اگه درايو D م هم بپره، ميشه قبلي ها + خيلي چيزهاي ديگه، از جمله 105 تا برنامه که رو ويندوز نصب شده !! تعداد برنامه ها انقدر زياده که تو نوار start جا نميشه (سه صفحه باز ميشه، باقي ش رُ ديگه نشون نميده؛ اينم خنگ بازي مايکروسافت!) و همين جوري خودتون ادامه بدين که اگه درايو E بپره چي ميشه و غيره !! هشتاد گيگ اطلاعات و عکس و موزيک و.... و در کل زندگي من !
منتظر بودم تعطيلات وسط ترم بشه، اينا رُ مرتب کنم، بزنم رو سي دي؛ بعد اون کار رُ انجام بدم. اما ويرم گرفته امشب اين ريسک رُ بکنم ! دعا کنين همه چيز خوب پيش بره وگرنه شديداً بدبخت ميشم (اونم با دستاي خودم!) خلاصه اگه چند روزي ازم خبري نشد، خودتون زحمت حلواش رُ بکشين ديگه..!
اين هفته کلي فيلم واسه ديدن هست: Ant Z و Alexander, The Great و مارمولک و فرش باد (با حضور و سخنراني کمال تبريزي) و enough (جنيفر لوپز) و ترومن شو و يکي دو تاي ديگه..
احتمالاً الکساندر رُ ميرم: پنج شنبه، ساعت چهار، تالار خوارزمي ؛)
// امروز هم تربيت بدني تشکيل نشد! زمين شده بود استخر !! الآن سه هفته ست که راحتيم :) از ديشب بارون بند اومد.. اما طبق پيش بيني ياهو امشب Rain showers هست و فردا Heavy Thunderstorms و پسفردا Thunderstorms و فرداش Scattered Showers !! و ميشه حدس زد اين همه بارون، به جز بسته شدن خيابونا و پر شدنِ همه ي زير گذرها، باعث قطع شدنِ برقِ خيلي جاها بشه.. و البته بيچاره پايين شهري ها، خونه شون پر آب ميشه :|
هر شب، يکي قبل از اين که بخوابه، به تو فکر مي کنه. حداقل پونزده نفر تو دنيا هستن که تو رُ اين جوري دوست دارن. تنها دليلي که شايد يکي ازت بدش بياد اينه که اونا مي خوان مثل تو باشن. حداقل دو نفر دو دنيا هستن که حاضرن واسه ت بميرن. تو همه ي دنياي اون هستي. کسي که حتا از بودن ش هم خبر نداري، دوستت داره. وقتي تو بزرگترين اشتباه عمرت رُ انجام ميدي؛ يه «چيز» خوب از طرف اون مياد کمکت. [از اين به بعد] وقتي فکر کردي دنيا بهت پشت کرده، برگرد و دوباره نگاه کن. هميشه تعارف هايي رُ که مي شنوي به ياد داشته، و تذکرهاي گستاخانه رُ فراموش کن. (اصل متن به انگليسي)
خُب کيه که از هديه گرفتن بدش بياد؟ من هم خيلي خوشحال ميشم خُب ! دو تا آخرين هديه ي غير منتظره اي که گرفتم، واسه نوروز پارسال از طرف ISP آرانيک يه سررسيد خوشگل و يه کارت پستال بود (البته دادمش به يکي از بچه هاي دانشکده، حداثل اون مصرف مي کرد!) و يکي از دوستان اينترنتي که دقيقاً هم نمي شناسمش، چند تا سوال داشت و بعد از يکي دو تا ايميل که مشکل ش حل شد، تو ايميل آخر يه يوزر و پسورد بود، به عنوان تشکر؛ و خُب خيلي واسه من غير منتظره و خوشحال کننده بود :)
ديروز رفتم صندوق پستي رُ چک کنم، ديدم بعد از مدت ها n تا بسته اومده و «سنگينه!» وسط خيابون که نميشد ببينم چيه (آخه مجله و اينا رُ از همون موقع مي خونم!) .. رسيدم خونه، يکي ليست محصولات يونيسف بود؛ کلکسيون کريسمس شون که برام فرستاده بودن. و يه CD که فيلم مراسم قرعه کشي انتشاراتِ فکرروز بود (قرعه کشي که عليزاده انجام داد! + سخنراني برگ نيسي + رسيتال پيانو توسط سينا سپهربند + اجراي سرودهاي «اي ايران» و «دلقک» و.. توسط گروه دستانِ گويا) و بعدي ش هم يه CD ديگه، از شيما فيلم.. (البته اين خبرنامه ي چهارمشونه، سه تاي قبلي من عضو نبودم اون موقع!)
