کم خوابي داشت، و هر شب با سردرد از خواب بيدار ميشد. خيلي وقت بود نديده بودمش و ازش خبري نداشتم، تا يک روز خودش زنگ زد، و وقتي حرفهامون تموم شده بود، بيمقدمه گفت دو شخصيت هستن که هر شب به خوابش ميان، انگار فقط اونجا رُ دارن تا به هم برسن. مردي بيست و چهار ساله و دختري بيست و يک ساله. فاصلهي سنيشون دو سال و هشت ماهه، و البته هر دو مجرد. مرد هنوز کار خاصي نداره، هنوز يه برگهي سفيده اما دختر دانشجوي سال سومه، علوم اجتماعي ميخونه، فيزيک بدني متناسبي داره و صورت جذابي. چشمهاش انگار هميشه مرطوبه، و گونههاش گرم. دختر خوبيه، حداقل تا جايي که اون ميشناختش. اما اون اولش اصلاً وجود نداشت!
بار اول مَرده بود که اومده بود پيشش. اون موقع خوشقيافه بود، قدِ بلند و بدنِ ورزيده. در يک شرکت کار ميکرد و معشوقهاي داشت که همديگه رُ دوست داشتن. قرار بوده مرد به بهانهي مأموريتي از همه چيز دور باشه، و البته در اين مدت با خيلي چيزهاي جديدتر آشنا بشه، اما چون خوب بود، وفادار باقي بمونه. و معشوقهش از اون طرف، در نبودِ يارش به همدردي دوستي نياز داشته باشه، و کمکم اين دوست عزيز بشه، و خلاصه بعد از چند ماه همهي آنچه که براي ابراز بود رُ به اين مرد جديد ببخشه.
البته گفتم قرار بود، چون همهي اينها در يک شب باروني شروع شد، و همونجا هم تموم شد؛ اينو به من گفت و اضافه کرد: برنامهي بهتري داشتم آخه! همونجا بود که خصوصيات مرد رُ ازش گرفتم؛ هر چه که داشت، از جذابيتِ ظاهريش تا شغل و معشوقه. و اون رُ با دختري که توصيفش شد تنها گذاشتم؛ بدون هيچ حرف و ديالوگ نوشته شدهاي! يه جورايي موش آزمايشگاهي بودن، اما خبر نداشتن. از دور ديدم که چه جوري همديگه رُ نگاه ميکردن و بعد از کلي روز جرأت کردن از من نااميد بشن و بخوان با هم باشن. ميديدم که روزهايي، همه چيز گذشته رُ فراموش ميکردن و براي خودشون آيندهي جديدي رُ تصور ميکردن، و شبهايي که به من بد و بيراه ميگفتن که باعث جداييشون شده بودم.
و البته من تنهاشون نذاشتم، از اون بالا مدام نگاهشون ميکنم. ظالم نيستم، اما موقعيتهاي خاصي رُ براشون پيش آوردم تا ببينم چه قدر به من شبيهن، چه برخوردي با موارد مشابه دارن و تا چه حد پيروزن. و البته اونا هم شبهاي من رُ به تنگ آوردن. هنوز از اين يکي نااميد نشدن، و من دارم کلافه ميشم کمکم. ديشب برگهاي رُ آوردم تا بنويسم، تا هم من راحت بشم هم اونا، اما نشد. موقعش نبود. برگهي مچاله شده مثل قسمتي از ما سه نفر، جدا شد و از بين رفت. و چيزي از هر سهي ما کم شد.
ازم خواست اينا رُ بنويسم، در اصل به من ديکته کرد. گفت نوشتههاي تو رُ خيليها ميخونن، بنويس: خواهش ميکنم اگه شما اين دو نفر رُ ميشناسين، اگه به هر طريقي ميتونين، بهشون بگين انقدر شبهاي خودشون رُ هدر ندن. من هم کار و زندگي دارم! بگين هر کاري ميخوان بکنن؛ جلسهي آخر همه چيز آزاده! بگين اگه ميخوان با هم باشن يا نباشن، اگه ميخوان دور بشن، يا حتا بيان نزديکتر، اگه هر کاري بخوان ميتونن انجام بدن، و طريقهي همه چيز رُ قبلاً بهشون ياد دادم. من قول ميدم بدجنسي نکنم، و قانوني رُ زير پا نذارم! بهشون بگين داستان از امروز متعلق به اوناست، فقط آخرين راهنماييم اينه که اگه صفحاتش سفيد باشه کسي نميخونهتش. همين.
