نزديک شش صبح بود که اومد خونه. ديشب، شب تحويل پروژه بود و يه دفعه به نقصي پي برده بودن؛ تا صبح همه روش کار کردن تا در نهايت تونستن پروژه رُ کامل و درست تحويل بدن. البته جورج به شبکاري عادت داشت. اون شب موبايلش رُ هم جا گذاشته بود، و تمام شب رُ تنها، فقط کار کرده بود؛ سيگار کشيده بود، از پنجره به خيابون نگاه کرده بود و محاسبهها رُ چک کرده بود. ذهنش خسته از عدد و رقم بود که رسيد خونه. پشتِ در، نامهاي بود از کلانتري اون محل؛ خواسته بودن در اولين فرصت خودش رُ معرفي کنه. از نوشتهي نامه چيزي سر در نياورد. در نماي داخلي خونه هيچ تغييري نبود؛ همه جا به هم ريخته و يه کم کثيف. به جز اون نامه، چندين miss call داشت، و کلي پيام رو منشي تلفن. منشي رُ روشن و به پيامها گوش داد. «جورج. نيستي؟ همين الآن خبر رُ شنيدم. تسليت ميگم. شب ميام پيشت.» «جورج، خبر بدي رُ شنيديم، از طرف خودم و دبرا تسليت ميگم» «کجايي تو؟ من تمام شب بهت زنگ زدم، الآن هم پشت در خونهم. اگه هستي در رُ باز کن. بايد صحبت کنيم.» «جورج؟ بچگي نکن، بلايي سر خودت نياري؟ خونهاي؟» «جورج.. جواب بده، در رُ باز کن، من دارم يخ ميزنم اين بيرون.. جورج!!» .... ..
پيامها ادامه داشت. اول فکر کرد در مورد مرگ فيبي، دوست قديميش هست که يک هفته پيش به قتل رسيده بود؛ ماشيني دنبالش ميکنه و بعد از کشتنش به 911 اطلاع ميده. پليس هيچ سرنخي پيدا نميکنه و پرونده باز ميمونه. اما اين ماجرا مال ده روز پيش بود؛ حتا مراسم خاکسپاريش هم هفتهي پيش انجام شد، و پيامهاي الآن هيچ ربطي به موضوع نميتونست داشته باشه. به اندازهاي خسته و کوفته بود که ذهنش جواب نميداد. پيامها پشت سر هم يک خبر رُ تکرار ميکردن، به جز اِد، که در پيامش گفته بود پاتريشيا خودکشي کرده. و اين غيرممکن بود. همه از چيزي خبر داشتن که مهمترين قسمت زندگيش ميشد، اما خودش هيچ معني تو حرفها نميديد. پاتريشيا نامزدش بود. تو يک ثانيه همهي روزهاي گذشته اومد جلو چشمش. خودش رُ قرباني جنايتي ميديد که نميتونه کشفش کنه.
يک سال و نيم از زمان آشناييش با پاتريشيا ميگذشت. بعد از خيلي حرف و بحث، تصميم گرفته بودن با هم باشن، و تصميم داشتن چند وقت ديگه، در سالگرد دومين آشناييشون با هم ازدواج کنن. يادش افتاد بعد از کشته شدنِ فيبي، فکر کرده بود شايد قاتل، پاتريشيا باشه. اوه چه قدر احمقانه! اون شب هر دو تا ديروقت تو بار بودن، انقدر نوشيدن تا غم از دست دادن رُ فراموش کنن. شب پاتريشيا با اغواگري خودش رُ در دل جورج جا کرد و روحش رُ از غم جدا. بعد بحث به فيبي افتاد، پاتريشيا گفت: انقدر دوستت دارم که ميخوام هيچ کس ديگهاي نباشه، نه زنده نه مُرده! ميخوام فراموشش کني و تا آخر دنيا با هم باشيم، فقط من و تو.
: اون مرده. پليس گفت کشتنش. نميدونم چرا. دختر خوبي بود..
: ولي اون ديگه رفته. بهتره براي هميشه فراموشش کني. حالا منو داري.
: من، نميدونم، هيچي نميدونم.
بعد روش رُ برگردوند و خودش رُ زد به خواب. پاتريشيا ملافه رُ کنار زد و صداش کرد: «جورج..؟!» تو صداش انقدر عشوه و خواهش بود که کوه رُ به لرزه بنداره. جورج ميدونست نميتونه امشب به خواستِ پاتريشيا باشه؛ به آرامش احتياج داشت. گفت: «امشب خستهم. باشه يه وقت ديگه..»
