متن زير، داستان A Day's Wait اثر Ernest Hemingway - ترجمه ي مهدي اچ اي هست. حق کپي رايت محفوظ!
اومد تو اتاق تا پنجره رو ببنده، زماني که ما خوابيده بوديم، اما من ديدمش که مريض به نظر مي رسيد. مي لرزيد و صورتش مثل گچ سفيد شده بود و آروم راه مي رفت، انگار حرکت براش دردناک بود.
: چي شده شاتز (به آلماني=عزيزم) ؟
: سردرد دارم.
: بهتره برگردي تو تخت خواب.
: نه، حالم خوبه.
: برو تو تخت خواب، لباس مي پوشم ميام مي بينم ت.
اما وقتي رفتم پايين، لباس پوشيده بود و نشسته بود کنار آتش، به نظر يه پسر نه ساله ي خيلي مريض و بيچاره ميومد. وقتي دستم رو گذاشتم رو پيشونيش فهميدم تب داره.
: برو تو تخت خواب! بهش گفتم: تو حالت خوب نيست!
: خوبم..
وقتي دکتر اومد درجه حرارت پسر رُ گرفت.
: چنده؟ از دکتر پرسيدم.
: صد و دو.
طبقه ي پايين، دکتر سه جور داروي مختلف با کپسول هاي رنگي متفاوت با دستور استفاده ي هر کدوم رُ داد. يکي واسه پايين آوردن تب، يه مهسل و سومي هم واسه غلبه بر محيط اسيدي. ميکروب هاي آنفولانزا فقط در محيط هاي اسيدي مي تونن زندگي کنن، توضيح داد. به نظر رسيد همه چيز رُ در مورد آنفولانزا ميدونه و گفت هيچ نگراني در مورد تب، اگه بالاي صد و چهار نره، وجود نداره. اين فقط يه واگير آنفولانزاي سبک بود و اگه نذارين ذات الريه بشه، هيچ خطري نداره.
برگشتم تو اتاق و دماي پسر رُ رو کاغذ نوشتم، به همراه ساعتي که بايد کپسول هاي مختلف رُ بخوره.
: مي خواي واسه ت کتاب بخونم؟
: باشه، اگه دوست داري. پسر گفت.
رنگ صورت ش خيلي سفيد شده بود و زير چشماش قسمت هاي تيره رنگي بود. آروم رو تخت خوابيد و به نظر مي رسيد از تو يه دنياي ديگه ست و نميديد چي داره دور و بر ش ميگذره.
با صداي بلند از رو «کتاب دزدان دريايي» هُروارد پلي شروع کردم به خوندن اما مي ديدم که داستان رُ دنبال نمي کنه..
: حالت چه طوره شاتز؟ ازش پرسيدم.
: مثل قبل. جواب داد.
نشستم ته تخت و واسه خودمشروع کردم به خوندم و صبر کردم تا موقع دادن کپسول بعدي بشه. واسه ي اون طبيعي بود که خوابش ببره، اما وقتي نگاش کردم ديدم داره پاي تخت رُ نگاه مي کنه، با يه طرز عجيبي.
: چرا سعي نمي کني بخوابي؟ واسه قرص بعدي بيدارت مي کنم.
: ترجيح ميدم بيدار بمونم.
بعد از مدتي بهم گفت: اگه زحمته، مجبور نيستي اينجا با من بموني بابا.
: زحمتي نيست.
: نه، منظورم اينه که مجبور نيستي بموني، اگه داره اذيتت مي کنه.
فکر کردم شايد يه کم سردرد داره و بعد از دادن کپسول تجويز شده، ساعت يازده. واسه مدت زماني رفتم بيرون.يه روز سردِ درخشان بود، زمين با برف و تگرگ پوشيده شده بود و يخ زده بود، جوري که به نظر مي رسيد همه ي درختان عريان و بوته ها يخ ده باشن. بوته هاي کنده شده و چمن ها صيقلي شده بودن با يخ. من توله سگ جوون ايرلندي م رُ برداشتم بريم يه قدمي بزنيم بالاي جاده و در امتداد نهر، اما سخت بود وايسادن يا راه رفتن بر سطح شيشه اي زمين و سگ قرمز لغزيد و سر خورد و من هم دو بار افتادم. به طور سخت، يکبار تفنگ م رُ انداختم در حالي که اونو سر دادم روي يخ ها.