من هم بدون تغييري مينويسم، شايد روزي، جايي از اين دنياي خيلي بزرگ، به گوششون برسه، و ديگه شبهاشون رُ هدر ندن...
کپيرايت: تنها مجاز به لينک کردنِ مطالب ميباشيد، و نه بازچاپ نوشتهها.
شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵
قرار، مورچه، پنجره، زنداني، قهوه
قرار
داشتم به آسمون نگاه ميکردم، اومد، بدون هيچ مقدمهاي، مثل هميشه. «وقت داري؟» «خُب هميشه کار هست، اما واسه تو هميشه وقت دارم!» گفتم: «حالا چرا اين ريختي؟ داري ميري مهموني؟» اون لباسها و آرايش واسه بيشتر از تو خيابون اومدن بود. گفت اومدم خداحافظي. «از اولش ميدونستم.» البته اينو نگفتم. پرسيدم: «پرواز ساعت چنده؟ ميخوام بيام فرودگاه.» «قبلتر از اوني که فکر کني، سفر لغو شد.» نگاش کردم. از نرفتنش خوشحال بودم ولي نميدونستم چرا. «با من مياي؟» «نه، خودم کار دارم.» «اين آخرين ديداره، فکر کنم هر دو ميدونيم.» «نه. آخريش تموم نميشه، فقط حالا حالاها همديگه رُ نميبينيم.» «کجا؟» «اون بالا...، نگاه کن!» داشتم به هالهي دور ماه نگاه ميکردم، بعد نگاهم افتاد به بيلبورد سفيدِ «همه جا با شماييم،» پايينش ماشينا پشت ترافيک وايساده بودن، و من هنوز منتظر بودم.
مورچه
چه خوب ميشد اگه من مورچه بودم؟ خُب اول از همه سختتن ميشدم خود به خود. و سختي برام بيمعني ميشد. ديگه؟ ... ميتونستم انقدر کوچيک باشم که يه جا قايم بشم و نگات کنم اما منو نبيني. و چون اون وقت دنيا خيلي بزرگ ميشد، هميشه تو اتاق تو ميموندم. و اصلاً تو هم برام خيلي بزرگ ميشدي! به بوت حساستر ميشدم.. اون وقت ديگه همهي حرفهام رُ مينوشتم چون نوشتههام انقدر ريز ميشد که نتوني بخوني. بعد ديگه قلب نداشتم که، رگ تپنده بود که نه مهر حاليش ميشد نه دوري. تازه هم صبرم زياد ميشد هم پشتکارم. کنار تختت يه لونه ميکندم تا هميشه نزديکت باشم. تمام عمرم شيريني جمع ميکردم و بهش لب نميزدم تا يه روز گنجينهم رُ کشف کني و هميشه شيرين باشي. وقتي شبا خوابت نميبرد از رو ديوار جلويي هِي رد ميشدم و هِي ميوفتادم زمين تا تو بشمري و خوابت ببره، و شايد درس عبرت بگيري از اين همه پشتِکار ظاهري! تازه آخرش هم ميومدم بيرون، تو اسپري ميگرفتي دستت و بعد از آب بازي، پيروزمندانه داد ميزدي «مامان، لونهشون رُ پيدا کردم!» و من خوشحال بودم که لبخند پيروزي رُ رو لبت آوردم!
