کپيرايت: تنها مجاز به لينک کردنِ مطالب ميباشيد، و نه بازچاپ نوشتهها.
یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵
tO kiLL a dEAd maN - thEmE
با سرعت پنجاه کيلومتر به انتهاي جاده رسيد، آروم پيچيد همون جاي هميشگي. ماشين، مثل خودش، داغ کرده بود و در دنياي خالي بالاي سرش حرکت ميکرد. ساعتها رانندگي توان هر دو رُ بريده بود. رانندگي چيزي نبود به جز دور زدن در امتداد دنياي خالي حقيقت. پيرمرد وسايل ماهيگيري رُ از ماشين بيرون آورد، به سمت قايق چوبي قديمي رفت و چند دقيقهاي به تصوير خودش در آب نگاه کرد. پارو زد و چند متري فاصله گرفت. محيط اطراف، که شبيه به بيشهاي دستنخورده بود، دوباره اون رُ به دنياي خالي سکون برد. سکوت. سکون. گوشهي رود مثل برکهاي ساکت بود. صداي پرندهاي -از خيلي دور- اون رُ به ياد خندهي زيبايي انداخت؛ تنها ساکن هميشگي ذهنش. ديگه دلهرهاي وجود نداشت، در نسيم بويي از حقيقت محض جريان داشت. در تاريکي شب، بر ته قايق خوابيد و به آسمون پر ستاره نگاه کرد. در نظرش فضايي مبهم، خالي از هر نور بود. جريان آب اون رُ از ساحل دور ميکرد..