کپيرايت: تنها مجاز به لينک کردنِ مطالب ميباشيد، و نه بازچاپ نوشتهها.
یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵
tO kiLL a dEAd maN - thEmE
با سرعت پنجاه کيلومتر به انتهاي جاده رسيد، آروم پيچيد همون جاي هميشگي. ماشين، مثل خودش، داغ کرده بود و در دنياي خالي بالاي سرش حرکت ميکرد. ساعتها رانندگي توان هر دو رُ بريده بود. رانندگي چيزي نبود به جز دور زدن در امتداد دنياي خالي حقيقت. پيرمرد وسايل ماهيگيري رُ از ماشين بيرون آورد، به سمت قايق چوبي قديمي رفت و چند دقيقهاي به تصوير خودش در آب نگاه کرد. پارو زد و چند متري فاصله گرفت. محيط اطراف، که شبيه به بيشهاي دستنخورده بود، دوباره اون رُ به دنياي خالي سکون برد. سکوت. سکون. گوشهي رود مثل برکهاي ساکت بود. صداي پرندهاي -از خيلي دور- اون رُ به ياد خندهي زيبايي انداخت؛ تنها ساکن هميشگي ذهنش. ديگه دلهرهاي وجود نداشت، در نسيم بويي از حقيقت محض جريان داشت. در تاريکي شب، بر ته قايق خوابيد و به آسمون پر ستاره نگاه کرد. در نظرش فضايي مبهم، خالي از هر نور بود. جريان آب اون رُ از ساحل دور ميکرد..
سهشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵
يک جاي تميز و خوشنور - ارنست همينگوي
متن زير ترجمهي داستان کوتاه «A Clean, Well-lighted Place» نوشتهي ارنست همينگوي هست که به سال 1933 منتشر شد. داستانِ کامل و دقيقيه. جيمز جويس دربارهش گفته: «يکي از بهترين داستانهايي که تا به حال نوشته شده.» اگر گفتهي همينگوي که هدفش رُ از نويسندگي ميگه در نظر بگيريم؛ «..سعي ميکنم قبل از اينکه خودم درگيرش بشم، تصويري از دنيا بسازم، به همون اندازه که ازش ديدم. - جوشان و خروشان، و نه به طرز کممايهاي گسترده..» داستانهايي مثل «پير مرد و دريا»، «خورشيد طلوع هم ميکند» و «يک جاي تميز خوشنور» به هدف والاش نزديک بوده و نه سطح زندگي، که با ديدي ژرف حقيقت دنيا رُ نشون ميده.
سه تا نقد در موردش بود که کوتاهترينش رُ ترجمه کردم، نميدونم بعدها دوتاي ديگه رُ ترجمه کنم يا نه، اما حتماً بخونين، يه جورايي براي فهم داستان لازمه، اگرچه در آخر داستان پانوشتهايي هست که به نکتههاي مهم اشاره ميکنه. اولي نوشتهي اليزابت س. وال هست که در اينجا، و دومي هم از کليفزنوتزه و در اينجا قابل دسترسيه. اگرچه اتمسفر داستان سنگينه، تاريکه و ناميدکننده، اما من قبول ندارم که تبليغي بر نهيليسم باشه، بلکه خيلي دقيق و کامل به بازگويي چيزي ميپردازه که در پيرمرد هست. (اگه تبليغ رُ در مقابل بيان واقعيت قرار بديم..) قبلاًتر (يک سال و دو ماه پيش) داستان ديگهاي از همينگوي ترجمه کرده بودم به اسم «انتظار يک روز» که در اون از ديد يک بچهي نه ساله به مرگ نگاه ميکنه..
بيوگرافي:
رو نت از همينگوي، يکي از چهرههاي برتر ادبيات قرن بيستم، زياد اسم برده شده. کاملترين مقاله رُ به فارسي در اينجا ديدم (کش و کپي نوشته واسه کساني که عضو نيستن) اما اعتبار چنداني بهش نيست. در همون سطرهاي اول -نميدونم چرا.. شايد سانسور؟- نوشته مرگش به دليل اشتباهي در تميز کردن تفنگ شکاريش بوده. اما خُب همه ميدونن که همينگوي در 2 جولاي 1961 با تفنگ شکاريش دست به خودکشي زد. خودکشي در خانوادهي همينگوي خيلي عجيب نبوده، پدرش کلارنس همينگوي، خواهرش اُرسولا، برادرش لستر، و حتا بعدها، نوهش؛ مارگوس.. بعضيها گفتن که بيماري haemochromatosis در خانوادهي همينگوي ارثي بوده و باعث اين خودکشيها. به هر حال فکر ميکنم بهتر باشه اين متن رُ به عنوان زندگينامه بخونين. و اگه ميتونين انگليسي بخونين؛
» بيوگرافي در سايت برندگان نوبل
» صفحهي همينگوي در ويکيپديا (بيوگرافي کامل و..)
يک جاي تميز و خوشنور - ارنست همينگوي
دير وقت بود و همه کافه را ترک کرده بودند به جز پيرمردي 0 که نشسته بود در سايهي برگهای درخت، سايهاي که از نور لامپ به وجود آمده بود. در طول روز خيابان پر از گرد و غبار بود اما در شب رطوبت، گرد و غبار را فرو مينشاند و پيرمرد دوست داشت تا دير وقت بماند، چرا که کر بود و اکنون، شب هنگام، همه جا ساکت بود و تفاوت را احساس ميکرد. دو مرد کافهدار ميدانستند که مرد پير تا حدودي مست است و با اينکه مشتري خوبي بود، ميدانستند که اگر زياد مست کند، بدون حساب کردن کافه را ترک ميکند، براي همين او را ميپاييدند.
يکي از پيشخدمتها گفت: «هفتهي پيش سعي کرد خودکشي کنه.»
«واسهي چي؟»
«مايوس شده بوده.»
«از چي؟»
«هيچي.»
«از کجا ميدوني از هيچي؟»
«خيلي پولداره.»