چند وقت پيش در مورد لوح خبر خوندم، که کافيه عضو بشين و ماهانه براتون CD خبرنامه ي مجاني مي فرسته.. اخبار ماهانه در زمينه ي فيلم و سينما، موسيقي و کنسرت، نرم افزار و گيم و غيره.. به نظرم بيشتر مزحک اومد، عضو شدم اما تنها مشخصاتي که دادم آدرس صندوق پستي بود !!! بعد از چند روز يه ايميل اومد که مشخصات شما کافي نيست و من هم پيش خودم گفتم اگه قراره اينا فقط يه CD بفرستن، خيلي هم کامله مشخصاتم !! ... ايني که گفتم مال يکي دو ماه پيش بود.. ديروز ازشون يه CD داشتم، که خُب همه چيز هست! در کل CD خوبيه، و البته مجانيه !! واسه عضو شدن مي تونين اين جا ثبت نام کنين. من هم اصلاً نميدونم چه کسي اين بودجه رُ داره که بخواد اينکار رُ انجام بده، اما مي دونم کار جالبيه ! يکي دو سال پيش بود که کاروان اولين خبرنامه ي رايگان رُ واسه همه مي فرستاد و اون موقع هم واسه من عجيب بود..!
پ.ن. فيلم Van Helsing رُ ديدين؟ تو همين CDيه تبليغ ش هست، البته اين جوري که پيداست فيلمه شبيه به سياه سفيده (تريپ قديمي) اما وحشتناکه اساسي ! فيلم نامه ش رُ نوشته: يک هيولاي شکارچي و معروف فرستاده مي شود به ترانسوانيا براي جلوگيري و مقابله با گانتِ دراکولا. کسي که در تحقيقاتِ دکتر فرانک شتاين استفاده مي شود و به دنبالِ خون بها براي رسيدن به اهدافِ بالاتر است.
پ.پ.ن. اين CD لوح خبر دو تا مشکل اساسي داره ! اول ويراستاري، نه در حد حرفه اي، بلکه در حد درست نوشتنِ فارسي عادي!! مثلاً خواهر رُ نوشته «خاهر» يا اکثر جاها فاصله نيست و کلمه ها ادامه ي همديگه ست يا بين حرف هاي يه کلمه چند تا فاصله ست.. دوم هم اشتباهه ! من که همه ي اين فيلم ها رُ نديدم، اما فيلم «خورشيد مصر» (اولين فيلم بلند انيميشني ايراني که زندگي حضرت موسا هست) انقدر معروف هست و انقدر جايزه برده که بفهمم توضيح ش غلطه (توضيح مالِ فيلم دونکيشوته!!) و موارد ديگه..
پ.پ.پ.ن. باحال ترين قسمت CD اين دفعه، فن آوري نوين بود به نظر من!
يه مدل تبليغ هست که هنوز تو ايران مد نشده، (به جز خبرنامه لوح خبر و مجله کاروان چيز ديگه اي هست که مجاني باشه؟! اگه هست به من م بگين!) اما کم کم بايد جا بيفته.. اون هم اين که شرکت خدماتي بياد «يه سرويسي» رُ به مردم بده، و در عين حال تبليغ خودش رُ هم بکنه.. نمونه هاش مثلاً CD هاي تبليغاتي که يک ساعت اکانت هم توش هست.. يا روزنامه هاي مجاني که حدود نصف ش تبليغه، اما مجانيه.. (و البته اما روزنامه ست!! نه مجله هاي تبليغاتي محله اي) يا دستمال کاغذي هاي جيبي (پنج يا ده تايي) که تبليغ شرکت خاصي روشه و مجاني بين مردم توزيع ميشه؛ حالا يا در خونه ها، يا تو خيابون و دست به دست، يا پست..
