرد، و ادامه داد: «آنجا زندگي ميکردند. پيرمرد، زن و پسر. زن، همسرِ مرد يا مادرِ پسر نبود، کارگر مزرعهاي بود که مرد پس از مرگِ همسرش، براي زيستن با خود انتخاب کرده بود. شايد دليلي ديگر که چرا هيچ کس به ملاقاتشان نرفت - که همه چيز از بين رفته بود. اما به ياد دارم کُتي آويخته به در و کتابها را، کتابهاي قديمي، تحليل رفته. به خودش هر آنچه را که در کتابها بود آموخته بود. ميخواند و ميخواند -به من گفته بود- کتابهاي قديمي را، کتابهايي با نقشههايي آويزان از صفحات. همهي آنها را بالا، بالاي برج کشانده بود -هنوز طناب و پلههاي شکسته آنجاست-. هنوز يک صندلي در مقابل پنجره، بدونِ ته، آنجاست، قاب پنجره شکسته و پنجره، باز، آويزان است، و منظرهي کيلومترها دشت.»
مکثي کرد. انگار در بالاي برج، از پنجرهي بازِ آويزان نگاه ميکرد.
گفت: «اما نتوانستيم تلسکوپ را پيدا کنيم!» در پشتِ سر، در اتاق نهارخوري، صداي بر هم خوردنِ بشقابها بلندتر شد. اما خانم آيومي، در بالکن، آشفته بود چرا که نتوانسته بود تلسکوپي پيدا کند.
کسي پرسيد: «حالا چرا تلسکوپ؟»
خنديد: «چرا؟ که اگر تلسکوپ نبود، اکنون اينجا ننشسته بودم!»
و مسلماً که اکنون آنجا نشسته بود! زني ميانسال، با ظاهري مرتب، با چيزي آبيرنگ بر شانههاش.
ادامه داد: «حتماً آنجا بوده، چرا که خودِ مرد به من گفت، هر شب که پيرها به تختخواب ميرفتند، کنار پنجره مينشست و با تلسکوپ به ستارهها نگاه ميکرد. ژوپيتر، دبران، کاسيوبپا.» دستانش را به سمتِ دستهاي ستاره که در بين درختان نمايان شده بودند تکان داد. هوا رو به تاريکي بود و نورافکن روشنتر به نظر ميرسيد، که بر آسمان ميگذشت و لحظهاي، اينجا و آنجا، ميايستاد تا بر ستارهها بنگرد.
ادامه داد: «آنجا بودند، ستارهها. و از خودش پرسيد، -پدربزرگم- پسر، که آنها چه هستند؟ براي چه هستند؟ من کيستم؟ نشسته، تنها، بدونِ داشتن همصحبتي، به ستارهها نگاه ميکرد.»
زن ساکت بود. همه به ستارگاني که از ميان درختان و در تاريکي بيرون ميآمدند نگريستند. ستارهها ابدي ميمانستند، بدون تغيير. همهمهي شهر لندن فروکش کرده بود. صدها سال به نظر هيچ ميآمد. احساس کردند که پسر هم با آنها به ستارهها مينگرد. انگار در کنار او بودند، در برج، و از وراي دشت به ستارگان نگاه ميکردند.
سپس صدايي از پشت سر گفت: «شما حق داريد. جمعه.»
همه چرخيدند، برگشتند و دوباره انگار در بالکن رها شده باشند.
زن زمزمه کرد: «اه، اما کسي نبود که به او بگويد..» زوجي برخاستند و قدمزنان دور شدند.
ادامه داد: «تنها بود. يک روز خوب تابستان بود. در ژوئن، يکي از آن روزهاي تمامعياري که انگار همه چيز در گرما ثابت شده است. مرغهايي بودند که به زمين مزرعه، حياط، نوک ميزدند؛ اسب پير که در اصطبل پا بر زمين ميکوفت و پيرمرد که در پشتِ عينکش چرت زده بود. زن سطلها را در آشپزخانه تميز ميکرد. شايد سنگي از برج فروافتاده بوده. انگار که روز تمامي نداشت. و او هر چه که ميکرد آن شب کسي را براي همصحبتي نداشت. تمام دنيا در مقابلش کشيده شده بود، زمين بالا و پايين ميرفت، آسمان به زمين ميپيوست، سبز و آبي، هميشه و براي هميشه سبز و آبي.»
