آرتور شنيتسلر؛
نويسندهي اتريشي در سال 1862 در وين به دنيا آمد. مانند پدر به تحصيل پزشکي پرداخت، دکترا گرفت و در بيمارستان عمومي وين مشغول به کار شد. اگرچه بعدها آن را به نفع نويسندگي کنار گذاشت.
آثارش که از نظر تحليلهاي رواني جامعهي بورژوازي وين در پايان قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم پرآوازه است، از دو جهت بحث برانگيزند: يکي توصيف بيپردهي تمايلات جنسي (فرويد در نامهاي به او نوشت: شناخت شما را که حاصل شهودتان نسبت به هر چيزي (که خود نتيجهي درونبيني حساس است) درک کردم؛ چيزي که بايد با دشواري از انسانهاي ديگر ميگرفتم.) و دوم براي موضعگيريش عليه ضديهود، و به همين دليل بود که ادولف هيتلر از کارهاي شنيتسلر با عنوان «کثافتهاي يهودي» ياد ميکرد.
با انتشار اثر Lieutenant Gustl، شنيتسلر اولين کسي بود که داستاني را به شيوهي جريان سيال ذهن به آلماني مينوشت. (stream of consciousness که مطمئن نيستم فارسيش چي ميشه شيوهاي هست که خواننده در ذهن نويسنده قرار داره و از هر چيزي که در ذهن نويسنده (پرسونا، شخصيتهاي داستاني) اتفاق بيوفته باخبر ميشه. بزرگترين آثار ادبي مدرن به اين سبک نوشته شدن، بهترين مثال؛ جيمز جويس و ويرجينيا وولف.)
با نوشتن «آناتول» در کار نويسندگي به شهرت رسيد. «آناتول» مجموعهاي از نمايشهاي تکپردهاي است که همه ماجراهاي عشقي يکي از جوانان ثروتمند وين را به تصوير ميکشد. استعداد خاص شنيتسلر در توصيف، قدرت برانگيختگي روحي در خواننده، گفتگوهاي استادانهي سرگرمکننده، طنز بيطرفانه و ضمناً ماليخوليايي، و ارزيابي توأم با شک، همه و همه وسايلي است که با توسل به آنها نويسنده ميتواند اوضاع و احوال روزهاي آخر سلطنت هابسبورگها را در ذهنها زنده کند.
در سال 1926 کتابي نوشت با عنوان داستان رويا که تبديل به فيلم چشمان کاملاً باز (+) به کارگرداني ستنلي کوبريک شد. در کنار نمايشنامهها و داستانها، از او دفتر خاطراتي (شامل تقريباً هشت هزار صفحه) به جا مانده که دستنوشتههاي او را از 17 سالگي تا دو روز قبل از مرگ، در سال 1931 دربرميگيرد و در از نظر توصيفهاي فاتحانهي جنسي او قابل توجه است.
آناتول
آرتور شنيتسلر
مهدي اچ اي
پردهي اول:
سوالي نپرس که داستاني نخواهي شنيد.
بازيگران:
آناتول: مرد جوان خوشگذران - Anatol
مکس: دوست آناتول - Max
هيلدا: معشوقهي آناتول - Hilda
[ آناتول، مردِ جوانِ وقتگذران، در آپارتماني فريبنده در وين زندگي ميکند. سليقهاش، جدا از وسيلهي برآورده ساختش، در اتاق، اسباب خانه و عکسي که بر ديوار آويخته نمايان است. و اگر چنين چيزهايي نمودِ شخصيت باشد، اول به دليل آرامش جسماني مکان و دوم به دليل بيصبري حاصل از ايدههاي جديد، و حسش در انتخاب آنچه که در يک زندگي زيبا وجود دارد، با وجود مسرتجويي، او بايد نسبت به چنين اعتقاد سستي هم شکاک باشد. بعدازظهري، همراه با دوستش مکس به خانه ميآيد. در اتاق نشيمن مشغول صحبتاند... ]
مکس: آناتول، من بهت حسوديم ميشه.
آناتول: مکس عزيز من!
مکس: به طرز حيرتآوري کاملي! هميشه گفتم که شعبدهاي در کاره، اما جلو چشمهاي خودم به خواب رفت.. و زماني که بهش گفتي يه رقاص بالهست، رقصيد، و وقتي گفتي معشوقهش مُرده گريه کرد.. و وقتي قاضي قرارش دادي چه واضح گناهش رُ گفت.