پ.ن. در کل از اين که عوض اين دو تا خبرنامه هستم، من که خوشحالم و پيشنهاد مي کنم شما هم عضو بشين. يه کار دو طرفه ست ديگه: از طرفي شما کلي چيز مجاني گيرتون مياد که حداقل در وقت تون صرفه جويي ميشه. و خُب اونا هم يه يوزر جديد بهشون اضافه ميشه؛ مي تونن آگهي بگيرن و تبليغاشون جبران خرج شون رُ بکنه..
دو تا لينک جالب:
در سرتاسر دنيا، کريسمس رُ چه جوري جشن مي گيرن؟
و در ايران چه طور؟
و البته باقي ش... !!
روز نوشت:
قراره سه روز شيراز بارون بياد.. از ديشب شروع شد و هنوز شديد ادامه داره.. مطمئنن شيراز ميره زير آب !! کاملاً جدي ميگم اينو... از ديشب شديد داره بارون مياد، صبح که من دانشگاه نمي خواستم برم! فقط به خاطر يه درس رفتم؛ راننده آژانسه گفت من تو خيابونا نميرم، چمران رُ که بستن همه ش شده پر آب، باقي جاها هم استخره! انداخت از تو کوه (!) و رسيد به کوي دانشگاه..
فردا تربيت بدني هم تعطيل ديگه... خوبه! بدترين درس هايي که از نمره ش مي ترسم همين تربيت بدني و درآمدي بر ادبيات (literature) هست.. اما به جاش شديداً از درس نمونه شعر ساده (simple poetry) خوشم اومده! دليل ش هم فقط استادشه، من حاضرم همه ي درس ها رُ با استاد اين درس داشته باشم، اما نخوام بعضي از استاداي بي جنبه ي مسخره رُ ببينم.. حالا بازم رشته ي ما و بخش ما خيلي مثلاً خوبه!
شديداً متنفرم از اين استادا که نمي تونن يه کلاس رُ اداره کنن و همه ش ميگن ساکت !!! شديداً مخالفم با اين که دانش آموز بخواد سر کلاس ساکت باشه !!!!!!! کلاس بايد کاملاً آزاد باشه، هر کسي هر کاري دوست داشت انجام بده، و البته استاد انقدر وارد باشه که هم به همه نشون بده چه جوري بايد رفتار کنن، هم بتونه همه رُ علاقه مند کنه به حرف هايي که مي زنه.. حالا جالبه اين حرفا رُ که مي زنم، همه ميگن خودت هم ميري درس ميدي؛اون موقع مي بينيم ت!!
بي ربط: ترجمه يه تست جالب از سايت Emode رُ يک سال پيش تو ملکوت نوشتم، برين جواب بدين ببينين چه جوري هستين، فقط کليدش رُ همون اول نخونين ها !!
- تو با نامي نو ناميده خواهي شد
كه بر زبان خداوند جاري خواهد شد.
همچنان كه تو تاجي از افتخار بر دست خداوند خواهي بود،
و نيم تاج شاهي در دست خداوند خود،
تو ديگر ” مطرود“ خوانده نخواهي شد،
اما تو حفظي باه (Hephzibah) ناميده خواهي شد
زيرا كه خداوند در تو مشعوف خواهد بود،
و سرزمين تو عروس خواهد شد.“
Paulo Coelho: "Everyone knows that the lives of clouds are very active, but very short," writes Bruno Ferrero. And that brings us to another story:
A young cloud was born in the middle of a great storm in the Mediterranean Sea. But it hardly had time to grow there; a strong wind pushed all the clouds towards Africa.
As soon as they arrived on the continent, the climate changed: a warm sun shone in the sky, and down below the golden sand of the Sahara desert spread into the distance. The wind continued to push them towards the forests in the south, since it hardly ever rains in the desert.
However, just as it is with young people, so with young clouds: this one decided to break away from its parents and older friends, to see the world.
- What are you doing? - complained the wind. - The entire desert is exactly the same! Come back to the group, and let's go to the center of Africa, where there are beautiful mountains and trees!
But the young cloud, a rebel by nature, did not obey; little by little, it lowered its altitude, until it was able to float on a gentle, generous breeze down near the golden sands. After wandering all over the place, it noticed that one of the dunes was smiling at it.
It was because the dune was also young, recently formed by the wind which had just passed. Straight away, the cloud fell in love with its golden hair.