: روت رُ بکن اين ور، ميخوام يه چيزي بهت نشون بدم..
وقتي برگشته بود، با حملهي پاتريشيا، عشقبازيشون شروع شد..
يادش اومد آخرهاي شب، پاتريشيا گفته بود بايد فيبي رُ به تاريخ بسپاره و اگه بخواد به کس ديگهاي فکر کنه، هر کسي، چه زنده چه مرده، حتماً اون رُ به سزاي اعمالش ميرسونه. جورج در حالي که مست بود گفته بود پس نکنه فيبي رُ هم تو ناکاوت کردي؟ و پاتريشيا ناراحت شده بود.
نميدونست چرا اما واقعاً فکر کرده بود نکنه پاتريشيا کاري کرده باشه. ميتونست کسي رُ استخدام کنه تا رقيبش رُ از سر راه برداره. انقدر روزنامهها پر از انتقام و عشقهاي خيابوني بود که ميتونست از اين فکر يه فيلمنامهي کامل بنويسه. مرگ فيبي درد بزرگي بود. فيبي نزديکترين دوست جورج بود. البته از اول هم رابطهي نزديکي با هم نداشتن؛ وقتي فيبي رُِ ميبوسيد بيشتر حس دلگرمي و اطمينان داشت تا يه بوسهي آتشي که شروع خواستهاي بيشتر باشه. و حالا پاتريشيا با اين رفتارش، اونو اذيت ميکرد. ميدونست به هر حال اون مُرده، ولي به طرز عصبي اصرار ميکرد که ديگه نبايد باشه.
فکر کرد نميتونه اين حقيقت داشته باشه. و حالا پاتريشيا هم مرده بود؟! هنوز باور نميکرد، اصلاً نميونست چه جوري يا چرا. نکنه اون هم به قتل رسيده. نکنه خودش هم در خطره؟ اون نامه از کلانتري.. فقط ميدونست پاتريشيا رُ دوست داشت، هنوز هم دوست داره. از خودش خجالت کشيد که نميتونه گريه کنه. بيشتر مات و مبهوت بود. براي اون زندگي ديگه تموم شده بود؛ دو فقدان در چند روز. کس ديگهاي رُ نداشت. پاتريشيا.. نه، امکان نداره. همين چند روز پيش بود که با هم در مورد ازدواج صحبت کرده بودن. قاتل.. نميدونست به کي بد و بيراه بگه. باقي پيامها رُ گوش نداد، حتا سراغ موبايلش هم نرفت. در رُ بست و به سمت کلانتري رفت.
پاتريشيا يه دختر معمولي بود. در تمام عمرش با سختيهاي زيادي مواجه شده بود. هيچ وقت پولدار نبود، خانوادهي متوسطي داشت. خيلي زيبا نبود. جورج عادت داشت بگه «چهرهي معصوم و چشمهاي مشتاق» اما هيچ کدوم از اينا نبود. زندگي خانوادگيش پر بود از دعواهاي مالي. و بيمسئوليتهاي پدر و مادرش، خونه رُ به هر چيزي شبيه ميکرد به جز يه محيط گرم خانوادگي، و جايي براي آرامش. ياد گرفته بود در جامعه و محيطِ بيرون بزرگ بشه، زندگي کنه و خودش رُ نشون بده. ولي باز خوششانس نبود؛ اولين شکست عاطفيش رُ در دوران دبيرستان داشت؛ با پسري به اسم مايکل دوست بود، البته نه خيلي صميمي، در حد دبيرستان. با هم بيرون ميرفتن و سنگينترين جرمشون بوسههاي کوتاهي بود که چند بار بيشتر اتفاق نيوفتاد. مايکل پسر قد بلند و مهربوني بود. عينک گردي داشت که اونو شبيه خرخونها ميکرد، البته جزو نمره خوبهاي کلاس هم بود.
روز جشن سال نو، مايکل از پاتريشيا خواسته بود که عصر، با هم برقصن اما پاتريشيا حتا به مهموني دبيرستان هم نرفته بود. نميتونست خودش رُ راضي کنه، ميترسيد دوباره مايکل با بوسهها شروع کنه و... و اين براش قابل تحمل نبود. اون روز نرفت، هيچ وقت هم فکر نکرد مايکل رُ قال گذاشته؛ برعکس هر وقت يادش ميومد شب سال نو، تمام مدت در اتاقش گريه ميکرده، تو دلش مايکل رُ نفرين ميکرد که انقدر بهش بيوفا بوده.. چند ماه بعد، مايکل با يکي ديگه از دختراي دبيرستان رو هم ميريزه و در جشن تولدش، تمام مدت رُ با اون ميگذرونه. پاتريشيا از يادآوري اون خاطرهها هم متنفر بود.
