شش سالِ پيش. تقريباً شش سالِ پيش. ناگهان بارِ اضطراب بيدليلِ آن شب را بر قلبش احساس کرد. از لو رفتن ميترسيد؟ ابرهاي تيره آسمانِ شهر را عزادار کرده بود. اگر چراغي بود، حتماً رنگِ پريدهش باعث نگراني ميشد. کسي خانه نبود. در واقع شوهرش طبقهي پايين، کمي مست، خسته از شبنشيني دوستان، مشغول تماشاي فوتبال يا هر چيز ديگر بود. صداي تلويزيون فاصلهي دورشان را اندازه ميگرفت. تمام خانه چون تنيده تارهاي عنکبوت سرد و خالي بود. لباسخواب نازکِ توري به تن داشت.
براي مقابله با صداي رعد دعايي خواند، تقريباً بدونِ مخاطب. مثل تمامِ دفعاتِ قبل. مثل شش سالِ پيش. آن شب هم به شدت باراني بود و زن اسيرِ چنگِ مردِ لايعقل، مشتري، مثل هميشه. چند ماهي بود که با جسارت، براي خودش کار ميکرد، غير مجاز، و مشکلي هم پيش نيامده بود. با درآمدِ جديد به ثروت روياييش نزديک ميشد. و آن شب، زير باران، با بيميلي تاکسي گرفته بود. نصفهي سيگارِ صبح را روشن کرد. به سمتِ اتاقِ کوچکي در يک مسافرخانه، کثيف، پايينشهر. با ترديد زنگ زد. دلشورهي آن روز را با نوشيدنِ پياپي سرکوب کرد. داغ شد. به کار مشغول شد.
سرما مغزِ استخوانش را ميسوزاند. از درون ميلرزيد. سايهاي بر ديوار افتاد، به سرعت دويد. شاخهاي بود، شايد گرفتارِ باد. در آن تاريکي هيچ چيز مشخص نبود. انديشيد رازِ سرپوشيدهي اين سالها، گذشتهي فراموش شدهش را، بايد که جايي دفن کند. قبل از ازدواج خود را بازماندهي زمينلرزه معرفي کرده بود، تنها و وامانده، در انتظارِ کمک، با گذشتهاي ويران. تکرار دوبارهي آن بحثها را غيرممکن ميدانست. بر روي ميز عکسي بود، در قاب فلزي، اگرچه الآن نميديد، اما هميشه عکسي بود از او و شوهرش، هر دو خندان، خوشبخت و شيکپوش. اين ظاهر بود.
سعي کرد به تختخواب برود. پتو چون ديوارههاي غار، سرد بود و خشن. سايهاي بر ديوار افتاد. نشست. دوباره به سمتِ پنجره خيره شد. سياهي ابرها در قطرههاي باران محو بود. باد بود، به قصدِ کندنِ چارچوب پنجره در ميزد. صدايي آخر دنيا را نويد ميداد. صداي شديدِ بارش را بر قلبش احساس کرد. در تمامِ عمر از سکتهي قلبيِ ناشي از ترس وحشت داشت. سعي کرد با صدا نفس بکشد، بلندتر، تا حداقل به زنده ماندنش شک نکند. در ذهنش سايه را با چاقويي پنهان در دست، خشمگين، مردي سياهچرده ديد. خوکمشتري بيماري که پس از کار، با تهديد و کتک، قصد اسارت و قتلِ زن را داشت.
بايد به آينه نگاهي ميانداخت. انگار تمامِ روزهاي گنگِ خوشِ زندگيِ زناشوييش را با خاطرهي دقيقِ تجاوز و آزارهاي مردکِ بيمار گذرانده بود. و امشب زمانِ رويارويي بود. يک يا دو روز، نه، يک شب احتمالاً. مدت زمانِ دقيقش چند سال بود؛ اگرچه واقعاً به خاطر نميآورد. شکنجه شده بود؛ مطمئن بود، تمام روز. همان جا بود که دعا خواند، قسم خورد، و شب با پرت کردنِ خود از پنجره فرار کرد. آرامشبخشها، اگرچه بيش از مقدارِ مصرف بر بدنش ماند، اما با چند ماه خواب مطلق، وهمِ زندگيِ جداي از ديگران را جبران کرد.
اکنون اما سرد بود، سياه. خودش را زير باران ميديد، خيس، وحشتزده، با دستانِ بسته، عريان. مرد سکندي ميخورد و با صداي اسبي هوار ميکشيد. گوشهايش را گرفت. يک لحظه نوري بر اتاق افتاد. بر در. صداي قلبش در شرشر باران تکرار ميشد. در آن گوشه، مردي به او خيره بود. شک نداشت. دو چشمِ قرمز. صداي نفسهاش را ميشنيد. خواست جيغ بکشد اما خشک شده بود، منقبض، سرد، يخبسته، مُرده بود. باور نميکرد. خود را بيدفاع ديد. در گوشش سکوتِ تلخي جيغ ميکشيد. صداي تلويزيونِ پايين قطع شده بود، هر چند ديگر به هيچ چيز مطمئن نبود.