کنار هم بر ميزي که نزديک ديوار کنار در کافه بود نشسته بودند و به تراس نگاه ميکردند که تمامي ميزها خالي بود، به جز جايي که پيرمرد در سايهي برگهاي درخت که به آرامي در باد تکان ميخوردند، نشسته بود. دختر و سربازي در خيابون ميرفتند. نور خيابان بر شمارهي برنجي روي يقهي سرباز درخشيد. دختر روسري نداشت و در کنار يکديگر، شتابان ميگدشتند. 1
يکي از پيشخدمتها گفت: «الآن پاسدارا سربازَ رُ ميگيرن.»
«چه اهميتي داره حالا که به خواستهي دلش رسيده؟»
«بهتره هر چي زودتر از خيابون خارج شه. پاسدارا سرميرسن. پنج دقيقه پيش رد شدن.»
پيرمرد که در سايه نشسته بود، با ليوان به پيشدستي زد. پيشخدمت جوانتر به سراغش رفت. «چي ميخواي؟» 2
پيرمرد به او نگاهي کرد و گفت: «يه برَندي ديگه.»
پيشخدمت گفت: «مست ميکني.» پيرمرد به او نگاهي کرد. پيشخدمت دور شد.
به همکارش گفت: «تمام شب رُ ميخواد بمونه. من همين الآن هم خوابم. هيچ وقت قبل از سه صبح نميرم تو تختخواب. بهتر بود خودش رُ هفتهي پيش ميکشت.»
پيشخدمت بطري برَندي و يک پيشدستي ديگر از پيشخوان کافه برداشت و به سمت ميز پيرمرد روانه شد. پيشدستي را بر ميز گذاشت و ليوان را پر از برَندي کرد. به مرد کر گفت: «اصلاً بايد هفتهي پيش خودت رُ ميکشتي.» پيرمرد انگشتش رُ به حرکت درآورد و گفت: «يه کم بيشتر.» پيشخدمت ليوان را پر کرد به حدي که از لبهي آن سرريز شد و بر روترين پيشدستي ريخت. پيرمرد گفت: «ممنون.» پيشخدمت بطري را به داخل کافه برگرداند. دوباره پشت ميز، کنار همکارش نشست. گفت: «الآن ديگه مست کرده.»
«هر شب مست ميکنه.»
«براي چه چيزي ميخواسته خودش رُ بکشه؟»
«من از کجا بدونم؟!»
«چه جوري اين کار رُ کرد؟»
«با طناب خودش رُ آويزون کرده بوده.»
«کي پايينش آورد؟»
«دختر برادرش.»
«واسه چي؟»
«به خاطر روحش.» 3
«چه قدر پول داره؟»
«خيلي.»
«بايد هشتاد سالي داشته باشه.»
«به هر حال من ميگم هشتاد سالش بود.» 4
«اميدوارم برم خونه. هيچ وقت قبل از سه نميرم تو تختخواب. آخه اين ديگه چه ساعتيه واسه رفتن تو تختخواب؟»
«تا ديروقت بيداره چون دوست داره.»
«اون تنهاست. من تنها نيستم. زنم تو تخت منتظرمه.»
«اون هم زماني زن داشته.»
«زن، الآن هيچ کمکي به وضع اون نميکنه.»
«از کجا ميدوني؟ شايد با داشتن زن بهتر باشه.»
«برادرزادهش مواظبشه.»
«ميدونم. گفتي از طناب پايينش آورد.»
«من دوست ندارم اون قدر پير بشم. يه آدم پير چيز کثيفيه.»
«هميشه نه. اين پيرمرد تميزه. بدون اينکه بريزه مينوشه، حتا الآن که مست کرده، نگاش کن.»
«نميخوام نگاش کنم. ميخوام بره خونهش. اون هيچ ملاحظهاي واسه کسايي که مجبورن کار کنن نداره.» 5
پيرمرد از وراي ليوانش به ميدان نگاه کرد، سپس به پيشخدمتها. در حالي که به ليوانش اشاره ميکرد گفت: «يه برَندي ديگه.» پيشخدمتي که عجله داشت به پيش آمد. گفت: «تموم شده.» گرامر آدمهاي احمقي را به کار برد که هنگام صحبت با آدمهاي مست يا غريبهها به کار ميبرند. «امشب نه. کافه تعطيل.» پيرمرد گفت: «يکي ديگه.» پيشخدمت لبهي ميز را با دستمالي پاک کرد و سر مرد را تکاني داد؛ «نه، تموم شده.»
پيرمرد برخاست. به آهستگي پيشدستيها را شمرد، کيف سکهاي چرمي از جيبش درآورد و پول نوشيدنيها را پرداخت، نيم پستا 6 انعام گذاشت. پيشخدمت رفتن پيرمرد را در طول خيابان نگريست؛ مرد خيلي پيري که لرزان اما با وقار راه ميرفت.
در حال بستن پشتدريها بودند. پيشخدمتي که عجله نداشت پرسيد: «چرا نذاشتي بمونه؟ ساعت هنوز دو و نيم نشده.»
«ميخوام برم خونه، بخوابم.»
«يک ساعت ديرتر، چه فرقي داره مگه؟»
«براي من بيشتر فرق ميکنه تا اون.»
«يک ساعت يک ساعته. فرقي نميکنه.»
«جوري حرف ميزني انگار خودِ پيرمرده هستي. ميتونه يه بطري بخره تو خونه بخوره.»
«فرق داره.»
مردي که زن داشت موافقت کرد؛ «آره، فرق داره.» نميخواست ظالم باشد، فقط عجله داشت.
«تو چي؟ نميترسي زودتر از موعد بري خونه؟» 7
«داري توهين ميکني؟»
«نه عزيز 8، خواستم بخنديم.»
پيشخدمتي که عجله داشت، از بستن پشتدريهاي آهني برخاست و گفت: «نه. من اعتماد دارم. کاملاً اعتماد دارم.»