آناتول: ديدي؟
مکس: جادوگري بود!
آناتول: همهي ما ميتونيم تا حدودي جادوگر باشيم.
مکس: چه وحشتناک!
آناتول: نه به وحشتناکي چيزهاي ديگهي زندگي.. چيزهايي که تو صد سال اخير کشف شده.. اگه تو ميتونستي واسه يکي از اجدادت ثابت کني که زمين ميچرخه، حتماً سرش گيج ميرفت.
مکس: اما اين کارِ تو فراطبيعيه.
آناتول: پس همه چيز عجيبه. مثل يکي که تو عمرش طلوع خورشيد رُ نديده باشه، يا اومدنِ بهار رُ.. يا درختها و گلها.. و عاشق بشه..
مکس: هيپنوتيزم... Mesmerism
آناتول: علم هيپنوتيزم. Hypnotism
مکس: آره. من مواظبم کسي اين طوريم نکنه.
آناتول: چه اشکالي داره؟ بهت ميگم به خواب برو، تو خيلي راحت بايد بشيني.. و خوابت ميبره..
مکس: بعد لابد بهم ميگي من يه دودکش پاککنم، و من ميپرم بالاي دودکش، تو اون دودهها.
آناتول: اما خوب ميدوني احتمالهاي علمي زيادي وجود داره، و ما تازه اول کاريم.. چه بد.
مکس: چي چه بد؟
آناتول: يک ساعت پيش ميتونستم واسه اون دختر، به هر چيزي که از دنيا ميخوام برسم. ولي حالا ميتونم با يکي ديگه، به جز اون باشم؟
مکس: نميتوني؟
آناتول: سعي نکردم؟ بارها خيره شدم به اين حلقهم و به خودم گفتم: بخواب.. وقتي بيدار شي اين شخص پستي که تو رُ ديوونهي خودش کرده رفته، و ذهنت خاليه.
مکس: يه پست ديگه؟
آناتول: البته. منِ بيچارهي احمق.
مکس: شک داري به دختره؟
آناتول: کمترين شکي ندارم. کاملاً ميدونم که باهام رو راست نيست. دستش رُ دور گردنم ميندازه و منو ميبوسه، و ما شاديم. اما در تمام مدت.. به همون اطميناني که جلوم وايساده.. ميدونم که اون داره..
مکس: اه، چرت و پرت.
آناتول: اينجوريه!
مکس: از کجا ميدوني؟
آناتول: وقتي حسم بهم چيزي رُ ميگه.. يعني درسته.
مکس: مستدل نيست، به هيچ عنوان.
آناتول: اصلاً، دختراي اين مدلي هميشه بيوفان. طبيعيتشون اينه.. يه جور غريزهست واسهشون. همون طور که من هميشه دو سه تا کتاب دارم که با هم مطالعه ميکنم، اونا هم دو سه تا مرد دورشون بايد باشه.
مکس: مگه دوستت نداره؟
آناتول: چه فرقي ميکنه؟
مکس: اون يکي رقيبت کيه؟
آناتول: من از کجا بدونم. شايد يکي که تو مغازه ديدهتش، يا يکي که تو قطار، تو مسير خونه واسهش چشمک زده..
مکس: ديوونه!
آناتول: چرا؟ تمام چيزي که اون ميخواد اينه که وقت خوشي رُ داشته باشه و حتا در موردش فکر هم نخواد بکنه. ازش ميپرسم دوستم داره؟ ميگه آره.. و کاملاً راست ميگه، اما.. من تنها کسيم که دوستش داره؟ حتماً باز ميگه آره.. و اين هم، در همين لحظه، حقيقت داره. در اين لحظه اون بقيه رُ فراموش کرده. در ضمن، يه زن چه جواب ديگهاي ميتونه بده؟ نميتونه بگه که.. نه، عزيزم، هر لحظه دارم بهت خيانت ميکنم.. ديگه.. کاشکي ميدونستم..
مکس: آناتول، دوست من، اگه واقعاً دوستت داره..
آناتول: آدم ساده، اين چه ربطي به خيانتش داره؟
مکس: مربوط ميشه، يا من اميدوارم اينجوري باشه.
