کپيرايت: تنها مجاز به لينک کردنِ مطالب ميباشيد، و نه بازچاپ نوشتهها.
یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۴
حقيقتِ امر يا زندگي سهگانهي جورج
پيامها ادامه داشت. اول فکر کرد در مورد مرگ فيبي، دوست قديميش هست که يک هفته پيش به قتل رسيده بود؛ ماشيني دنبالش ميکنه و بعد از کشتنش به 911 اطلاع ميده. پليس هيچ سرنخي پيدا نميکنه و پرونده باز ميمونه. اما اين ماجرا مال ده روز پيش بود؛ حتا مراسم خاکسپاريش هم هفتهي پيش انجام شد، و پيامهاي الآن هيچ ربطي به موضوع نميتونست داشته باشه. به اندازهاي خسته و کوفته بود که ذهنش جواب نميداد. پيامها پشت سر هم يک خبر رُ تکرار ميکردن، به جز اِد، که در پيامش گفته بود پاتريشيا خودکشي کرده. و اين غيرممکن بود. همه از چيزي خبر داشتن که مهمترين قسمت زندگيش ميشد، اما خودش هيچ معني تو حرفها نميديد. پاتريشيا نامزدش بود. تو يک ثانيه همهي روزهاي گذشته اومد جلو چشمش. خودش رُ قرباني جنايتي ميديد که نميتونه کشفش کنه.
يک سال و نيم از زمان آشناييش با پاتريشيا ميگذشت. بعد از خيلي حرف و بحث، تصميم گرفته بودن با هم باشن، و تصميم داشتن چند وقت ديگه، در سالگرد دومين آشناييشون با هم ازدواج کنن. يادش افتاد بعد از کشته شدنِ فيبي، فکر کرده بود شايد قاتل، پاتريشيا باشه. اوه چه قدر احمقانه! اون شب هر دو تا ديروقت تو بار بودن، انقدر نوشيدن تا غم از دست دادن رُ فراموش کنن. شب پاتريشيا با اغواگري خودش رُ در دل جورج جا کرد و روحش رُ از غم جدا. بعد بحث به فيبي افتاد، پاتريشيا گفت: انقدر دوستت دارم که ميخوام هيچ کس ديگهاي نباشه، نه زنده نه مُرده! ميخوام فراموشش کني و تا آخر دنيا با هم باشيم، فقط من و تو.
: اون مرده. پليس گفت کشتنش. نميدونم چرا. دختر خوبي بود..
: ولي اون ديگه رفته. بهتره براي هميشه فراموشش کني. حالا منو داري.
: من، نميدونم، هيچي نميدونم.
بعد روش رُ برگردوند و خودش رُ زد به خواب. پاتريشيا ملافه رُ کنار زد و صداش کرد: «جورج..؟!» تو صداش انقدر عشوه و خواهش بود که کوه رُ به لرزه بنداره. جورج ميدونست نميتونه امشب به خواستِ پاتريشيا باشه؛ به آرامش احتياج داشت. گفت: «امشب خستهم. باشه يه وقت ديگه..»
: روت رُ بکن اين ور، ميخوام يه چيزي بهت نشون بدم..
وقتي برگشته بود، با حملهي پاتريشيا، عشقبازيشون شروع شد..
يادش اومد آخرهاي شب، پاتريشيا گفته بود بايد فيبي رُ به تاريخ بسپاره و اگه بخواد به کس ديگهاي فکر کنه، هر کسي، چه زنده چه مرده، حتماً اون رُ به سزاي اعمالش ميرسونه. جورج در حالي که مست بود گفته بود پس نکنه فيبي رُ هم تو ناکاوت کردي؟ و پاتريشيا ناراحت شده بود.