يه دسته کبک رُ از قسمت مرتفعي از ساحل رُسي پرونديم و در حالي که از تيررس بالاي ساحل دور مي شدن، من دو تاشون رُ کشتم. بعضي از کبک ها به طرف درخت ها فرار کردن اما اکثرشون بين انبوه بوته هاي پراکنده شدن و لازم بود از رو تپه ي يخ بسته (که از انبوه بوته ها درست شده بود) بپرن قبل از اين که بخوان در برن. غلبه براي حفظ تعادل رو يه بوته ي بخز زده ي مرتجع تيراندازي رُ سخت مي کرد؛ دو تا کشته و پنج تا خطا و برگشتم خوشحال از اين که يه دسته کبک نزديک خونه پيدا کردم و خوشحال از اين که خيلي هاشون باقي موندن واسه يه روز ديگه.
تو خونه، گفتن پسر قبول نکرده اجازه بده کسي وارد اتاق بشه.
: اجاه نداري بياي تو. گته بوده: نبايد چيزايي که دارم رُ ازم بگيري.
رفتم بالا پيشش و اونو دقيقا در موقيعتي ديدم که ترک ش کرده بودم. صورت رنگ پريده، اما سر گونه هاش به خاطر تب سرخ شده بود، آروم خيره شده بود. همون طور که قبلا آروم به پايين تخت خيره شده بود..
دره حرارت ش رُ گرفتم.
: چنده؟
بهش گفتم: حدود صد. صد و دو بود.
: صد و دو بود، اون گفت.
: کي گفته اينو؟
: دکتر
: درجه حرارت ت نرماله، مشکلي نيست. من گفتم: چيزينيسا که نگرانش بشي.
: نگران نيستم. گفت: اما نمي تونم جلو فکر کردن م رُ بگيرم.
: فکر نکن! بهش گفم: فقط سخت نگير.
: سخت نمي گيرمش! گفت و مستقيم به جلو نگاه کرد. بديهي بود داره در مورد يه چيزي، شديدا جلو خودش رُ ميگيره.
: اينو با آب بخور.
: فکر مي کني هيچ فايده اي داشته باشه؟
: البته که داره
من نشستم و کتاب «دزدان دريايي» رُ باز کردم و شروع کردم به خوندن. اما ميديدم دنبال نمي کنه، در نتيجه ديگه نخوندم.
: حدودا کي فکر مي کني من مي ميرم؟ اون پرسيد.
: چي؟!
: چه قدر طول مي کشه تا من بميرم؟
: قرار نيست بميري.. تو چت شده؟
: چرا، هست. من شنيدم اون گفت صد و دو.
: هيچ کي از تب صد و دو درجه نمرده. اين يه موضوع چرنده واسه حرف زدن.
: ميدونم که مي ميرن. تو مدرسه يه پسر فرانسوي بهم گفت که نمي توني با چهل و چهار درجه تب زنده بموني. من الآن درجه حرارت م صد و دو هست.
تمام مدت منتظر بوده که بميره، حتا از ساعت نه صبح.
: شاتز بيچاره! اين مثل مايل و کيلومتر هست. تو قرار نيست بميري. اون يه دماسنج متفاوت هست. با اون دماسنج، درجه ي سي و هفت طبيعي هست و رو اين دماسنج نود و هشت.
: مطمئني؟
: کاملاً ! اين مثل مايل و کيلومتر هست، مي دوني؟ ما چند کيلومتر ميريم وقتي هفتاد ميال با ماشين حرکت مي کنيم؟
: اوه! اون گفت.
اما چشم دوختن ش به پايين تخت خواب يواش يواش راحت (شل) شد. اين که خودش رُ گرفته بود هم آروم شد. بالاخره روز بعدش خيلي رها شد و خيلي ساده به خاطر چيزاي بي ارزش گريه کرد..
داستان قشنگيه.. مرگ از نگاه يه بچه ي نه ساله..
// اگه بيشتر خواستين بخونين کتاب «مرگ ايوان ايليچ» نوشته ي لئو تولستوي، (همراه با نقد)، ترجمه ي علي اصغر بهرامي، انتشارات جوانه ي رشد.
تمام کتاب شرح لحظات آخر زندگي هست؛ طرز فکر و کارهايي که ايوان ايليچ انجام ميده و آخر کتاب هم چند تا مقاله و نقد و داستان «خاطرات يک ديوانه» (که باز هم در مورد مرگ هست) آورده شده - قيمتش هم 850 تومن.