آناتول: پس چرا من بهش وفادار نيستم؟ دوستش ندارم؟ ندارم؟
مکس: آخه تو يه مَردي.
آناتول: فقط همين جواب کم بود.. که.. ما مرديم و زنها فرق دارن.. شايد بعضيهاشون؛ اگه مامانشون حسابي محدودشون کنه يا ماهي کوچولوهاي بياحساس باشن. در غير اين صورت، مکس عزيز، زنها و مردها مثل هم هستن.. اصلاً زنها خيلي بيشتر.. و اگه من پيش يکيشون قسم بخورم که اون تنها عشق منه، آيا اين دروغه.. چون ديشبش اينو به يکي ديگه گفته بودم؟
مکس: ممم.. برگرديم سر حرف خودمون.
آناتول: مردِ درستکار خونسرد! متأسفم که هيلداي عزيز من کمتر شبيه توه تا من. شايد هم نباشه.. اما شايد هم باشه. کاشکي ميدونستم. شايد زانو بزم جلوش و قسم بخورم که ميبخشمش.. اما همچنان بهم دروغ ميگه. بارها با چشم گريان ازم خواهش نکردن که.. به خاطر خدا، بهشون بگم وفادارم؟ که اگه بگم ناراحت نميشن.. که فقط بهشون بگم؟ و دروغ گفتم. با آرامش و خوشحالي. و درستش هم همين بود. چرا بايد اون زنهاي بيچاره رُ ناراحت کنم؟ اونا باورم کردن و شادن.
مکس: خيلي خُب..
آناتول: اما من باورش نميکنم و شاد هم نيستم. آه.. کاشکي کسي ميتونست چيزي رُ اختراع کنه تا اين موجودات کوچک عزيز لعنتي حقيقت رُ بگن!
مکس: اين کار هيپنوتيزم خودت چي؟
آناتول: هيپنوتيزم؟
مکس: به خواب ببرش و مثل يک دندون، بيرونش بکش.
آناتول: ميتونم..
مکس: چه فرصتي.
آناتول: اين طور نيست؟
مکس: بپرس تو رُ دوست داره.. يا يکي ديگه رُ؟ کجا بوده تا قبل از اين.. کجا ميره از اينجا؟ اسم اون يکي چيه..؟
آناتول: آه، کاشکي ميفهميدم!
مکس: اما فقط کافيه بپرسي ازش.
آناتول: و اون مجبوره جواب بده.
مکس: آره دوست خوششانس من!
آناتول: آره.. خوششانسم. ديگه تقصير منه اگه بخوام باز نگران باشم، مگه نه؟ الآن اون زير دستِ منه، مگه نه؟
مکس: خيلي مشتاقم بدونم..
آناتول: چرا؟ ..فکر ميکني روراست نيست؟
مکس: هيچ کس اينجوري فکر نميکنه به جز تو.
آناتول: نه، هيچ کس اينجوري فکر نميکنه. اگه همسرت رُ در آغوش مرد ديگهاي ببيني، و يک دوست قديمي ببينتت، و بگه مرد بيچاره، خانمت چيزي از آب در نيومد که بايد باشه.. با تشکر در آغوشش ميگيري و ميگي حق با اونه؟.. يا نه، در هم ميکوبيش؟
مکس: آره. از اصول مهم دوستيه که به خيالِ باطل دوستت کمک کني.
[ آناتول صدايي ميشنود ]
آناتول: ششش..
مکس: چي شده؟
آناتول: چه خوب صداش رُ ميشناسم!
مکس: چي..
آناتول: تو سالنه، الآن ميرسه،.. هيلدا؟
[ در را برايش باز ميکند. زني جوان و خوشسيما. ]
هيلدا: عزيزترينم! اوه.. با کسي هستي؟
آناتول: فقط مکس.
هيلدا: چطوري؟ چه تاريکه همه جا!
آناتول: نور غروب رُ دوست دارم.
هيلدا: عزيز رومانتيک من!
آناتول: عزيزترينم.
هيلدا: ولي ديگه نذار اينجوري باشه، اگه اشکالي نداره، باشه؟
[ چراغها را روشن ميکند و کلاه و وسايلش رُ درميآورد. ]
آناتول: (آهسته) به نظرت اون.. (نميتواند تمجيدي کند.)
مکس: (با کنايه) ..آره! هست!