پيشخدمت پيرتر گفت: «تو جووني، اعتماد داري، و يه شغل. تو همه چيز داري.»
«و تو چي نداري؟»
«همه چيز به جز شغل.» 9
«تو هم هرچيزي من دارم داري.»
«نه، من هيچ وقت اعتماد نداشتم و جوون هم نيستم.»
«بسه ديگه، چرت نگو. در رُ قفل کن.»
پيشخدمت پيرتر گفت: «من از اون دسته آدمايي هستم که دوست دارن تا آخر شب تو کافه بمونن. همراه با همهي اونايي که نميخوان برن به تختخواب. با همهي اونايي که واسه شبشون به يه نور احتياج دارن.»
«من ميخوام برم خونه، تو تختخواب.»
پيشخدمت پيرتر گفت: «ما دو جور متفاوتيم.» اکنون لباس بيرون پوشيده بود؛ «اصلاً حرفِ جوون بودن يا اعتماد داشتن نيست، اگرچه اين چيزها خيلي زيبا هستن. هر شب من بيميلم که ببنديم چون شايد کسي باشه که به کافه نياز داشته باشه.»
«هِي، مِيخونههايي هستن که تمام شب بازن.»
«نميفهمي. اين يه کافهي تميز و مطبوعه. خوشنوره. نور خيلي خوبه، و همينطور، الآن، سايهي برگها هم هست.»
پيشخدمت جوانتر گفت: «شب به خير.»
ديگري گفت: «شب به خير.» چراغها را که خاموش ميکرد به صحبتش با خود ادامه داد. البته که اين نوره، اما لازمه جا تميز و روشن باشه. به موسيقي نيازي نيست. مطمئناً آهنگ نميخواي. همينطور نميتوني با وقار پشت پيشخون بايستي اگرچه اين تنها چيزيه که در اين ساعت مهياست. از چي ترسيده بوده؟ نه. ترس يا وحشت نيست. فقط هيچي بود که خوب ميشناختش. همهش هيچي بود و آدم هم هيچه. فقط همين بود و تنها چيزي که لازم داشت نور بود، و تميزي خاصي، و نظم. خيليها باهاش زندگي ميکنن و هيچ وقت حسش نميکنن اما اون ميدونست که هيچ بوده. و بعدش هيچ 10، و بعدش هيچ. اي هيچ ما که در هيچ هستي، نامت هيچ باد. پادشاهيت هيچ. هيچ خواهي بود مانند هيچ که در هيچ است. به ما روزانه هيچ عطا کن. و هيچ کن هيچهايمان را همانگونه که ما هيچ ميکنيم هيچها را. و هيچ کن ما را نه به سمت هيچ. و دور نگهدار از هيچ. 11 سپس هيچ. درود بر هيچ پر از هيچ، هيچ با تو باد. 12
لبخندي زد و در برابر يک شرابفروشي با دستگاه قهوه درستکن براق ايستاد. مسئول پيشخوان گفت: «چي بدم؟»
«هيچ.»
«يه ديوونهي ديگه. 13» مرد برگشت.
پيشخدمت گفت: «يه پيک کوچک. 14»
مرد برايش ريخت.
پيشخدمت گفت: «نور خيلي شفاف و مطبوعه اما پيشخوان براق نيست.»
مرد به او نگاهي کرد اما جواب نداد. دير هنگام بود و زماني براي گفتوگو نبود. مرد پرسيد: «يه پيک ديگه ميخواي؟»
پيشخدمت گفت: «نه مرسي.» و رفت. شرابفروشيها و ميکدهها را دوست نداشت. يک کافهي تميز و خوشنور کاملاً چيز ديگري بود. و حالا، بدون هيچ فکر ديگري، به خانه، و به اتاقش خواهد رفت. بر تخت دراز ميکشد و در پايان، با روشني روز به خواب خواهد رفت. با همهي اينها به خودش گفت که آن، تنها بيخوابيست، خيليها آن را دارند. 15
.----------------------------
پانوشتها:
0. در طول داستان با سه شخصيت بينام برخورد ميکنيم: پيرمردي که در تراس کافهاي نشسته، و دو پيشخدمت کافه (پير و وجوان) که در مورد پيرمرد حرف ميزنن. پيرمرد کر در گوشهي تاريک کافه با وقار در حال نوشيدنه و البته موضوعِ صحبتِ دو پيشخدمت. پيشخدمتها از تلاش ناموفقش براي خودکشيش صحبت ميکنن و به نظر ميرسه هر شب، مشتري اونجاست، تنها، تا با نوشيدن شب رُ -در يه جاي تميز و خوشنور- به صبح برسونه. - يه اگزيستاليست به تمام معنا.
پيشخدمت جوانتر تنها چيزي که ميبينه مشغوليتهاي زندگيشه؛ دوست داره زودتر کار تموم شه و به تختخواب، نزد همسرش بره. - ميشه گفت نماد جامعه.و پيشخدمت کهنهکارتر، مثل خود همينگوي به کشف واقعيت ژرف زندگي رسيده و شديداً باور داره که بايد کافه تا زماني که ممکنه باز باشه تا بتونه به مشتريهايي که لازم دارن، يک محيط تميز روشن ببخشه تا اونا هم بتونن تاريکي شب رُ سپري کنن. پيشخدمت، خودش هم نميتونه تاريکي دنياش رُ تحمل کنه، شب تا ديروقت در خيابان پرسه ميزنه و تا دراومدن آفتاب خوابش نميبره.
1. چه دختر يه روسبي باشه چه فقط ظاهر نامتعارف داشته باشه، عمل سرباز (با لباس فرم) موجب جريمهش ميشه، اما از نظر پيشخدمت پيرتر، يکي دو روز حبس تو پادگان چه ارزشي داره؟ مهم اينه که سرباز الآن به خواستهش رسيده.
