از سري نامهها ./
فقط يه سلام کوچولو، من ميخواستم فقط سلام کنم. اصلاً امروز از صبح حوصلهي کسي رُ نداشتم، از اولش به زور بيدار شدم، فقط يه قهوه فوري درست کردم، روبهروي پنجره وايسادم و اتوبان رُ نگاه کردم. امروز هوا ابري بود، ميفهمي چي ميگم که؟ تنها. وقتي اومدم بيرون سرم رُ انداختم پايين تا نخوام به نگهبان سلام کنم، دلم نميخواست خانم تنهاي همسايه کناري که اونجا وايساده بود منو آشفته ببينه، اصلاً حال حتا احوالپرسي هم نداشتم. واسه همين بود که زود اومدم اداره، چشمم رُ دوختم به برگههاي روي ميز تا نخوام بيشتر از اين فکر کنم.
فقط يه سلام. همين و بس. باور کن.. آخه امروز اداره مزخرف بود، دير ميگذشت، من هم ديگه طاقت نياوردم. واسه همين بود که بدون کارت زدن -آخه يه راهي هست- اومدم بيرون. فکر کردم با قدم زدن و کمي نوشيدن خوب ميشه، اما پيادهرو شلوغتر از اين حرفها بود. رفتم به سمت مترو، همون جا که جديداً رو صندليهاش تنها، ساعتها ميشينم و رفت و اومد مردم رُ نگاه ميکنم. اصلاً چيز ديگهاي تو ذهنم نبود. بعد که رسيدم، بياختيار به سمت مسير شماره دو رفتم. اصلاً نميدونم، يادم نيست، انگار دست من نبود، فقط ديدم راهِ هميشگي رُ اومدم و جلو پنجره وايسادم.
اصلاً قرار نبود ديگه اون طرفها باشم، ميدونم. ولي به خودم گفتم شايد سلام کردن اشکالي نداشته باشه. ميتونستم خبر بدم پشت در يه نامه انداختن. بايد خبر ميدادم، شايد باد ميبردتش و گم ميشد!.. دلم خيلي يه نگاه ميخواست، خيلي، اما فقط براي سلام اومده بودم. اگه قبلاًتر بود شايد دعوت ميشدم تو، يه چيزي ميخورديم با بيسکوئيتها، يه کم به حياط پشتي نگاه ميکرديم و بعد من ميرفتم، و تو هم ميومدي تا دم در بدرقه. اما ديگه به اين چيزا فکر نميکنم، اون لحظه فقط ميدونستم تنها صداي عزيز دنيا ميپرسه «کيه؟» و بعد زيباترين چشمهاي دنيا در رُ باز ميکنن.
اين جوري بود که نامه رُ گرفتم جلوم -مثل اون روز که يه شاخه گل گرفته بودم- بعد يه کم پايين رُ نگاه کردم، و زنگ زدم. فکر ميکردم بهونهي نامه بهم اعتماد به نفس بده اما هول بودم همچنان. اون لحظههاي انتظار صداي قلبم رُ ميشنيدم. ولي صداي تو نزديک نشد. يه کم منتظر موندم، زنگ زدم باز... کسي خونه نبود. ششمين بار که زنگ زدم حس آرام زماني رُ داشتم که هميشه قبلاًتر داشتم. انگار هميشه کنارم باشي..
خُب نبودي، به خودم گفتم لابد دانشگاهي، و پستچي هم احتمالاً به همن دليل کلي پشت در منتظر مونده (اعتراف ميکنم تو دلم خوشحال شدم، حسودي شايد!) و بعد نامه رُ گذاشته به اميد خدا. اما من رسيدم و با اين نامه از زير پنجره پشتي انداختم تو. احتمالاً حالا که اينو ميخوني من دوباره کلي دورم، اما اين نوشتهها نزديکن. و خُب... نه، هيچي. من فقط اومده بودم سلام کنم. و برم.. و اگه حواست نباشه.. زير لب، آروم، بگم ميس يو..
از سري عرايض ./
پيشتر از اينها ديده بودمت. خيلي پيشتر. روزي که از کنار هم بيتفاوت گذشتيم و نگاه متعجب درختان نارون دنبالمان کرد. روزي که نسيم مثل تور ماهيگيري بر ما پيچيد و هر کدام بياعتنا راهِ خود را رفتيم. «پيشتر از اينها» يعني قبلتر از اتفاقات هر روزه، يعني زمان جکومتِ عشق بر دنيا، يعني زمان مستي پروانهها. و «ديده بودمت» نه به يک نگاه که با صد دل، نه با دو چشم کوچک که با تمام وجود.
خيلي پيش از اينها، چُنين روزي بود که عاشق چشمانت شدم. زماني که همهي دختران شهر در آرزوي آغوشي بودند، تصويرت را بدونِ اجازه برداشتم و عکس اولِ صحنهي دلم کردم. در زير آسمان و در برابر ستارگان، هر شب به آن نگاه کردم و هر صبح در چهرهي دخترکان شهر آن را جستجو کردم.
خيلي خيلي پيشتر ديده بودمت، در روزي که باران دلها را نرم ميکرد و ديگر آدمها مشغول زندگيشان بودند. در زير درختِ ناروني نشسته بودي و شعر ميخواندي. نگاهت کردم. نگاهم کردي. چون دو غريبه از هم فاصله گرفتيم.
در هر تناسخ به دنبالت گشتم، ميگردم. هنوز تصويرت بر پردهي دلم آويخته و نگاهت گنجينهي اسرار آسماني ست. هنوز تا هميشه منتظرم تا روزي که يک فرشته از پل چوبي بگذرد و نويدبخش حضورت باشد.
از سري هندوستان ./
اينجا همه زردند، تکراري
جز تو که سرخ
هر صبح بر من طلوع ميکني.
------
گذشته يعني سردي ديوارهاي برلين
که چون زندانباني به تفتيشت مشغول است.
حال زردي پير صداقتي ست
که از جنس تو نيست.
و آينده اميد گرماي ديداري ست
که هيچگاه فرانميرسد.
------
بين اين همه زرد
دو نقطهي رنگي دور از هم؛
منِ سياه و توي صورتي.
------
گرما کاتاليزور نيست
تنها رابطيست
براي ذهنهاي دور از هم.
------
اينجا مردم شادند؛ عاشق اما احمق. اينجا مردم کثيفند و درمانده، و بيیاور. اينجا مردم هر روز عاشق ميشوند، هر روز بدبختند. اينجا مردم هر روز آيندهاي ندارند. و ما بر لبهي کوه ايستادهايم و دنياي حقيرشان را با مشتي پول به تمسخر ميگيريم.
در اينجا امثال من، بدون اشاره به دنياي خودشان، در آرمانخواهي غوطهورند و به خوار شمردن ديگران زندگي ميگذرانند. اينجا مردم يا هندويند يا غرقه در اميدهاي واهي آيندهي تاريک شخصيشان. اينجا مردم دو دستهاند، که هر دو به پرتگاه مايلند، گروهي ناخواسته و نادانسته، و گروهي به روال معمول زندگي.
از سري تنهايي ./
که چون تو نيست در کنارم و بي تو نيست آرامشي. گفته بودي چُنين خواهد شد. گفته بودي هر روز و شب بالاتر و تنهاتر خواهيم بود، و پيمان بستيم. درکِ هستي در مقابل ناچيز خوشي زندگي.
پيمانشکن نيستم، اما حسرت، بندي نانوشته از پيمانمان بود - براي من.