پنجره
هر کسي چيزي در زندگي داره که دلش بهش خوشه، باهاش به آرامش ميرسه. يکي خواب، يکي غذا، يکي حرف زدن و يکي شمردن سکههاش.. اون هم يه چيز مخصوص داشت: پنجرهش! يا شايد هم آسمون. هميشه تا آخرين جا نزديک پنجره ميشد، بعد سرش رُ کاملاً افقي به سمت آسمون ميگرفت و ساعتها بيحرکت ميموند. قبلاًترها که فيلم «اي تي» رُ ديده بوديم، با بچهها بهش لقب «آدم فضايي» داديم، البته اون روزها زود گذشت و همه بزرگ شديم، اما اون هميشه کنار پنجره بود. وقتي بزرگ شدم فهميدم تنهاييهاش اونجاست، فهميدم خيلي بيشتر عاشق ماهه، اما هيچ وقت نفهميدم در تمام اون سالها به چي فکر ميکرد وقتي با تمام وجود به آسمون خيره ميشد.
زنداني
گفت: «خيلي سادهست. تو چند سال زنداني ما هستي، مجبوري اينجا باشي، مجبوري هر روز بياي دانشگاه -هر چند چرت باشه- و مجبوري اين جوري زندگي کني. خُب؟»
ميخواست مطمئن بشه گوش ميکنه، ادامه داد: «و الآن شايد هيچ چيز نداري. حالا بريم چهار سال ديگه، ده سال ديگه.. اون موقع باز زنداني هستي، البته يه جاي ديگه! مجبوري باز يه جور احمقانه زندگي کني و اين دنياي ديوونه رُ تحمل کني. اون وقت باز ميتونه مثل الآن باشه و هيچ چيز نداشته باشي... ولي اگه الآن به جز حضور غياب و امتحان سعي کني چيزي واسه خودت دست و پا کني، مهارتي، دانشي، سوادي که بتونه به جايي برسونه، بعد امکان داره به جايي برسي، خُب؟...» از نگاهش پيدا بود اصلاً تو اين دنيا نيست، اصلاً نميشنوه..
قهوه
اولين بحث جديشون سر نوع برخوردشون با قهوه شروع شد. دختر گفت ترجيح ميده آب پرتقال بخوره اما پسر گفت قهوه. بعد توضيح داد هميشه اينجوري بوده، از وقتي يادشه هميشه قهوه خورده، به تلخيش آشناست و حتا دوستش داره. گفت بعضي وقتها از خودش بدش مياد که قهوه رُ به دليل نوع نگاه جامعه بهش سفارش ميدن، اما اون هميشه به خواست خودش سفارش داده بوده، نه واسه نشون دادن چيزي به بقيه. قهوه برزيلي و فرانسوي دوستان نزديکش بودن، و انواع ديگه فقط واسه تنها نبودن.
يک هفته بعد، به بهانهي نمايشگاه کتاب تصميم گرفتن خارج از دانشگاه، جايي همديگه رُ ببينن. اگرچه هر دو عاشق کتاب بودن، اما هيچ کدوم قصد خريد نداشتن. يه کم گشتن و به پيشنهاد پسر رفتن به کافيشاپي که صندليهاش چرمي، شيشههاش تيره و فضاش خوشنور بود. پسر گفت براي اولين بار ميخوام آب پرتقال سفارش بدم. اون روز هر دو آب پرتقال خوردن، خنديدن و در مورد همه چيز کمي حرف زدن.
دو ماه گذشت و تو اين مدت هر از گاهي همديگه رُ ديده بودن. چهار ماه گذشت و کاملاً به هم عادت کرده بودن. دو ماه ديگه هم گذشت. پسر کلافه نبود اما دوست نداشت اين اتفاق بيوفته، هر چند غير از اين هم توقع نداشت. دختر انقدر بلد بود احساس خودش رُ مخفي کنه که حتا من هم نفهمم واقعاً چي تو ذهنش ميگذره. به پيشنهاد پسر واسه خداحافظي رفتن کافي شاپ يکي از هتلها. پسر قهوه برزيلي سفارش داد و دختر آب پرتقال. خيلي حرف نزدن، بعد همديگه رُ تا جايي همراهي کردن، بغل، بوس، تشکر... پسر برگشت تا آخرين نگاهش رُ جاودان کنه. پيش خودش فکر کرد «اون هميشه آب پرتقال ميخورد، و اين همه چيز رُ خراب کرد.»