مايکل و پسرهايي مشابه مايکل در زندگيش اومدن و رفتن. پاتريشيا به درسش ادامه داد و خودش رُ به هيچ کس نباخت. کار کرد و به سفر رفت. هيچ دلبستگي نداشت و به کسي و جايي هم وابسته نبود. تا روزي که با جورج آشنا شد. تو کافه همديگه رُ ديدن، خيلي زود عاشق همديگه شدن و خواستن با هم باشن. يک سالي طول کشيد تا پاتريشيا اجازه بده در مورد ازدواج حرف بزنن. شک داشت يه جورايي. اون شب، هوا خيلي سرد بود و بيرون برف ميومد. آسمون ابري بود و هيچ ستارهاي پيدا نبود. پاتريشيا بالاخره تصميم گرفته بود به مردي که يک سال تمام فکرش رُ اشغال کرده، بگه که چه قدر دوستش داره و آرزوشه هميشه با هم باشن.
ولي حضور دوبارهي فيبي، دوستِ خراب دوران دبيرستان جورج همه چيز رُ به باد داد. پاتريشيا نميخواست اين بار جورج رُ از دست بده. فيبي، براش يادآور دبيرستان، و ماجراي مايکل بود. از فيبي متنفر بود؛ يه دخترهي پولدار احمق. و سعي کرد جورج رُ دوباره به دست بياره. ميدونست بايد براش بجنگه، ميدونست بايد از خيلي چيزها بگذره تا به پيروزي برسه. ميدونست اين بار بايد با چنگ و دندون از زندگي خودش دفاع کنه..
وقتي جورج به کلانتري رفت، بهش گفتن در شبي که نبوده، نامزدش خودش رُ از رو ديوارهي بزرگراهِ وُلکِين به پايين پرت کرده. بزرگراه وُلکِين يکي از چهار مسير مرکزي شهر بود که در نقاطي به صورت روگذر از بالاي بزرگراههاي ديگه ميگذشت. بر اساس شواهد بازرس پليس، حدود ساعتِ يک و نيم صبح، پاتريشيا ماشينش رُ در خط اول پارک ميکنه و به کنار بزرگراه ميره. کسي اون رُ نديده بود؛ اما دقايقي بعد، زني به سمت پايين پرت ميشه؛ مستقيماً وسط بزرگراهِ بيلد فرود مياد و بدنش زير ماشينها تکه تکه ميشه. حادثه به قدري فجيعه که همون موقع همهي شبکههاي تلويزيوني خبر رُ زنده پخش ميکنن. و تنها کسي که بيخبر ميمونه جورجه..
جورج باور نميکرد چيزهايي که ميشنوه واقعيت داشته باشن. اون و پاتريشيا خيلي وقتها مسير کنار بزرگراه رُ پياده ميومدن، و خيلي وقتها شده بود بر لب ديوارهي بزرگراه بشينن، يا کنارش بايستن و حرف بزنن، به ماشينها و نورهايي نگاه کنن که با سرعت از همه طرف رد ميشدن، و به خودشون که تو اون دنياي شلوغ و بزرگ، تنها در کنار هم بودن.
اين اتفاق هر جور ديگهاي ميوفتاد قابل قبول بود، اما نه اينجوري. مبهوت بود. نميتونست گريه کنه، هيچي نميفهميد، لال شده بود، هيچي نميشنيد. بدون توجه به حرفهاي افسر پليس به خونه اومد و تلفن و پيامگير رُ از پريز کشيد. هيچ علاقهاي نداشت به حرفهاي مزخرف بقيه گوش کنه. اون بزرگراه، اون موقعيت، براش پر از حرف و خاطره بود. اولين بار به پيشنهادِ پاتريشيا اون مسير رُ پياده رفته بودن و بعد از اون، هر وقت از چيزي ناراحت بودن يا خوددرگيري داشتن به اونجا ميرفتن و در سکوت به آرامش ميرسيدن. هنوز درک نميکرد چرا، مغزش کار نميکرد، فقط ميديد ديگه کسي رُ نداشت که ازش بخواد شب رُ اونجا بمونه، يا بخواد در مورد آينده باهاش حرف بزنه.