هيلدا: خيلي وقته صحبت ميکنين؟
آناتول: نيم ساعتي ميشه.
هيلدا: در مورد چي؟
آناتول: همه چيز.
مکس: هيپنوتيزم.
هيلدا: همهتون دارين ديوونهش ميشين.
آناتول: البته...
هيلدا: آناتول؟ چرا بعضي وقتها منو هيپنوتيزم نميکني؟
[ آناتول از موقعيت ناگهاني جا ميخورد. ]
آناتول: اينو جدي ميگي؟
هيلدا: تقريباً! اگه تو اين کار رُ بکني در عين ترسناکي، بايد جالب باشه، عزيزم.
آناتول: لطف داري.
هيلدا: و البته هيچ آدم غريبهاي نميتونه چنين کاري کنه.
آناتول: خيلي خُب... من هيپنوتيزمت ميکنم.
هيلدا: کِي؟
آناتول: الآن!
هيلدا: واقعاً؟ اوه، چه جالب! من چه کار بايد بکنم؟
آناتول: رو اون صندلي بشين و به خواب برو.
هيلدا: فقط همين؟
[ آناتول بر صندلي مينشاندش، و بر صندلي ديگري، در مقابلش قرار ميگيرد. مکس با احتياط درپسزمينه قرار دارد. ]
آناتول: بايد به من نگاه کني.. مستقيم به من.. بعد من بر پيشونيت دست ميکشم، و بر روي چشمهات.. اين جوري..
هيلدا: ديگه؟
آناتول: بذار به خواب فرو بري.
[ هيلدا با چشمان بسته شل مينشيند. ]
هيلدا: وقتي اينجوري نازم ميکني، حس عجيب بامزهاي دارم.
آناتول: چيزي نگو.. بخواب. تو خوابت مياد.
هيلدا: نه، نمياد.
آناتول: يه کم.
هيلدا: (در پاسخ) آره.. يه کم.
آناتول: آه، بيدار موندن سخته. سعي نکن. حتا.. نميتوني دستت رُ بلند کني ديگه.
هيلدا: (نامفهوم) نه،.. نميتونم.
[ آناتول گسترهي بيشتري را لمس ميکند و صدايش به طرز شگفتآوري آرامشبخش است. ]
آناتول: تو خيلي خوابالويي.. خيلي خوابالو.. خيلي خيلي.. بخواب، عزيزم، بخواب.. بخواب. نميتوني چشمات رُ باز کني.
[ به نطر ميرسد هيلدا بيشترين تلاش بيحاصلش را ميکند. ]
آناتول: نميتوني.. چون خوابي. بخواب..
مکس: (هيجانزده) خوابه؟
آناتول: ششش.. (مثل قبل) بخواب.. بخواب.. سريع به خواب برو.
[ براي دقيقهاي، ساکت، ميايستد و به هيلدا نگاه ميکند که در خواب است. سپس به سمت مکس، با صداي معمولي ميگويد.. ]
آناتول: همه چيز درسته.
مکس: واقعاً خوابش برده؟
آناتول: نگاش کن. بذار يک دقيقهاي به حال خودش باشه.
[ براي دقيقهاي هر دو به هيلدا مينگرند. پس آناتول دوباره سخن ميگويد. ]
آناتول: هيلدا. جواب سوالم رُ بده. اسمت چيه؟
[ دهانِ هيلدا باز ميشود و به آهستگي ميگويد. ]
هيلدا: هيلدا.
آناتول: هيلدا. ما داريم تو يه جادهي خارج از شهر.. قدم ميزنيم.
هيلدا: آره. چه خوشگله! اون درخت بلند رُ.. يه پرنده داره ميخونه..
آناتول: هيلدا.. بهم راستش رُ ميگي. فهميدي؟
هيلدا: (به آهستگي) به تو راستش رُ ميگم.
آناتول: هر چي که پرسيدم رُ در نهايت صداقت جواب بده.. و وقتي بيدار شدي همه چيز رُ فراموش ميکني. فهميدي؟
هيلدا: آره.
آناتول: پس بخواب.. کامل.
[ سپس به سمت مکس برميگردد، پيروزمندانه و با شک به هم نگاه ميکنند. ]
آناتول: چه جوري بايد شروع کنيم؟
مکس: (بعد از دقيقهاي) چند سالشه؟
آناتول: نوزده سالشه. ... هيلدا! چند سالته؟
هيلدا: بيست و پنج.