داشتم به آسمون نگاه ميکردم، اومد، بدون هيچ مقدمهاي، مثل هميشه. «وقت داري؟» «خُب هميشه کار هست، اما واسه تو هميشه وقت دارم!» گفتم: «حالا چرا اين ريختي؟ داري ميري مهموني؟» اون لباسها و آرايش واسه بيشتر از تو خيابون اومدن بود. گفت اومدم خداحافظي. «از اولش ميدونستم.» البته اينو نگفتم. پرسيدم: «پرواز ساعت چنده؟ ميخوام بيام فرودگاه.» «قبلتر از اوني که فکر کني، سفر لغو شد.» نگاش کردم. از نرفتنش خوشحال بودم ولي نميدونستم چرا. «با من مياي؟» «نه، خودم کار دارم.» «اين آخرين ديداره، فکر کنم هر دو ميدونيم.» «نه. آخريش تموم نميشه، فقط حالا حالاها همديگه رُ نميبينيم.» «کجا؟» «اون بالا...، نگاه کن!» داشتم به هالهي دور ماه نگاه ميکردم، بعد نگاهم افتاد به بيلبورد سفيدِ «همه جا با شماييم،» پايينش ماشينا پشت ترافيک وايساده بودن، و من هنوز منتظر بودم.
مورچه
چه خوب ميشد اگه من مورچه بودم؟ خُب اول از همه سختتن ميشدم خود به خود. و سختي برام بيمعني ميشد. ديگه؟ ... ميتونستم انقدر کوچيک باشم که يه جا قايم بشم و نگات کنم اما منو نبيني. و چون اون وقت دنيا خيلي بزرگ ميشد، هميشه تو اتاق تو ميموندم. و اصلاً تو هم برام خيلي بزرگ ميشدي! به بوت حساستر ميشدم.. اون وقت ديگه همهي حرفهام رُ مينوشتم چون نوشتههام انقدر ريز ميشد که نتوني بخوني. بعد ديگه قلب نداشتم که، رگ تپنده بود که نه مهر حاليش ميشد نه دوري. تازه هم صبرم زياد ميشد هم پشتکارم. کنار تختت يه لونه ميکندم تا هميشه نزديکت باشم. تمام عمرم شيريني جمع ميکردم و بهش لب نميزدم تا يه روز گنجينهم رُ کشف کني و هميشه شيرين باشي. وقتي شبا خوابت نميبرد از رو ديوار جلويي هِي رد ميشدم و هِي ميوفتادم زمين تا تو بشمري و خوابت ببره، و شايد درس عبرت بگيري از اين همه پشتِکار ظاهري! تازه آخرش هم ميومدم بيرون، تو اسپري ميگرفتي دستت و بعد از آب بازي، پيروزمندانه داد ميزدي «مامان، لونهشون رُ پيدا کردم!» و من خوشحال بودم که لبخند پيروزي رُ رو لبت آوردم!
پنجره
هر کسي چيزي در زندگي داره که دلش بهش خوشه، باهاش به آرامش ميرسه. يکي خواب، يکي غذا، يکي حرف زدن و يکي شمردن سکههاش.. اون هم يه چيز مخصوص داشت: پنجرهش! يا شايد هم آسمون. هميشه تا آخرين جا نزديک پنجره ميشد، بعد سرش رُ کاملاً افقي به سمت آسمون ميگرفت و ساعتها بيحرکت ميموند. قبلاًترها که فيلم «اي تي» رُ ديده بوديم، با بچهها بهش لقب «آدم فضايي» داديم، البته اون روزها زود گذشت و همه بزرگ شديم، اما اون هميشه کنار پنجره بود. وقتي بزرگ شدم فهميدم تنهاييهاش اونجاست، فهميدم خيلي بيشتر عاشق ماهه، اما هيچ وقت نفهميدم در تمام اون سالها به چي فکر ميکرد وقتي با تمام وجود به آسمون خيره ميشد.