نميدونست چرا اما واقعاً فکر کرده بود نکنه پاتريشيا کاري کرده باشه. ميتونست کسي رُ استخدام کنه تا رقيبش رُ از سر راه برداره. انقدر روزنامهها پر از انتقام و عشقهاي خيابوني بود که ميتونست از اين فکر يه فيلمنامهي کامل بنويسه. مرگ فيبي درد بزرگي بود. فيبي نزديکترين دوست جورج بود. البته از اول هم رابطهي نزديکي با هم نداشتن؛ وقتي فيبي رُِ ميبوسيد بيشتر حس دلگرمي و اطمينان داشت تا يه بوسهي آتشي که شروع خواستهاي بيشتر باشه. و حالا پاتريشيا با اين رفتارش، اونو اذيت ميکرد. ميدونست به هر حال اون مُرده، ولي به طرز عصبي اصرار ميکرد که ديگه نبايد باشه.
فکر کرد نميتونه اين حقيقت داشته باشه. و حالا پاتريشيا هم مرده بود؟! هنوز باور نميکرد، اصلاً نميونست چه جوري يا چرا. نکنه اون هم به قتل رسيده. نکنه خودش هم در خطره؟ اون نامه از کلانتري.. فقط ميدونست پاتريشيا رُ دوست داشت، هنوز هم دوست داره. از خودش خجالت کشيد که نميتونه گريه کنه. بيشتر مات و مبهوت بود. براي اون زندگي ديگه تموم شده بود؛ دو فقدان در چند روز. کس ديگهاي رُ نداشت. پاتريشيا.. نه، امکان نداره. همين چند روز پيش بود که با هم در مورد ازدواج صحبت کرده بودن. قاتل.. نميدونست به کي بد و بيراه بگه. باقي پيامها رُ گوش نداد، حتا سراغ موبايلش هم نرفت. در رُ بست و به سمت کلانتري رفت.
پاتريشيا يه دختر معمولي بود. در تمام عمرش با سختيهاي زيادي مواجه شده بود. هيچ وقت پولدار نبود، خانوادهي متوسطي داشت. خيلي زيبا نبود. جورج عادت داشت بگه «چهرهي معصوم و چشمهاي مشتاق» اما هيچ کدوم از اينا نبود. زندگي خانوادگيش پر بود از دعواهاي مالي. و بيمسئوليتهاي پدر و مادرش، خونه رُ به هر چيزي شبيه ميکرد به جز يه محيط گرم خانوادگي، و جايي براي آرامش. ياد گرفته بود در جامعه و محيطِ بيرون بزرگ بشه، زندگي کنه و خودش رُ نشون بده. ولي باز خوششانس نبود؛ اولين شکست عاطفيش رُ در دوران دبيرستان داشت؛ با پسري به اسم مايکل دوست بود، البته نه خيلي صميمي، در حد دبيرستان. با هم بيرون ميرفتن و سنگينترين جرمشون بوسههاي کوتاهي بود که چند بار بيشتر اتفاق نيوفتاد. مايکل پسر قد بلند و مهربوني بود. عينک گردي داشت که اونو شبيه خرخونها ميکرد، البته جزو نمره خوبهاي کلاس هم بود.
روز جشن سال نو، مايکل از پاتريشيا خواسته بود که عصر، با هم برقصن اما پاتريشيا حتا به مهموني دبيرستان هم نرفته بود. نميتونست خودش رُ راضي کنه، ميترسيد دوباره مايکل با بوسهها شروع کنه و... و اين براش قابل تحمل نبود. اون روز نرفت، هيچ وقت هم فکر نکرد مايکل رُ قال گذاشته؛ برعکس هر وقت يادش ميومد شب سال نو، تمام مدت در اتاقش گريه ميکرده، تو دلش مايکل رُ نفرين ميکرد که انقدر بهش بيوفا بوده.. چند ماه بعد، مايکل با يکي ديگه از دختراي دبيرستان رو هم ميريزه و در جشن تولدش، تمام مدت رُ با اون ميگذرونه. پاتريشيا از يادآوري اون خاطرهها هم متنفر بود.