- Good morning - said the cloud. - What is it like living down there?
- I have the company of the other dunes, the sun, the wind, and the caravans which pass by from time to time. Sometimes it is very hot, but it is bearable. And what is living up there like?
- There is also the wind and the sun, but the advantage is, I can wander across the sky and get to know everything.
- For me life is short - said the dune. - When the wind returns from the forests, I will disappear.
- And does that make you sad?
- It gives me the impression that I am of no use to anyone.
- I feel the same way. As soon as another wind comes, I will go south and become rain; however, that's my destiny.
The dune hesitated for a moment, before saying:
- Did you know that, down here in the desert, we call the rain Paradise?
- I didn't know I could become something so important - said the proud cloud.
- I've heard several legends told by old dunes. They say that, after the rain, we are covered in herbs and flowers. But I'd never know what that is like, for in the desert it only rains very rarely.
This time it was the cloud which hesitated. But then it started to smile joyfully:
- If you like, I can cover you with rain. Although I've only just arrived, I am in love with you, and would like to stay here forever.
- When I first saw you up in the sky, I too fell in love - said the dune. - but if you turn your lovely white hair into rain, you will die.
- Love never dies - said the dune. - It transforms; and I want to show you Paradise.
And so it began to caress the dune with droplets; they remained together like this for a long time, until a rainbow appeared.
The next day, the small dune was covered in flowers. Other clouds passing towards central Africa, thought that must be part of the forest they were searching for, and poured down more rain. Twenty years later, the dune had become an oasis, which refreshed travelers under the shade of its trees.
And all because, one day, a loving cloud hadn't been afraid to give up its life in the name of love.
A young cloud was born in the middle of a great storm in the Mediterranean Sea. But it hardly had time to grow there; a strong wind pushed all the clouds towards Africa.
As soon as they arrived on the continent, the climate changed: a warm sun shone in the sky, and down below the golden sand of the Sahara desert spread into the distance. The wind continued to push them towards the forests in the south, since it hardly ever rains in the desert.
However, just as it is with young people, so with young clouds: this one decided to break away from its parents and older friends, to see the world.
- What are you doing? - complained the wind. - The entire desert is exactly the same! Come back to the group, and let's go to the center of Africa, where there are beautiful mountains and trees!
But the young cloud, a rebel by nature, did not obey; little by little, it lowered its altitude, until it was able to float on a gentle, generous breeze down near the golden sands. After wandering all over the place, it noticed that one of the dunes was smiling at it.
It was because the dune was also young, recently formed by the wind which had just passed. Straight away, the cloud fell in love with its golden hair.
- Good morning - said the cloud. - What is it like living down there?
- I have the company of the other dunes, the sun, the wind, and the caravans which pass by from time to time. Sometimes it is very hot, but it is bearable. And what is living up there like?
- There is also the wind and the sun, but the advantage is, I can wander across the sky and get to know everything.
- For me life is short - said the dune. - When the wind returns from the forests, I will disappear.
- And does that make you sad?
- It gives me the impression that I am of no use to anyone.
- I feel the same way. As soon as another wind comes, I will go south and become rain; however, that's my destiny.
The dune hesitated for a moment, before saying:
- Did you know that, down here in the desert, we call the rain Paradise?
- I didn't know I could become something so important - said the proud cloud.
- I've heard several legends told by old dunes. They say that, after the rain, we are covered in herbs and flowers. But I'd never know what that is like, for in the desert it only rains very rarely.
This time it was the cloud which hesitated. But then it started to smile joyfully:
- If you like, I can cover you with rain. Although I've only just arrived, I am in love with you, and would like to stay here forever.
- When I first saw you up in the sky, I too fell in love - said the dune. - but if you turn your lovely white hair into rain, you will die.
- Love never dies - said the dune. - It transforms; and I want to show you Paradise.
And so it began to caress the dune with droplets; they remained together like this for a long time, until a rainbow appeared.
The next day, the small dune was covered in flowers. Other clouds passing towards central Africa, thought that must be part of the forest they were searching for, and poured down more rain. Twenty years later, the dune had become an oasis, which refreshed travelers under the shade of its trees.
And all because, one day, a loving cloud hadn't been afraid to give up its life in the name of love.