زنداني
گفت: «خيلي سادهست. تو چند سال زنداني ما هستي، مجبوري اينجا باشي، مجبوري هر روز بياي دانشگاه -هر چند چرت باشه- و مجبوري اين جوري زندگي کني. خُب؟»
ميخواست مطمئن بشه گوش ميکنه، ادامه داد: «و الآن شايد هيچ چيز نداري. حالا بريم چهار سال ديگه، ده سال ديگه.. اون موقع باز زنداني هستي، البته يه جاي ديگه! مجبوري باز يه جور احمقانه زندگي کني و اين دنياي ديوونه رُ تحمل کني. اون وقت باز ميتونه مثل الآن باشه و هيچ چيز نداشته باشي... ولي اگه الآن به جز حضور غياب و امتحان سعي کني چيزي واسه خودت دست و پا کني، مهارتي، دانشي، سوادي که بتونه به جايي برسونه، بعد امکان داره به جايي برسي، خُب؟...» از نگاهش پيدا بود اصلاً تو اين دنيا نيست، اصلاً نميشنوه..
قهوه
اولين بحث جديشون سر نوع برخوردشون با قهوه شروع شد. دختر گفت ترجيح ميده آب پرتقال بخوره اما پسر گفت قهوه. بعد توضيح داد هميشه اينجوري بوده، از وقتي يادشه هميشه قهوه خورده، به تلخيش آشناست و حتا دوستش داره. گفت بعضي وقتها از خودش بدش مياد که قهوه رُ به دليل نوع نگاه جامعه بهش سفارش ميدن، اما اون هميشه به خواست خودش سفارش داده بوده، نه واسه نشون دادن چيزي به بقيه. قهوه برزيلي و فرانسوي دوستان نزديکش بودن، و انواع ديگه فقط واسه تنها نبودن.
يک هفته بعد، به بهانهي نمايشگاه کتاب تصميم گرفتن خارج از دانشگاه، جايي همديگه رُ ببينن. اگرچه هر دو عاشق کتاب بودن، اما هيچ کدوم قصد خريد نداشتن. يه کم گشتن و به پيشنهاد پسر رفتن به کافيشاپي که صندليهاش چرمي، شيشههاش تيره و فضاش خوشنور بود. پسر گفت براي اولين بار ميخوام آب پرتقال سفارش بدم. اون روز هر دو آب پرتقال خوردن، خنديدن و در مورد همه چيز کمي حرف زدن.
دو ماه گذشت و تو اين مدت هر از گاهي همديگه رُ ديده بودن. چهار ماه گذشت و کاملاً به هم عادت کرده بودن. دو ماه ديگه هم گذشت. پسر کلافه نبود اما دوست نداشت اين اتفاق بيوفته، هر چند غير از اين هم توقع نداشت. دختر انقدر بلد بود احساس خودش رُ مخفي کنه که حتا من هم نفهمم واقعاً چي تو ذهنش ميگذره. به پيشنهاد پسر واسه خداحافظي رفتن کافي شاپ يکي از هتلها. پسر قهوه برزيلي سفارش داد و دختر آب پرتقال. خيلي حرف نزدن، بعد همديگه رُ تا جايي همراهي کردن، بغل، بوس، تشکر... پسر برگشت تا آخرين نگاهش رُ جاودان کنه. پيش خودش فکر کرد «اون هميشه آب پرتقال ميخورد، و اين همه چيز رُ خراب کرد.»
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵
يک شب سرد زمستاني
ظهر بود، هوا گرم بود و در انتهاي جاده سراب ِ روي آسفالت برق ميزد. مرد بدون هيچ فکري، با سرعت معمولي به رانندگي در اون جادهي خلوت ادامه ميداد. چشمش به دوردست خيره بود اما نگاهش به جاده نبود. در بين راه مسافري رُ سوار کرد، زن پيري، اما هيچ دليل براي اين کارش نداشت. پيرزن دست تکان داده بود و مرد، در سکوت انتظارش رُ کشيده بود. خودش اهل اون اطراف نبود و چند ماهي ميشد به عنوان مترجم شفاهي براي يک شرکت صادرات ميوه کار ميکرد. در اين مدت کمتر با مردم برخورد داشت اما ميدونست در محلهي آروم و امني زندگي ميکنه. تنها ارتباطش با دنياي قبلي فکسها و نامههايي بود که هر هفته چک ميکرد.