2. تضاد بين پيرمرد و پيشخدمت جوان؛ پير و جوان؛ در تمامي جملهها، طرز برخورد و لحن صحبتها پيداست. حتا برداشتي که پيشخدمت پيرتر از سرباز و دختر، يا از پيرمرد داره کاملاً متفاوته با ديدِ پيشخدمت جوانتر.
3. طبق ديدگاه مسيحيت (کاتوليک) روحي که خودکشي کنه نميتونه به دنياي بعد بره، در همين دنيا ميمونه و عذاب ميکشه. اگرچه برادرزاده هنوز اعتقاداتي داره، اما خودِ پيرمرد با جهانبيني و با عملش اين چيزها رُ رد ميکنه.
4. پيشخدمت پيرتر که همراه با پيرمرد، نقش داناي کل رُ داره، ميدونه که از جريان هفتهي پيش به اينور، پيرمرد عملاً مُرده. اگه چيزي هست رفتارهاي مکانيکي هست تا روزي، در حين مستي و در مسير کافه تا خونه، جسماً هم بميره.
5. تضاد بين پيشخدمت جوان و پيرمرد؛ مسلمه که پيرمرد وقار داره، با ادب برخورد ميکنه، تميزه و انعام ميده. اما مرد جوان -بر خلاف چيزي که ميگه- نميتونه پيرمرد رُ درک کنه؛ باهاش رفتار بدي داره، احترامي قائل نيست و..
6. واحد پول قديم اسپانيا، سکهاي با بهاي ناچيز.
7. که با ورود سرزده، زنت رُ با مرد ديگري در تختخواب ببيني.
8. hombre؛ کلمهي اسپانيايي معادل مرد، حالتي دوستانه براي مورد خطاب قرار دادن.
9. تنها فرق پيرمرد با پيشخدمت پير اينه که پشخدمت هنوز شغل داره؛ اون هم در جايي تميز و خوشنور.
10. nada y pues nada، اسپانيايي به معني «هيچ و باز هم هيچ.»
11. متن اصلي قسمتي از انجيل متا هست، دعايي که مسيحيها قبل از غذا خوردن ميخونن، که کلماتش با واژهي nada جايگزين شده. متن اصلي چنينه: پدر ما، که در بهشت هستي، نامت مقدس باد. تو، حکومت تو، بر زمين گسترده خواهد شد چنان که در بهشت هست. امروز به ما نان روزانه عطا فرما و قصور ما را ببخشا، همانگونه که ما بدهکارانمان را فراموش ميبخشيم. و هدايت ما را نه به سمت وسوسه، که به دوري از بديها قرار ده. آمين.
12. يکي از دعاهاي حضرت مريم: درورد بر مريم مقدس، تماماً بخشنده. خداوند به همراه تو باد. / بعد از اين دعا در واقع وقفهاي هست که ما رُ از دنياي درون پيشخدمت، به دنياي وافعي برميگردونه، اگرچه هنوز ذهن پيشخدمت درگيره. / و البته توجه کنين که قسمت تکسخنگويي پيشخدمت پير، که از زاويه ديد داناي کل (سوم شخص) بيان ميشه و خلاصهي همهي حرفهاي اين داستانه.
13. متن اصلي به اسپانيايي هست: Otro loco mas
14. Copita - اسپانيايي.
15. خيلي افراد ديگه هم بيخوابي دارن و تا صبح بيدارن / يا هستن خيليهاي ديگه که چون يه جاي تميز خوشنور ندارن، (در مقابل تاريکي و تنهايي خونه، که بيشتر به قبر يا همون هيچ نزديکه) مجبورن بيدار بمونن تا روشنايي صبح بياد و بعد بخوابن. يعني خيليهاي ديگه مثل پيرمرد و پيشخدمت پير هستن، اما ما نميبينيم يا نميدونيم..
.----------------------------
نقد تاريخي داستان: (از سايت grammardoc.com)
اين داستان در سال 1933، بين جنگ جهاني اول و دوم نوشته شده، زماني که همينگوي در پاريس زندگي ميکرد و به سفرهاي اروپا مشغول بود. او توانست به صورت دست اول، تأثير جنگ جهاني اول را احساس کند؛ اقتصاد ويران و ناميدي روحي که به وجود آمده بود. جنگ جهاني اول يکي از خونينترين جنگهاي اروپا بود، مردم کشورهاي دو جناح در تبليغات ميهنپرستانه غرق بودند و حکومتهاشان گفته بودند جنگ به زودي به پايان ميرسد و نتيجهاش، پيروزي بزرگ، به نفع مردم خواهد بود. اما جنگ چهار سال به طول انجاميد و بهاي سنگيني را طلبيد. اروپا از بين رفت، يک نسل انسان مرد؛ تقريباً يک سوم جوانان بريتانيا، و تقريباً سه چهارم جوانان فرانسه و آلمان. رنج وحشتناک بود. و مشخص شد دليل جنگ عدالت و درستي نبوده، بلکه منفعت و حفظ اعتبار رهبراني بوده، که با اشتياق جان مردمشان را به پاي خودپرستيشان قرباني کردند.
يکي از نتايج جنگ جهاني اول فقدان ايمان بود. مردم فهميدند ديگر نميتوانند به حکومتهاشان اعتماد کنند و در مقابل چُنين نابودي بيحاصلي، خيليها نتوانستند به خدايانشان اعتماد کنند. دينها و موسسات دولتي که جامعه را گرد آورده بودند زير سوال برده شدند، و خيليها به اين نتيجه رسيدند که جامعه و نهادهاي ديني، هيچ يک قابل اعتماد نيستند. در واقع تمامشان سراب و فريباند؛ حتا خدا.
يکي از مکتبهاي فلسفي هماهنگ با اين طرز ديد، اگزيستياليسم (هستيگرايي) بود. شاخههاي مختلفي از اگزيستاليسم وجود دارد، اما باور پايهي آن بر عدم حضور خداست، و در نتيجه بر معني نداشتن ذاتي زندگي. براي بودن بر زمين دليلي نداريم؛ تولدمان تصادفي بوده و هيچ طرح بزرگي براي زندگي وجود ندارد. تماماً شانس است. نظمي در جهان نيست و تماماً هرج و مرج است. دينها و ساختارهاي جامعه وظيفه دارند ما را از رويارويي با اين حقيقت ترسناک دور نگه دارند.