مکس: اوه! (به آرامي ميخندد.)
آناتول: ششش! عجيبه.. اما.. (توضيح ميدهد.) همينيه که هست.
مکس: هيچ وقت فکرش رُ هم نميکرد که انقدر موفق بوده باشه.
آناتول: خُب.. يه شهيد ديگه در راهِ علم. بذار دوباره سعي کنيم. ... هيلدا؟ دوستم داري؟ هيلداي عزيز.. دوستم داري؟
هيلدا: آره.
آناتول: درسته!
مکس: و حالا نوبت سوال مهمه.. وفاداره يا نه؟
[ آناتول حالت صحيح آن را به خود ميگيرد. ]
آناتول: خُب، هيلدا. آيا تو.. (اخم ميکند.) ... نه، اينجوري نه.
مکس: چرا نه؟
آناتول: اينجوري نميشه پرسيدش.
مکس: يه سوال خيلي آسون بيشتر نيست.
آناتول: اصلاً هم اينجوري نيست. آيا تو به من وفاداري؟ اين هر معنياي ميتونه بده.
مکس: چه معني؟
آناتول: شايد برگرده به گذشته و به کل زندگيش نگاه کنه. توقع که نداري قبل از ديدنِ من عاشق نشده بوده باشه؟ هوم؟
مکس: خوشحال ميشم اين رُ بشنوم.
آناتول: خوشحال ميشي؟ واقعاً! فضولي در اسرار يه دختر مدرسهاي؟ اون بچهي بيچاره از کجا بايد ميدونسته که يه روزي قراره با من ملاقات کنه؟
مکس: البته که نميدونسته.
آناتول: خيلي خُب.
مکس: خُب حالا چرا نبايد به ما بگه؟
آناتول: دوست ندارم اينجوري بپرسم، و اين کار رُ نميکنم.
مکس: اين چه طوره.. هيلدا، از وقتي با من آشنا شدي، وفادار بودي يا نه؟
آناتول: آهان، اين يه چيز ديگهست. (به سمت هيلدا) هيلدا، از زمان آشناييت با من، آيا.. (اما دوباره با اخم، متوقف ميشود.) اين که بدتره.
مکس: بدتر؟
آناتول: فکر کن يه ماجراي عاشقانه چه جوري به وجود مياد؟ ما هر از گاهي همديگه رُ ميديديم. از کجا ميتونستيم حدس بزنيم که يه روز تماماً همديگه رُ بخوايم؟
مکس: البته که نميتونستين.
آناتول: خيلي خُب. پس، به فرض که همون روزي که شروع به دوست داشتن من کرده، به عشق يکي ديگه خاتمه داده باشه. اين دختر، يه روز قبل از اين که با من آشنا باشه و با من صحبت کنه، چه سرگرمي که شايد نداشته بوده باشه؟ در اين صورت ممکنه که يه دفعه و بيمقدمه بخواد با اون طرف قطع رابطه کنه؟ مجبور نبوده که.. که چندين روز و شب بعد از آشنايي با من، اجباراً زنجير و رشتهی خاطرات کهنه و قديميش رُ به دنبالش بکشه.. ميگم، مجبور بوده.. از اين هم جلوتر بريم.. در اول کار فقط و فقط هوس باعث شد که من باهاش آشنا شم، من خودمم هم همين طور. فقط هوس. بدون هيچ چيز ديگهاي. ما هر دومون هيچ مقصود و منظور ديگه از هم نداشتيم، مگه يه لذت سرسري و سطحي. اگه در اون دوران کار ناشايستي کرده باشه، من چه حقي دارم که ملامتش کنم؟ مسلماً هيچي.. *
/ * تک گفتهي آناتول که به دليل اهميتش از نوشتهي آقاي کيکاوس جهانداري برداشتم. در متن من، که ترجمهي انگليسي اثر، از سايت gaslight هست تنها به ذکر جملهاي اکتفا شده که اصلاً منظور رُ نميرسوند.
مهدي اچ اي ./
مکس: تو بهتر از خودِ اون بهونه ميتراشي.