ديروز از وکيل همسرش فکسي رسيده بود که ميگفت همسر مرد در يک آتشسوزي بزرگ فوت شده، و اگرچه هنوز پليس دنبال دليل، و احياناً عامل اين آتشسوزي هست، اما طبق قانون تا يک هفته وقت دارن تا وصيتنامه رُ در حضور شوهر و فرزندان متوفي بازخوني کنن، و در اين مورد خاص بنا به اصرار خانم، جمع پنج نفرهاي بايد تشکيل ميشد که وکيل کار خبر و دعوت افراد رُ انجام داده بود.
در بين راه، زن مسافر با لهجهي غليظ به گفتن داستان زندگيش مشغول بود، و مرد رُ از خواب رفتن نگه ميداشت. مرد ميدانست که تنها چند ساعت تا جلسه وقت هست، و تصميم داشت بدون استراحت تا شهر بعدي رانندگي کند. اگه همين جوري پيش ميرفت حتماً تا قبل از تاريکي به شهر ميرسيد و مستقيماً به دفتر وکيل ميرفت. تاريکي ديدش رُ کور ميکرد و کرختي شب ماهيچههاي پاش رُ فلج.
در بين راه، هيچ حسي مرد رُ همراهي نميکرد. در ميانهي جاده و روبهروي يک راهِ خاکي پيرزن پياده شد و مرد بدون روشن کردن ضبط يا حتا راديو، در سکوت به رانندگي ادامه داد. هوا کم کم به خنکي ميزد و عطش مرد رُ دو چندان ميکرد. تنهايي مرد رُ به گذشته و مرور خاطراتش ميبرد. سه سال قبل براي آخرين بار همسرش رُ بوسيده بود و از هم جدا شده بودن؛ در سالهاي اخير، برخلاف خواست مرد، و براي کارهاي اداري دادگاه، چند باري با هم ملاقات داشتن، اما هر بار حضور ناميمون همسر جديد زن احساس خفگي رُ بر مرد تحميل ميکرد که تحملناپذير به نظر ميرسيد.
در اين سالها، مرد با تغيير محل زندگي و گرفتن شغلهاي کوتاه مدت در سرتاسر کشور به مسافرت و زندگي تنهايي خو گرفته بود و ذهنش رُ از همه چيز خالي نگه داشته بود.
در راه توقف نکرد و قبل از تاريکي به شهر رسيد. دليلي نداشت تا قبل از رفتن به جلسه، در جايي به استراحت بپردازه يا حداقل دست و روش رُ بشوره. مستقيم به در منزل وکيل رفت و باقي افراد رُ حاضر ديد. از ديدن خواهر و پدر زن سابقش خوشحال شد و تسليت خودش رُ با درآغوش گرفتشون ابراز کرد، اما به همسر دوم زن سلام هم نکرد. ديگه دليلي براي احترام گذاشتن هم نبود. وکيل با توضيح حادثه شروع کرد و گفت آتشسوزي بزرگي باعث سوختن پنج خانه و فوت يا مصدوميت صاحبان خانهها شده و از خانهي چوبي موکل تقريباً هيچ به جا مونده. توضيح داد که خوندن وصيتنامه بر اساس خواستهي موکل تنظيم شده و ماوقع جلسه نوشته ميشه.
بعد از بازگويي تمام جزئيات و خوندن بخشهايي از کتاب قانون، وکيل مهر و موم برگهاي رُ باز کرد و از درون اون نامهاي رُ بيرون آورد و به مرد داد. گفت اين نامه به صورت شخصي براي همسر اول نوشته شده و بعد از اون وصيتنامهي اصلي خونده ميشه.