اما اين به معني بيمعنا بودن زندگي نيست. خيلي ساده، مفهومش آن است که ما، خودِ ما، بايد تصميم بگيريم که هدف زندگيمان چيست. بايد استانداردهاي خود را پايه بريزيم و با آنها زندگي کنيم. در نتيجه، اصول اعتقادي و اعمال ما همه چيز است: اگه نتوانيم بر اساس قواعدمان زندگي کنيم، پس زندگي حقيقتاً بيمعنيست.
همينگوي، به طور کلي، با اين نظريه موافق بود. باور داشت که زندگي به صورت ذاتي بيمعنيست، و تمام آنچه که ما ميتوانيم انجام دهيم، پايه ريزي استاندارهاي والا و وفاداري به آنهاست با حفظ بزرگيشان، و دانستن اينکه اين بزرگي و مقام، تنها چيزيست که ما را از افتادن در ناميدي حفط ميکند.
سه تا نقد در موردش بود که کوتاهترينش رُ ترجمه کردم، نميدونم بعدها دوتاي ديگه رُ ترجمه کنم يا نه، اما حتماً بخونين، يه جورايي براي فهم داستان لازمه، اگرچه در آخر داستان پانوشتهايي هست که به نکتههاي مهم اشاره ميکنه. اولي نوشتهي اليزابت س. وال هست که در اينجا، و دومي هم از کليفزنوتزه و در اينجا قابل دسترسيه. اگرچه اتمسفر داستان سنگينه، تاريکه و ناميدکننده، اما من قبول ندارم که تبليغي بر نهيليسم باشه، بلکه خيلي دقيق و کامل به بازگويي چيزي ميپردازه که در پيرمرد هست. (اگه تبليغ رُ در مقابل بيان واقعيت قرار بديم..) قبلاًتر (يک سال و دو ماه پيش) داستان ديگهاي از همينگوي ترجمه کرده بودم به اسم «انتظار يک روز» که در اون از ديد يک بچهي نه ساله به مرگ نگاه ميکنه..
بيوگرافي:
رو نت از همينگوي، يکي از چهرههاي برتر ادبيات قرن بيستم، زياد اسم برده شده. کاملترين مقاله رُ به فارسي در اينجا ديدم (کش و کپي نوشته واسه کساني که عضو نيستن) اما اعتبار چنداني بهش نيست. در همون سطرهاي اول -نميدونم چرا.. شايد سانسور؟- نوشته مرگش به دليل اشتباهي در تميز کردن تفنگ شکاريش بوده. اما خُب همه ميدونن که همينگوي در 2 جولاي 1961 با تفنگ شکاريش دست به خودکشي زد. خودکشي در خانوادهي همينگوي خيلي عجيب نبوده، پدرش کلارنس همينگوي، خواهرش اُرسولا، برادرش لستر، و حتا بعدها، نوهش؛ مارگوس.. بعضيها گفتن که بيماري haemochromatosis در خانوادهي همينگوي ارثي بوده و باعث اين خودکشيها. به هر حال فکر ميکنم بهتر باشه اين متن رُ به عنوان زندگينامه بخونين. و اگه ميتونين انگليسي بخونين؛
» بيوگرافي در سايت برندگان نوبل
» صفحهي همينگوي در ويکيپديا (بيوگرافي کامل و..)
يک جاي تميز و خوشنور - ارنست همينگوي
دير وقت بود و همه کافه را ترک کرده بودند به جز پيرمردي 0 که نشسته بود در سايهي برگهای درخت، سايهاي که از نور لامپ به وجود آمده بود. در طول روز خيابان پر از گرد و غبار بود اما در شب رطوبت، گرد و غبار را فرو مينشاند و پيرمرد دوست داشت تا دير وقت بماند، چرا که کر بود و اکنون، شب هنگام، همه جا ساکت بود و تفاوت را احساس ميکرد. دو مرد کافهدار ميدانستند که مرد پير تا حدودي مست است و با اينکه مشتري خوبي بود، ميدانستند که اگر زياد مست کند، بدون حساب کردن کافه را ترک ميکند، براي همين او را ميپاييدند.
يکي از پيشخدمتها گفت: «هفتهي پيش سعي کرد خودکشي کنه.»
«واسهي چي؟»
«مايوس شده بوده.»
«از چي؟»
«هيچي.»
«از کجا ميدوني از هيچي؟»
«خيلي پولداره.»
کنار هم بر ميزي که نزديک ديوار کنار در کافه بود نشسته بودند و به تراس نگاه ميکردند که تمامي ميزها خالي بود، به جز جايي که پيرمرد در سايهي برگهاي درخت که به آرامي در باد تکان ميخوردند، نشسته بود. دختر و سربازي در خيابون ميرفتند. نور خيابان بر شمارهي برنجي روي يقهي سرباز درخشيد. دختر روسري نداشت و در کنار يکديگر، شتابان ميگدشتند. 1
يکي از پيشخدمتها گفت: «الآن پاسدارا سربازَ رُ ميگيرن.»
«چه اهميتي داره حالا که به خواستهي دلش رسيده؟»
«بهتره هر چي زودتر از خيابون خارج شه. پاسدارا سرميرسن. پنج دقيقه پيش رد شدن.»
پيرمرد که در سايه نشسته بود، با ليوان به پيشدستي زد. پيشخدمت جوانتر به سراغش رفت. «چي ميخواي؟» 2
پيرمرد به او نگاهي کرد و گفت: «يه برَندي ديگه.»
پيشخدمت گفت: «مست ميکني.» پيرمرد به او نگاهي کرد. پيشخدمت دور شد.