ترجمه ي فارسي ش: برنوفررو مي نويسد: "همه مي دانند که زندگي ابرها بسيار پر تحرک است، و اما بسيار کوتاه!"
ابر جواني در ميانِ طوفانِ عظيمي بر فراز درياي مديترانه به دنيا آمد. اما فرصتي براي رشد در آن منطقه نيافت؛ بادِ عظيمي تمام ابرها را به سوي افريقا راند. همين که له قاره ي افريقا رسيدند آب و هوا عوض شد: آفتاب تندي در آسمان مي درخشيد. و در زير، شن هاي خشکِ صحرا ديده مي شد. باد آن ها را به سوي جنگل هاي جنوب راند؛ در صحرا هيچ باراني نمي باريد.
بنابراين ابر جوان هم مثل انسان هاي جوان تصميم گرفت از پدران و دوستانِ پيرترش جدا شود و به کشفِ جهان بپردازد.
باد اعتراض کرد: "چه کار مي کني؟ صحرا همه جا يک شکل است! به گروه برگرد تا به مرکز افريقا برويم. آن جا کوه ها و درختانِ زيبايي وجود دارد." اما ابر جوان و عاصي، توجهي نکرد. کم کم ارتفاعش را کم کرد، تا سرانجام نزديکِ تپه هاي شني، پشتِ نسيم ملايمي نشست. پس از مدتِ درازي، متوجه شد که يکي از تپه ها به او مي خندد.
تپه هم جوان بود. باد تازه آن را شکل داده بود. همان جا، ابر عاشقِ تپه شد.
- "روز به خير، زندگي در آن پايين چه طور است؟"
- "با تپه هاي ديگر، خورشيد، باد و کاروان هايي هم صحبت ايم که هر از گاهي از اين جا مي گذرند. گاهي خيلي گرمم مي شود اما تحمل مي کنم. زندگي در آن بالا چه طور است؟"
- "اين جا هم باد و خورشيد کنار ماست. اما حُسن ش اين است که مي توانيم در آسمان بگردم و با چيزهاي زيادي آشنا بشوم."
تپه گفت: "زندگي من کوتاه است. وقتي که باد از جنگل برگردد ناپديد مي شوم."
- "حالا غمگيني؟"
- "حس مي کنم به هيچ دردي نمي خورم."
- "من هم همين احساس را دارم. باد جديد که بيايد، مرا به جنوب مي راند و باران مي شوم. به هر حال، سرنوشتم همين است."
تپه لحظه اي مکث کرد و بعد گفت: "مي داني که اين جا، در بيابان، به باران مي گوييم بهشت؟"
ابر با غرور گفت: "نمي دانم مي توان به چيزي به اين مهمي تبديل شوم يا نه"
- "از تپه هاي پير افسانه هاي زيادي شنيده ام. مي گويند که بعد از باران، گياه و درخت ما را مي پوشاند. اما هيچ وقت نفهميده ام اين يعني چه. در بيابان، باران خيلي کم مي بارد."
اين بار ابر مکث کرد، اما خيلي زود دوباره خنديد: "اگر بخواهي مي توانم باران بر سرت بريزم. همين که رسيدم، عاشقت شدم و دلم مي خواهد هميشه کنارت بمانم."
تپه گفت: "وقتي براي اولين بار تو را در آسمان ديدم، من هم عاشقت شدم. اما اگر موهاي زيبا و سفيدت را به باران تبديل کني، مي ميري."
ابر گفت: "عشق هرگز نمي ميرد. دگرديسي مي يابد؛ مي خواهم بهشت را نشانت بدهم."
و با قطره هاي ريز باران، شروع کرد به نوازش تپه؛ زمانِ درازي به همين شکل ماند، تا اين که رنگين کمان ظاهر شد. روز بعد، تپه ي کوچک از گل پوشيده شده بود. ابرهاي ديگري که از آن جا مي گذشتند، ديدند که آن جا، جنگلِ کوچکي به وجود آمده، و آن ها هم بر تپه باريدند. بيست سال بعد، آن تپه واحه اي شده بود که با سايه ي درختانش، مسافران را پناه مي داد.
و همه ي اين ها به خاطرِ اين بود که روزي، ابري عاشق، نترسيد و زندگي ش را فداي عشق کرد.