مرد کاغذ رُ گرفت. اين دستخط آشنا رُ براي خيلي وقت نديده بود. با رواننويس آبي بر کاغذ شيري رنگ نوشته شده بود. مرد از جاش بلند شد، به سمت پنجرهي بستهي اتاق رفت و به خوندن نامه مشغول شده:
اين نامه در خوشبينانهترين حالت، زماني خوانده خواهد شد که من در جمعتان نيستم. اکنون وکيل، پدر، خواهر و همسر من حاضرند و محتواي نوشتهي من را تأييد ميکنند. در اين زمان که چيزي براي از دست دادن نيست بايد اعتراف کنم که من کسي نبودم که شما فکر ميکرديد. از زماني که به ياد دارم به دنبال خودخواهي خود همه چيز و همه کس را فدا کردم، حتا نزديکاني چون خواهرم. در زندگي به تو خيانت کردم و ديگر نتوانستم بار پنهانکاري را تحمل کنم، براي همين خواستم از هم جدا زندگي کنيم و با کسي ازدواج کردم که لياقتش همين من باشد. در زندگي به دو چيز پشت کردم که براي هميشه حسرتش را با خود دارم: خانوادهي خودم، و تو. اگر مادر در قيد حيات بود حتماً در انتظار بازگشت من مينشست و مرا ميبخشيد، اما تو... ديگر براي هر عذرخواهي دير شده، يادآوري روزهاي خوش گذشته مونس هميشگي اين روزهاي من است. نوامبر آينده با رضايت خود به زندگي پايان ميدهم تا بيشتر به شرافت تصميماتم پايبند بمانم. از هر آنچه که دارم خانه و زندگي قبلي به شوهر فعليم خواهد رسيد، سهم من از خانهی پدري به خواهرم و موجودي حسابهاي بانکي به تو. اميدوارم جبران بخشي از ناسپاسي زندگي مشترکمان باشد.
پانزدهم اکتبر.
بدون هيچ حرفي، نامه رُ به وکيل داد و جلسه رُ ترک کرد. چند ساعت بعد در جادهي تاريک در حال رانندگي بود، بدون اين که به چيزي فکر کنه يا سرماي هوا رُ حس کنه.
ديروز از وکيل همسرش فکسي رسيده بود که ميگفت همسر مرد در يک آتشسوزي بزرگ فوت شده، و اگرچه هنوز پليس دنبال دليل، و احياناً عامل اين آتشسوزي هست، اما طبق قانون تا يک هفته وقت دارن تا وصيتنامه رُ در حضور شوهر و فرزندان متوفي بازخوني کنن، و در اين مورد خاص بنا به اصرار خانم، جمع پنج نفرهاي بايد تشکيل ميشد که وکيل کار خبر و دعوت افراد رُ انجام داده بود.
در بين راه، زن مسافر با لهجهي غليظ به گفتن داستان زندگيش مشغول بود، و مرد رُ از خواب رفتن نگه ميداشت. مرد ميدانست که تنها چند ساعت تا جلسه وقت هست، و تصميم داشت بدون استراحت تا شهر بعدي رانندگي کند. اگه همين جوري پيش ميرفت حتماً تا قبل از تاريکي به شهر ميرسيد و مستقيماً به دفتر وکيل ميرفت. تاريکي ديدش رُ کور ميکرد و کرختي شب ماهيچههاي پاش رُ فلج.
در بين راه، هيچ حسي مرد رُ همراهي نميکرد. در ميانهي جاده و روبهروي يک راهِ خاکي پيرزن پياده شد و مرد بدون روشن کردن ضبط يا حتا راديو، در سکوت به رانندگي ادامه داد. هوا کم کم به خنکي ميزد و عطش مرد رُ دو چندان ميکرد. تنهايي مرد رُ به گذشته و مرور خاطراتش ميبرد. سه سال قبل براي آخرين بار همسرش رُ بوسيده بود و از هم جدا شده بودن؛ در سالهاي اخير، برخلاف خواست مرد، و براي کارهاي اداري دادگاه، چند باري با هم ملاقات داشتن، اما هر بار حضور ناميمون همسر جديد زن احساس خفگي رُ بر مرد تحميل ميکرد که تحملناپذير به نظر ميرسيد.