آناتول: منصفانهست که از يه دختر اينجوري استفاده کني؟
مکس: (با خندهاي از روي سرزنش) تو مردِ خوبي هستي آناتول. اينو امتحان کن ... هيلدا، از زماني که عاشق من شدي، آيا بهم وفادار بودي؟
آناتول: آره! اين بهتره.
مکس: خيلي هم خوب!
[ بار ديگر، آناتول عشق و ژستش را هماهنگ ميکند، اما ناگهان واميدهد. ]
آناتول: نه،.. اين جوري نميشه، اين جواب نميده.
مکس: واقعاً!
آناتول: يه دقيقه فکر کن؟ تو قطار نشسته، مرد روبهرويي.. خوشتيپ.. پاش رُ به اون ميماله، و هيلدا مستقيماً به چشمهاش نگاه ميکنه.
مکس: خُب؟
آناتول: به باريکبيني بياندازهي ذهني که در حالتِ خلسهي هيپنوتيزمه فکر کن. در حالت ناخودآگاه فعليش شايد اون نگاه کردنِ خواستني، به عنوان يک خيانت به ذهنش بياد.
مکس: اوه، بسه ديگه.
آناتول: اين کاملاً درسته. و حتا بيشتر، چون ميدونه من در اين مورد چه نظري دارم.. که تا حدودي اغراقآميزه. قبلاً بهش گفته بودم که وقتي راه ميره به مردها نبايد نگاه کنه.
مکس: و اون چه جوابي داده بود؟
آناتول: اه.. ازم خواست تصور کنم چنين کاري ميکنه!
مکس: که تا ده دقيقه پيش تصور ميکردي.
آناتول: فرض کن کريسمس گذشته، زير درخت داروش اشتباهي بوسيده شده باشه.
مکس: نه.. واقعاً؟
آناتول: ميتونه اين جوري باشه.
مکس: تمام اينا يعني اين که، تو سوال رُ ازش نميپرسي.
آناتول: هرگز. ازش ميپرسم، اما..
مکس: آناتول، اين جوري نميشه. اگه از يه زن بپرسي که آيا بهت وفاداره، به مردهايي فکر نميکنه که پاش رُ لگد کردن يا اشتباهي بوسيدنش. در ضمن، اگه جواب نه باشه، ميتونيم ازش بخوام وارد جزئيات بشه.
آناتول: ظاهراً که تو تصميمت رُ گرفتي که من ازش سوال رُ بپرسم درسته؟
مکس: صبر کن! نه! اين تويي که ميخواد بفهمه جريان از چه قراره.. نه من.
آناتول: آره. يه چيز ديگه هم هست که بايد در نظر بگيريم.
مکس: ديگه چي؟
آناتول: کارهاي خارج از حيطهي مسئوليتِ هر شخص چي؟
مکس: اين يعني چي؟
آناتول: من معتقدم انسان در مقابل تحريک و برانگيختگي اتفاقهاي غيرعادي، استقلال چنداني نداره.
مکس: ميشه به زبان صريح توضيح بدي؟
آناتول: خُب.. اتاقي رُ فرض کن.. با پردههاي لطيف.. و نور کم.. که در ملايمت ميدرخشه.
مکس: خُب، تصور کردم.
آناتول: و هيلدا اونجا نشسته.. اون و مردهاي ديگه.
مکس: اما اون اصلاً اونجا چه کار ميکنه؟
آناتول: الآن اينش مهم نيست. فرض ميکنيم اون اونجاست.. براي شام.. يه ليوان شراب.. سيگار.. سکوت، و بعد زمزمهي يکي دو کلمه.. اوه، مکس عزيز من، زنهاي سردتر از اون هم در مقابل چنين وسوسهاي رسمي باقي نميمونن.
مکس: بايد بگم که، اگه عاشق باشيم، هيچ به ما مربوط نميشه که بخوايم در چنين اتاقي، با يکي ديگه باشيم.
آناتول: اما من ميدونم اتفاقها چه جوري پيش ميان.
مکس: آناتول، اينجوري نميشه. معما و جواب تو حاضر و آماده اينجاست. با يک کلمه حل ميشه. يه سوال؛ تا بفهمي حقيقتاً مالِ تنها توه يا نه. يه سوال بيشتر تا بفهمي کي اونو باهات شريکه.. و چه شراکت بزرگي. ازش نميپرسي. رنج ميکشي. چهها که حاضر نيستي بدي تا بفهمي.. تا مطمئن بشي.