در آن نور کم ميتوانستند خانم آيومي را ببينند که بر بالکن آويزان شده بود، و دستانش به زير چانه، گويي از بالاي برج به دشت مينگريست.
زمزمه کرد: «هيچ چيز نبود مگر دشت و آسمان، تا چشم کار ميکرد دشت و آسمان.» سپس حرکتي کرد، انگار چيزي را چرخاند تا ميزان شود. پرسید: «اما مگر زمين از درونِ يک تلسکوپ به چه شکلي ست؟» با انگشتانش حرکت سريع ديگري انجام داد، انگار چيزي را ميچرخاند.
گفت: «مرد تلسکوپ را ميزان کرد. آن را بر زمين متمرکز کرد. بر تودهي تاريکي از درختان در افق. آن را متمرکز کرد تا بتواند ببيند.. هر درخت.. هر درخت، جداگانه.. و پرندگان.. در حال بالا و پايين پريدن.. و خطي از دود.. آنجا.. در ميانِ درختان.. و بعد.. پايينتر.. پايينتر.. (چشمانش را پايينتر گرفت،).. يک خانه بود.. خانهاي ميان درختان.. يک خانهي روستايي.. تک تکِ آجرهاش نمايان شد.. و بستِ دو سَمتِ در.. با گُلهايي بر آن، آبي، صورتي،.. احتمالاً يک تلمبهي آب..» زن کمي مکث کرد. «و آنوقت، دختري از خانه خارج شد.. پوششي آبي بر سر داشت.. ايستاد.. به پرندگان غذا داد.. کبوترها.. دورش بال ميزدند.. سپس.. نگاه کنيد!.. يک مرد.. يک مرد!.. از آن گوشه وارد شد.. در آغوشش گرفت.. يکديگر را بوسيدند.. يکديگر را بوسيدند.»
خانم آيومي دستانش را گشود و بست، انگار کسي را ميبوسيد. «اولين بار بود که -در تلسکوپش- ميديد، مردي زني را ميبوسد، کيلومترها آن سمتِ دشت.»
چيزي را زمين انداخت - تلسکوپ احتمالاً. صاف نشست: «به سمت پلهها دويد، از ميانِ زمينها دويد، از راههاي باريک پايين رفت و از مسير اصلي به جنگل رسيد. کيلومترها رفت و رفت و زماني به خانه رسيد که ستارهها در بالاي درختان ميدرخشيدند.. پر از گرد و خاک، عرقکرده.. .»
ايستاد، انگار که مرد را ميديد. پرسيدند: «بعد.. و بعد؟ چه کار کرد؟ چه گفت؟ و دختر..؟»
پرتوي نوري بر خانم آيومي افتاد، انگار کسي بر او لنزهاي تلسکوپي را ميزان کرده باشد. (نيروي هوايي بود، در جستجوي هواپيماي دشمن.) ايستاده بود. چيزي آبي بر سر داشت، دستش را بلند کرده بود، انگار در درگاهِ در ايستاده باشد؛ متعجب. «البته، دختر.. او..» شک کرد، گويي درصدد بود بگويد «خودم بودم»، اما به يادآورد و حرفش را تصحيح کرد: «او مادر مادربزرگِ من بود.» اين را گفت و به جستجوي اشارپش برگشت. صندلياي در پشت سرش بود.
پرسيدند: «اما بگو، چه بر سر مرد آمد؟ مردي که از گوشه وارد شد؟»
خانم آيومي زمزمه کرد: «مرد؟ اوه! آن مرد..» خم شد تا با اشارپ، کورمال کورمال به پيش برود (نورافکن از بالکن رفته بود)، گفت: «فکر ميکنم، ناپديد شد.»
در حالي که وسايلش را در اطرافش جمع ميکرد، اضافه کرد: «نور، تنها اينجا و آنجا ميافتد.» نورافکن گذشت، اکنون بر محوطهي وسيع کاخ باکينگهام بود. و وقتِ رفتن به نمايش.