در اين سالها، مرد با تغيير محل زندگي و گرفتن شغلهاي کوتاه مدت در سرتاسر کشور به مسافرت و زندگي تنهايي خو گرفته بود و ذهنش رُ از همه چيز خالي نگه داشته بود.
در راه توقف نکرد و قبل از تاريکي به شهر رسيد. دليلي نداشت تا قبل از رفتن به جلسه، در جايي به استراحت بپردازه يا حداقل دست و روش رُ بشوره. مستقيم به در منزل وکيل رفت و باقي افراد رُ حاضر ديد. از ديدن خواهر و پدر زن سابقش خوشحال شد و تسليت خودش رُ با درآغوش گرفتشون ابراز کرد، اما به همسر دوم زن سلام هم نکرد. ديگه دليلي براي احترام گذاشتن هم نبود. وکيل با توضيح حادثه شروع کرد و گفت آتشسوزي بزرگي باعث سوختن پنج خانه و فوت يا مصدوميت صاحبان خانهها شده و از خانهي چوبي موکل تقريباً هيچ به جا مونده. توضيح داد که خوندن وصيتنامه بر اساس خواستهي موکل تنظيم شده و ماوقع جلسه نوشته ميشه.
بعد از بازگويي تمام جزئيات و خوندن بخشهايي از کتاب قانون، وکيل مهر و موم برگهاي رُ باز کرد و از درون اون نامهاي رُ بيرون آورد و به مرد داد. گفت اين نامه به صورت شخصي براي همسر اول نوشته شده و بعد از اون وصيتنامهي اصلي خونده ميشه.
مرد کاغذ رُ گرفت. اين دستخط آشنا رُ براي خيلي وقت نديده بود. با رواننويس آبي بر کاغذ شيري رنگ نوشته شده بود. مرد از جاش بلند شد، به سمت پنجرهي بستهي اتاق رفت و به خوندن نامه مشغول شده:
اين نامه در خوشبينانهترين حالت، زماني خوانده خواهد شد که من در جمعتان نيستم. اکنون وکيل، پدر، خواهر و همسر من حاضرند و محتواي نوشتهي من را تأييد ميکنند. در اين زمان که چيزي براي از دست دادن نيست بايد اعتراف کنم که من کسي نبودم که شما فکر ميکرديد. از زماني که به ياد دارم به دنبال خودخواهي خود همه چيز و همه کس را فدا کردم، حتا نزديکاني چون خواهرم. در زندگي به تو خيانت کردم و ديگر نتوانستم بار پنهانکاري را تحمل کنم، براي همين خواستم از هم جدا زندگي کنيم و با کسي ازدواج کردم که لياقتش همين من باشد. در زندگي به دو چيز پشت کردم که براي هميشه حسرتش را با خود دارم: خانوادهي خودم، و تو. اگر مادر در قيد حيات بود حتماً در انتظار بازگشت من مينشست و مرا ميبخشيد، اما تو... ديگر براي هر عذرخواهي دير شده، يادآوري روزهاي خوش گذشته مونس هميشگي اين روزهاي من است. نوامبر آينده با رضايت خود به زندگي پايان ميدهم تا بيشتر به شرافت تصميماتم پايبند بمانم. از هر آنچه که دارم خانه و زندگي قبلي به شوهر فعليم خواهد رسيد، سهم من از خانهی پدري به خواهرم و موجودي حسابهاي بانکي به تو. اميدوارم جبران بخشي از ناسپاسي زندگي مشترکمان باشد.
پانزدهم اکتبر.
بدون هيچ حرفي، نامه رُ به وکيل داد و جلسه رُ ترک کرد. چند ساعت بعد در جادهي تاريک در حال رانندگي بود، بدون اين که به چيزي فکر کنه يا سرماي هوا رُ حس کنه.
اشتراک در:
پستها (Atom)