به همکارش گفت: «تمام شب رُ ميخواد بمونه. من همين الآن هم خوابم. هيچ وقت قبل از سه صبح نميرم تو تختخواب. بهتر بود خودش رُ هفتهي پيش ميکشت.»
پيشخدمت بطري برَندي و يک پيشدستي ديگر از پيشخوان کافه برداشت و به سمت ميز پيرمرد روانه شد. پيشدستي را بر ميز گذاشت و ليوان را پر از برَندي کرد. به مرد کر گفت: «اصلاً بايد هفتهي پيش خودت رُ ميکشتي.» پيرمرد انگشتش رُ به حرکت درآورد و گفت: «يه کم بيشتر.» پيشخدمت ليوان را پر کرد به حدي که از لبهي آن سرريز شد و بر روترين پيشدستي ريخت. پيرمرد گفت: «ممنون.» پيشخدمت بطري را به داخل کافه برگرداند. دوباره پشت ميز، کنار همکارش نشست. گفت: «الآن ديگه مست کرده.»
«هر شب مست ميکنه.»
«براي چه چيزي ميخواسته خودش رُ بکشه؟»
«من از کجا بدونم؟!»
«چه جوري اين کار رُ کرد؟»
«با طناب خودش رُ آويزون کرده بوده.»
«کي پايينش آورد؟»
«دختر برادرش.»
«واسه چي؟»
«به خاطر روحش.» 3
«چه قدر پول داره؟»
«خيلي.»
«بايد هشتاد سالي داشته باشه.»
«به هر حال من ميگم هشتاد سالش بود.» 4
«اميدوارم برم خونه. هيچ وقت قبل از سه نميرم تو تختخواب. آخه اين ديگه چه ساعتيه واسه رفتن تو تختخواب؟»
«تا ديروقت بيداره چون دوست داره.»
«اون تنهاست. من تنها نيستم. زنم تو تخت منتظرمه.»
«اون هم زماني زن داشته.»
«زن، الآن هيچ کمکي به وضع اون نميکنه.»
«از کجا ميدوني؟ شايد با داشتن زن بهتر باشه.»
«برادرزادهش مواظبشه.»
«ميدونم. گفتي از طناب پايينش آورد.»
«من دوست ندارم اون قدر پير بشم. يه آدم پير چيز کثيفيه.»
«هميشه نه. اين پيرمرد تميزه. بدون اينکه بريزه مينوشه، حتا الآن که مست کرده، نگاش کن.»
«نميخوام نگاش کنم. ميخوام بره خونهش. اون هيچ ملاحظهاي واسه کسايي که مجبورن کار کنن نداره.» 5
پيرمرد از وراي ليوانش به ميدان نگاه کرد، سپس به پيشخدمتها. در حالي که به ليوانش اشاره ميکرد گفت: «يه برَندي ديگه.» پيشخدمتي که عجله داشت به پيش آمد. گفت: «تموم شده.» گرامر آدمهاي احمقي را به کار برد که هنگام صحبت با آدمهاي مست يا غريبهها به کار ميبرند. «امشب نه. کافه تعطيل.» پيرمرد گفت: «يکي ديگه.» پيشخدمت لبهي ميز را با دستمالي پاک کرد و سر مرد را تکاني داد؛ «نه، تموم شده.»
پيرمرد برخاست. به آهستگي پيشدستيها را شمرد، کيف سکهاي چرمي از جيبش درآورد و پول نوشيدنيها را پرداخت، نيم پستا 6 انعام گذاشت. پيشخدمت رفتن پيرمرد را در طول خيابان نگريست؛ مرد خيلي پيري که لرزان اما با وقار راه ميرفت.
در حال بستن پشتدريها بودند. پيشخدمتي که عجله نداشت پرسيد: «چرا نذاشتي بمونه؟ ساعت هنوز دو و نيم نشده.»
«ميخوام برم خونه، بخوابم.»
«يک ساعت ديرتر، چه فرقي داره مگه؟»
«براي من بيشتر فرق ميکنه تا اون.»
«يک ساعت يک ساعته. فرقي نميکنه.»
«جوري حرف ميزني انگار خودِ پيرمرده هستي. ميتونه يه بطري بخره تو خونه بخوره.»
«فرق داره.»
مردي که زن داشت موافقت کرد؛ «آره، فرق داره.» نميخواست ظالم باشد، فقط عجله داشت.
«تو چي؟ نميترسي زودتر از موعد بري خونه؟» 7
«داري توهين ميکني؟»
«نه عزيز 8، خواستم بخنديم.»
پيشخدمتي که عجله داشت، از بستن پشتدريهاي آهني برخاست و گفت: «نه. من اعتماد دارم. کاملاً اعتماد دارم.»
پيشخدمت پيرتر گفت: «تو جووني، اعتماد داري، و يه شغل. تو همه چيز داري.»
«و تو چي نداري؟»
«همه چيز به جز شغل.» 9
«تو هم هرچيزي من دارم داري.»
«نه، من هيچ وقت اعتماد نداشتم و جوون هم نيستم.»
«بسه ديگه، چرت نگو. در رُ قفل کن.»
پيشخدمت پيرتر گفت: «من از اون دسته آدمايي هستم که دوست دارن تا آخر شب تو کافه بمونن. همراه با همهي اونايي که نميخوان برن به تختخواب. با همهي اونايي که واسه شبشون به يه نور احتياج دارن.»
«من ميخوام برم خونه، تو تختخواب.»
پيشخدمت پيرتر گفت: «ما دو جور متفاوتيم.» اکنون لباس بيرون پوشيده بود؛ «اصلاً حرفِ جوون بودن يا اعتماد داشتن نيست، اگرچه اين چيزها خيلي زيبا هستن. هر شب من بيميلم که ببنديم چون شايد کسي باشه که به کافه نياز داشته باشه.»
«هِي، مِيخونههايي هستن که تمام شب بازن.»