خُب. کتاب جلوت بازه.. و تو حتا برگ هم نميزني. چرا؟ چون شايد ببيني که نوشته دختري که عاشقش شدي بهتر از اوني که قسم ميخوري همهي زنها هستن نيست. تو نميخواي حقيقت رُ بدوني.. ميخوام خيال باطل خودت رُ نگه داري. بيدارش کن.. و فردا باافتخار خوشحال باش که ميتونستي بفهمي.. و اين کار رُ نکردي.
آناتول: من.. من..
مکس: مزخرف ميگي. اين حرفها منو گول نزده اگه تو رُ زده.
آناتول: ازش ميپرسم!
مکس: جداً؟
آناتول: آره، اما نه جلوي تو.
مکس: چرا نه؟
آناتول: اگه بايد اون جواب وحشتناک رُ بشنوم، ميشنوم. به تنهايي. جريحهدار شدن تنها نصفِ بدبختيه، اگه کسي قراره بهت ترحم کنه. نميخوام صورتِ مهربونت بهم بگه اين در هم کوبيده شدن تا چه حد دردناکه. به هر حال تو ميفهمي، چون اگه اون.. اگه اونجوري بوده باشه.. اين آخرين باره که همديگه رُ ميبينيم. اما تو اون لحظهي وحشتناک نميخوام باشي، اگه ممکنه؟
مکس: ميتونم تو اتاق خواب منتظر بمونم؟
آناتول: آره، يه دقيقه هم طول نميکشه.
[ پس مکس کنار ميرود و آناتول با دختر خوابيده، که در خواب لبخندي بر لب دارد، روبهرو ميشود. بر خود فشار تقلا وارد ميآورد. سپس سختگيرانه، بازجويي ميکند.. ]
آناتول: هيلدا.. آيا تو..؟
[ درميماند. تلاشي ديگر ميکند. ]
آناتول: هيلدا.. آيا تو..؟
[ دوباره درميماند، و با حواسپرتي به اطراف نگاه ميکند. و براي سومين بار.. ]
آناتول: هيلدا.. تو.. ؟
[ در حال عرق ريختن، همراه با هيجان. ]
آناتول: آه خدايا! هيلدا.. هيلدا..
[ و با ترديدي که مکس شايد بشنود، دل به دريا ميسپارد و در کنار دختر زيبارو زانو ميزند. ]
آناتول: آه.. عزيزم بيدار شو، و منو ببوس.
هيلدا: من تمام مدت اين شکلي بودم؟ مکس کجاست؟
آناتول: مکس!
[ مکس با نگاهي موذي از اتاق خواب بيرون ميآيد. ]
مکس: من اينجام.
آناتول: آره.. خواب بودي، و چيزهايي هم گفتي.
هيلدا: چيزي که نبايد؟
مکس: اون ازت سوال ميپرسيد.
هيلدا: چه جور سوالهايي؟
آناتول: همه جور.
هيلدا: و من همهشون رُ جواب دادم؟
آناتول: (با نگاهي به مکس) تکتکشون رُ.
هيلدا: اُه.. بهم بگين..!
آناتول: آها! ..فردا ادامه ميديم.
هيلدا: نه. ادامه نميديم. تو چيزهايي رُ که دوست داري ميپرسي.. و من هيچيش الآن يادم نيست. شايد چيزهاي وحشتناکي گفته باشم.
آناتول: گفتي دوستم داري.
هيلدا: من گفتم؟
مکس: کي فکرش رُ ميکرد؟
هيلدا: وقتي بيدارم اينو بهتر ميتونم بگم.
آناتول: عزيزم.
مکس: ظهر به خير!
آناتول: داري ميري؟
مکس: بايد برم.
آناتول: در خروجي رُ بلدي؟
مکس: مِسي، مِسي. (لحن بچگانهي مرسي)
[ مکس به آناتول اشاره ميکند که تا دم در همراهش ميرود. ]
مکس: شايد به يه کشف علمي هم رسيده باشي اين بين. که زنها زمان خواب هم، همون جوري دروغ ميگن. اما خدا نگهدار، شما که شادين.. اين چيش عجيبه؟
[ ميرود، و زوج خوشبخت را در آغوش گرمشان ترک ميکند. ]