مرد با يک چمدون و يک کيف دستي وارد شد. نگاهي سرسري به ميزها انداخت و پشتِ پيشخون براي خودش جاي خلوتي پيدا کرد. سي ساله بود يا بيشتر، با چند تار موي سفيد و ته ريش دو روزه. اگرچه انتخاب مناسبي نبود اما مثل هميشه پانچي سفارش داد و به بطريهاي سبز روبهروش، که تو همهي بارها به يه شکل چيده ميشدن و به ويترين ساکتي ميموند، خيره شد.
بار بزرگي نبود، اما مشتريهاي هميشگي خودش رُ داشت. مسئولِ بار مردِ جاافتادهاي بود که بيشتر سِمت رئيس و سرمايهگذار رُ داشت. مرد جواني که در اون سمتِ پيشخون به مشتريها ميرسيد ساعتي حقوق ميگرفت. اگرچه امروز دست تنها بود، اما سه نفر بودن، که سعي ميشد هميشه دو نفر حاضر باشن. امروز روز خستهکنندهاي براش بود، و شب، بايد زودتر راه ميوفتاد تا بتونه سر راه شاخه گل مناسبي براي معشوقهي منتظرش بخره.
مشتري که رفتار مسافرهاي غريب رُ داشت، تا تاريکي هوا در سکوت نشست و سعي کرد با نوشيدن، همهي راهي رُ که پشتِ سر گذاشته بود به فراموشي بسپاره، و وقتي ديد کسي صداش ميزنه، با کرختي سرش رُ بلند کرد.. ذهنش کند شده بود، از طرفي خوشحال بود کسي هست. داشت فکر ميکرد چه قدر سکوت وحشتناکه، و همون لحظه که خنکي هوا رُ حس کرده بود، مرد جوان پرسيد: مسافري؟
مستأصل بود. زبانش درست نميچرخيد، بعد از چند دقيقهاي با صداي گرفته جواب داد: هيچ جا رُ ندارم که برم. پنج ماه پيش زندگيم رُ از دست دادم، هر چي داشتم فروختم و تا ميتونستم از شهر دور شدم. پنج ماهه آوارهم، و هيچ جايي رُ ندارم که برم.
انگار که با خودش حرف بزنه، اصلاً کاري به مرد جوان نداشته که به مشتريها ميرسيد، مثل وقتهايي که تو خواب حرف ميزد، خيره به بطريها ادامه داد: اسمش ويدا بود. با انگشتان دستش شمرد و گفت: هشت سال پيش، وقتي ديدمش به نظرم يه فرشته اومد. با همه فرق داشت. من اون زمان کار و باري نداشتم، ول ميگشتم و با دلالي خرج خودم رُ در ميآوُردم. يه ماشينِ وَن داشتم، تو همون بود که براي اولين بار بهش گفتم «دوسِت دارم.» همون روز بود که تا آخرش به جاده نگاه کرد و جواب نداد. روزايي که جنسي بود، بار ميزديم و ميبردم تو شهرهاي اطراف. اونم باهام ميومد. ميگفت عاشق طبيعته، هميشه چشمش رُ ميدوخت به جاده و فقط هر از گاهي منو يادش ميومد.
مرد جوان براش ليکر ريخت و چند دقيقهاي مشغول نوشيدنش کرد. بعد گفت: روزي که رفت من نبودم. اون روزا مجبور بودم زياد کار کنم تا خرجمون درآد. عصر که برگشتم، واسهم يادداشت گذاشته بود که بايد بره، و گفته بود دنبالش نگردم. تا مدتها دستخطش رُ نگه داشتم، اما خيلي اذيتم ميکرد. کلماتش همه تو ذهنمه. گفته بود کس ديگهاي هست، و فکر ميکنه اين کار به نفع هردومونه. وقتي کاغذ رُ خوندم تا دو روز تو مبل راحتي افتاده بودم و نتونستم چشمامو يه لحظه رو هم بذارم.
خيلي طول کشيد تا دوباره خودمو پيدا کردم، هر چي که داشت و جا گذاشته بود رُ گذاشتم بيرون، ماشين و خونه رُ پاي قرضها از دست دادم، چيزاي ديگه رُ هم فروختم و با يه چمدون زدم بيرون.
مرد که بيش از حد نوشيده بود، گفت: براش گوشواره و دستبند ميآوُردم، هر جا ميرفتم يه هديه ميگرفتم و هر ماه يه جشن کوچيک راه مينداختيم. با اين که از مهموني خوشم نميومد اما هميشه -به خواستهي اون- ميرفتيم اينور اونور. تعطيلات چون اوج کار من بود، با خانودهش ميفرستادم بره سفر. روزا وقتي برميگشتم هميشه زنگ نزده در باز بود، تمام شهر رُ دوره کرده بوديم از بس ميرفتيم عصرا پيادهروي. ولي رفت، رفت، و همه چيز رُ با خودش بُرد. ديگه نتونستم اونجا زندگي کنم، هر چي بود رُ يه شبه فروختم و با اولين قطار رفتم به سمت شمال. نميدونم کجا رفت، اما ديگه نميتونستم اونجا بمونم.
مرد جوان که آماده بود جاش رُ به همکارش بده، داشت لباس کارش رُ عوض ميکرد و فقط شنيد که هيچ جايي براي رفتن نداره. به همکارش گفت بهش هتل-آپارتمانِ اون ور خيابون رُ پيشنهاد کنه، و قبل از رفتن، آخرين ليکر رُ براي مرد ريخت.