«نميفهمي. اين يه کافهي تميز و مطبوعه. خوشنوره. نور خيلي خوبه، و همينطور، الآن، سايهي برگها هم هست.»
پيشخدمت جوانتر گفت: «شب به خير.»
ديگري گفت: «شب به خير.» چراغها را که خاموش ميکرد به صحبتش با خود ادامه داد. البته که اين نوره، اما لازمه جا تميز و روشن باشه. به موسيقي نيازي نيست. مطمئناً آهنگ نميخواي. همينطور نميتوني با وقار پشت پيشخون بايستي اگرچه اين تنها چيزيه که در اين ساعت مهياست. از چي ترسيده بوده؟ نه. ترس يا وحشت نيست. فقط هيچي بود که خوب ميشناختش. همهش هيچي بود و آدم هم هيچه. فقط همين بود و تنها چيزي که لازم داشت نور بود، و تميزي خاصي، و نظم. خيليها باهاش زندگي ميکنن و هيچ وقت حسش نميکنن اما اون ميدونست که هيچ بوده. و بعدش هيچ 10، و بعدش هيچ. اي هيچ ما که در هيچ هستي، نامت هيچ باد. پادشاهيت هيچ. هيچ خواهي بود مانند هيچ که در هيچ است. به ما روزانه هيچ عطا کن. و هيچ کن هيچهايمان را همانگونه که ما هيچ ميکنيم هيچها را. و هيچ کن ما را نه به سمت هيچ. و دور نگهدار از هيچ. 11 سپس هيچ. درود بر هيچ پر از هيچ، هيچ با تو باد. 12
لبخندي زد و در برابر يک شرابفروشي با دستگاه قهوه درستکن براق ايستاد. مسئول پيشخوان گفت: «چي بدم؟»
«هيچ.»
«يه ديوونهي ديگه. 13» مرد برگشت.
پيشخدمت گفت: «يه پيک کوچک. 14»
مرد برايش ريخت.
پيشخدمت گفت: «نور خيلي شفاف و مطبوعه اما پيشخوان براق نيست.»
مرد به او نگاهي کرد اما جواب نداد. دير هنگام بود و زماني براي گفتوگو نبود. مرد پرسيد: «يه پيک ديگه ميخواي؟»
پيشخدمت گفت: «نه مرسي.» و رفت. شرابفروشيها و ميکدهها را دوست نداشت. يک کافهي تميز و خوشنور کاملاً چيز ديگري بود. و حالا، بدون هيچ فکر ديگري، به خانه، و به اتاقش خواهد رفت. بر تخت دراز ميکشد و در پايان، با روشني روز به خواب خواهد رفت. با همهي اينها به خودش گفت که آن، تنها بيخوابيست، خيليها آن را دارند. 15
.----------------------------
پانوشتها:
0. در طول داستان با سه شخصيت بينام برخورد ميکنيم: پيرمردي که در تراس کافهاي نشسته، و دو پيشخدمت کافه (پير و وجوان) که در مورد پيرمرد حرف ميزنن. پيرمرد کر در گوشهي تاريک کافه با وقار در حال نوشيدنه و البته موضوعِ صحبتِ دو پيشخدمت. پيشخدمتها از تلاش ناموفقش براي خودکشيش صحبت ميکنن و به نظر ميرسه هر شب، مشتري اونجاست، تنها، تا با نوشيدن شب رُ -در يه جاي تميز و خوشنور- به صبح برسونه. - يه اگزيستاليست به تمام معنا.
پيشخدمت جوانتر تنها چيزي که ميبينه مشغوليتهاي زندگيشه؛ دوست داره زودتر کار تموم شه و به تختخواب، نزد همسرش بره. - ميشه گفت نماد جامعه.و پيشخدمت کهنهکارتر، مثل خود همينگوي به کشف واقعيت ژرف زندگي رسيده و شديداً باور داره که بايد کافه تا زماني که ممکنه باز باشه تا بتونه به مشتريهايي که لازم دارن، يک محيط تميز روشن ببخشه تا اونا هم بتونن تاريکي شب رُ سپري کنن. پيشخدمت، خودش هم نميتونه تاريکي دنياش رُ تحمل کنه، شب تا ديروقت در خيابان پرسه ميزنه و تا دراومدن آفتاب خوابش نميبره.
1. چه دختر يه روسبي باشه چه فقط ظاهر نامتعارف داشته باشه، عمل سرباز (با لباس فرم) موجب جريمهش ميشه، اما از نظر پيشخدمت پيرتر، يکي دو روز حبس تو پادگان چه ارزشي داره؟ مهم اينه که سرباز الآن به خواستهش رسيده.
2. تضاد بين پيرمرد و پيشخدمت جوان؛ پير و جوان؛ در تمامي جملهها، طرز برخورد و لحن صحبتها پيداست. حتا برداشتي که پيشخدمت پيرتر از سرباز و دختر، يا از پيرمرد داره کاملاً متفاوته با ديدِ پيشخدمت جوانتر.
3. طبق ديدگاه مسيحيت (کاتوليک) روحي که خودکشي کنه نميتونه به دنياي بعد بره، در همين دنيا ميمونه و عذاب ميکشه. اگرچه برادرزاده هنوز اعتقاداتي داره، اما خودِ پيرمرد با جهانبيني و با عملش اين چيزها رُ رد ميکنه.
4. پيشخدمت پيرتر که همراه با پيرمرد، نقش داناي کل رُ داره، ميدونه که از جريان هفتهي پيش به اينور، پيرمرد عملاً مُرده. اگه چيزي هست رفتارهاي مکانيکي هست تا روزي، در حين مستي و در مسير کافه تا خونه، جسماً هم بميره.
5. تضاد بين پيشخدمت جوان و پيرمرد؛ مسلمه که پيرمرد وقار داره، با ادب برخورد ميکنه، تميزه و انعام ميده. اما مرد جوان -بر خلاف چيزي که ميگه- نميتونه پيرمرد رُ درک کنه؛ باهاش رفتار بدي داره، احترامي قائل نيست و..
6. واحد پول قديم اسپانيا، سکهاي با بهاي ناچيز.
7. که با ورود سرزده، زنت رُ با مرد ديگري در تختخواب ببيني.
8. hombre؛ کلمهي اسپانيايي معادل مرد، حالتي دوستانه براي مورد خطاب قرار دادن.
9. تنها فرق پيرمرد با پيشخدمت پير اينه که پشخدمت هنوز شغل داره؛ اون هم در جايي تميز و خوشنور.
10. nada y pues nada، اسپانيايي به معني «هيچ و باز هم هيچ.»
11. متن اصلي قسمتي از انجيل متا هست، دعايي که مسيحيها قبل از غذا خوردن ميخونن، که کلماتش با واژهي nada جايگزين شده. متن اصلي چنينه: پدر ما، که در بهشت هستي، نامت مقدس باد. تو، حکومت تو، بر زمين گسترده خواهد شد چنان که در بهشت هست. امروز به ما نان روزانه عطا فرما و قصور ما را ببخشا، همانگونه که ما بدهکارانمان را فراموش ميبخشيم. و هدايت ما را نه به سمت وسوسه، که به دوري از بديها قرار ده. آمين.
12. يکي از دعاهاي حضرت مريم: درورد بر مريم مقدس، تماماً بخشنده. خداوند به همراه تو باد. / بعد از اين دعا در واقع وقفهاي هست که ما رُ از دنياي درون پيشخدمت، به دنياي وافعي برميگردونه، اگرچه هنوز ذهن پيشخدمت درگيره. / و البته توجه کنين که قسمت تکسخنگويي پيشخدمت پير، که از زاويه ديد داناي کل (سوم شخص) بيان ميشه و خلاصهي همهي حرفهاي اين داستانه.
13. متن اصلي به اسپانيايي هست: Otro loco mas
14. Copita - اسپانيايي.
15. خيلي افراد ديگه هم بيخوابي دارن و تا صبح بيدارن / يا هستن خيليهاي ديگه که چون يه جاي تميز خوشنور ندارن، (در مقابل تاريکي و تنهايي خونه، که بيشتر به قبر يا همون هيچ نزديکه) مجبورن بيدار بمونن تا روشنايي صبح بياد و بعد بخوابن. يعني خيليهاي ديگه مثل پيرمرد و پيشخدمت پير هستن، اما ما نميبينيم يا نميدونيم..
.----------------------------
نقد تاريخي داستان: (از سايت grammardoc.com)
اين داستان در سال 1933، بين جنگ جهاني اول و دوم نوشته شده، زماني که همينگوي در پاريس زندگي ميکرد و به سفرهاي اروپا مشغول بود. او توانست به صورت دست اول، تأثير جنگ جهاني اول را احساس کند؛ اقتصاد ويران و ناميدي روحي که به وجود آمده بود. جنگ جهاني اول يکي از خونينترين جنگهاي اروپا بود، مردم کشورهاي دو جناح در تبليغات ميهنپرستانه غرق بودند و حکومتهاشان گفته بودند جنگ به زودي به پايان ميرسد و نتيجهاش، پيروزي بزرگ، به نفع مردم خواهد بود. اما جنگ چهار سال به طول انجاميد و بهاي سنگيني را طلبيد. اروپا از بين رفت، يک نسل انسان مرد؛ تقريباً يک سوم جوانان بريتانيا، و تقريباً سه چهارم جوانان فرانسه و آلمان. رنج وحشتناک بود. و مشخص شد دليل جنگ عدالت و درستي نبوده، بلکه منفعت و حفظ اعتبار رهبراني بوده، که با اشتياق جان مردمشان را به پاي خودپرستيشان قرباني کردند.
يکي از نتايج جنگ جهاني اول فقدان ايمان بود. مردم فهميدند ديگر نميتوانند به حکومتهاشان اعتماد کنند و در مقابل چُنين نابودي بيحاصلي، خيليها نتوانستند به خدايانشان اعتماد کنند. دينها و موسسات دولتي که جامعه را گرد آورده بودند زير سوال برده شدند، و خيليها به اين نتيجه رسيدند که جامعه و نهادهاي ديني، هيچ يک قابل اعتماد نيستند. در واقع تمامشان سراب و فريباند؛ حتا خدا.
يکي از مکتبهاي فلسفي هماهنگ با اين طرز ديد، اگزيستياليسم (هستيگرايي) بود. شاخههاي مختلفي از اگزيستاليسم وجود دارد، اما باور پايهي آن بر عدم حضور خداست، و در نتيجه بر معني نداشتن ذاتي زندگي. براي بودن بر زمين دليلي نداريم؛ تولدمان تصادفي بوده و هيچ طرح بزرگي براي زندگي وجود ندارد. تماماً شانس است. نظمي در جهان نيست و تماماً هرج و مرج است. دينها و ساختارهاي جامعه وظيفه دارند ما را از رويارويي با اين حقيقت ترسناک دور نگه دارند.
اما اين به معني بيمعنا بودن زندگي نيست. خيلي ساده، مفهومش آن است که ما، خودِ ما، بايد تصميم بگيريم که هدف زندگيمان چيست. بايد استانداردهاي خود را پايه بريزيم و با آنها زندگي کنيم. در نتيجه، اصول اعتقادي و اعمال ما همه چيز است: اگه نتوانيم بر اساس قواعدمان زندگي کنيم، پس زندگي حقيقتاً بيمعنيست.
همينگوي، به طور کلي، با اين نظريه موافق بود. باور داشت که زندگي به صورت ذاتي بيمعنيست، و تمام آنچه که ما ميتوانيم انجام دهيم، پايه ريزي استاندارهاي والا و وفاداري به آنهاست با حفظ بزرگيشان، و دانستن اينکه اين بزرگي و مقام، تنها چيزيست که ما را از افتادن در ناميدي حفط ميکند.
اشتراک در:
پستها (Atom)