مايکل و پسرهايي مشابه مايکل در زندگيش اومدن و رفتن. پاتريشيا به درسش ادامه داد و خودش رُ به هيچ کس نباخت. کار کرد و به سفر رفت. هيچ دلبستگي نداشت و به کسي و جايي هم وابسته نبود. تا روزي که با جورج آشنا شد. تو کافه همديگه رُ ديدن، خيلي زود عاشق همديگه شدن و خواستن با هم باشن. يک سالي طول کشيد تا پاتريشيا اجازه بده در مورد ازدواج حرف بزنن. شک داشت يه جورايي. اون شب، هوا خيلي سرد بود و بيرون برف ميومد. آسمون ابري بود و هيچ ستارهاي پيدا نبود. پاتريشيا بالاخره تصميم گرفته بود به مردي که يک سال تمام فکرش رُ اشغال کرده، بگه که چه قدر دوستش داره و آرزوشه هميشه با هم باشن.
ولي حضور دوبارهي فيبي، دوستِ خراب دوران دبيرستان جورج همه چيز رُ به باد داد. پاتريشيا نميخواست اين بار جورج رُ از دست بده. فيبي، براش يادآور دبيرستان، و ماجراي مايکل بود. از فيبي متنفر بود؛ يه دخترهي پولدار احمق. و سعي کرد جورج رُ دوباره به دست بياره. ميدونست بايد براش بجنگه، ميدونست بايد از خيلي چيزها بگذره تا به پيروزي برسه. ميدونست اين بار بايد با چنگ و دندون از زندگي خودش دفاع کنه..
وقتي جورج به کلانتري رفت، بهش گفتن در شبي که نبوده، نامزدش خودش رُ از رو ديوارهي بزرگراهِ وُلکِين به پايين پرت کرده. بزرگراه وُلکِين يکي از چهار مسير مرکزي شهر بود که در نقاطي به صورت روگذر از بالاي بزرگراههاي ديگه ميگذشت. بر اساس شواهد بازرس پليس، حدود ساعتِ يک و نيم صبح، پاتريشيا ماشينش رُ در خط اول پارک ميکنه و به کنار بزرگراه ميره. کسي اون رُ نديده بود؛ اما دقايقي بعد، زني به سمت پايين پرت ميشه؛ مستقيماً وسط بزرگراهِ بيلد فرود مياد و بدنش زير ماشينها تکه تکه ميشه. حادثه به قدري فجيعه که همون موقع همهي شبکههاي تلويزيوني خبر رُ زنده پخش ميکنن. و تنها کسي که بيخبر ميمونه جورجه..
جورج باور نميکرد چيزهايي که ميشنوه واقعيت داشته باشن. اون و پاتريشيا خيلي وقتها مسير کنار بزرگراه رُ پياده ميومدن، و خيلي وقتها شده بود بر لب ديوارهي بزرگراه بشينن، يا کنارش بايستن و حرف بزنن، به ماشينها و نورهايي نگاه کنن که با سرعت از همه طرف رد ميشدن، و به خودشون که تو اون دنياي شلوغ و بزرگ، تنها در کنار هم بودن.
اين اتفاق هر جور ديگهاي ميوفتاد قابل قبول بود، اما نه اينجوري. مبهوت بود. نميتونست گريه کنه، هيچي نميفهميد، لال شده بود، هيچي نميشنيد. بدون توجه به حرفهاي افسر پليس به خونه اومد و تلفن و پيامگير رُ از پريز کشيد. هيچ علاقهاي نداشت به حرفهاي مزخرف بقيه گوش کنه. اون بزرگراه، اون موقعيت، براش پر از حرف و خاطره بود. اولين بار به پيشنهادِ پاتريشيا اون مسير رُ پياده رفته بودن و بعد از اون، هر وقت از چيزي ناراحت بودن يا خوددرگيري داشتن به اونجا ميرفتن و در سکوت به آرامش ميرسيدن. هنوز درک نميکرد چرا، مغزش کار نميکرد، فقط ميديد ديگه کسي رُ نداشت که ازش بخواد شب رُ اونجا بمونه، يا بخواد در مورد آينده باهاش حرف بزنه.
جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۴
داستان يک ساعت (کيت شوپن)
خانم کيت شوپن (Kate Chopin) به سال 1850-1904
در هشتم فوريهي 1850 در سينت لوييس St. Louis (در ايالت Missouri) با نام Katherine O'Flaherty از خانوادهاي فرانسوي / ايرلندي به دنيا آمد. در کودکي، مربيان زن زيادي داشت؛ از بيوهي مستقلي در فاميل گرفته تا راهبهي روشنفکري مدرسهشان؛ کسي که به او ياد داد به موازات زندگي در خانه، در ذهن خود هم زندگي کند. پنج سال و نيمه بود که والدينش او را به آموزشگاه قلب مقدس Sacred Heart فرستادند.
پدرش، توماس، Thomas O'Flaherty مهاجر ايرلندي بود که در ريسکهاي تجاريش به موفقيتهايي رسيده بود. در اول نوامبر 1855، پدرش که از موسسان شرکت راهآهن آرامش Pacific Railroad هم بود، در افتتاحيه قطار، که به سمت Gasconade Bridge حرکت ميکرد، حضور داشت. قطار بين راه واژگون شده و باعث کشته شدن صدها مسافر شد. تنها پس از دو ماه تحصيل در آموزشگاه قلب مقدس، کيت به خانه برگشت و زير نظر مادر مادربزرگش به ادامهي تحصيل پرداخت.
اليزا، Eliza Faris O'Flaherty، مادر کيت، عضو برتر انجمن فرانسويان بود. زمانيکه خبر فوت همسر 50 سالهش را شنيد تنها 27 سال داشت. شايد افسرده شده باشد، اما اين براي او خبري آزاديبخش بود، چنانکه کيت شوپن در «داستان يک ساعت» مينويسد: «زني که خبر مرگ شوهرش را در حادثهي قطار ميشنود، انديشهي آزادي، به او شادي ميبخشد.» اليزا بعد از آن ديگر هيچ گاه ازدواج نکرد. مادربزرگ و مادر مادربزرگ کيت هم در جواني بيوه شده بودن و آنها نيز دوباره ازدواج نکردند.
دو سال بعد از مرگ پدر، کيت به «قلب مقدس» برميگردد. در آنجا با دختري به نام کيتي Kitty Garesche آشنا ميشود؛ هر دو عاشق خواندن و نوشتن بودند. اما در ماه مي 1861، جنگ داخلي به سينت لوييس ميرسد و خانوادهي کيتي از شهر تبعيد ميگردند. در آن زمان نه تنها کيت بهترين دوستش را از دست ميدهد، بلکه نابرادريش، جورج George را هم به دليل تب حصبه از دست ميدهد و همينطور مادريزرگش که آن زمان 83 ساله بود. کيت همهي برادرها و خواهرهاش را از دست ميدهد، به طوري که در 24 سالگي تنها فرزند است.
زماني که از «قلب مقدس» فارغالتحصيل ميشود، او را به عنوان يک داستانسراي بااستعداد، يک دانشجوي ممتاز، يک کلبي جوان (پيرو مکتب کلبيون) و يک پيانيست عالِم ميشناختند. در نوزده سالگي با اسکار Oscar Chopin که از اهالي لوويزينا Louisiana بود آشنا شده و در 9 ژوئن 1870 با هم ازدواج ميکنند. در 1882، اسکار ميميرد و لازم ميشود کيت نوشتههاش را به نوعي منبع درآمدزا براي خود و شش فرزندش دربياورد. اگرچه هيچ گاه نتوانست با درآمدِ حاصل از نوشتههاش زندگي بگذراند، اما با درآمد املاکي که در سينت لوييس و لوويزينا داشت، خانواده رُ ميچرخواند. تا نهايتاً در 22 آگوست 1904 به ديار باقي شتافت.
اولين کار کيت، يک رقص لهستاني پولکا براي پيانو بود به نام ليليا پولکا که آن را به دخترش تقديم کرد. داستان نويسي را در سال 1889 و با انتشار اولين شعرش «اگه ميشد..» در مجلهي شيکاگو Chicago که بعدها به امريکا America تغيير اسم داد، شروع و در 1889 دو داستان کوتاهش را منتشر کرد؛ «خردمندتر از خدا» و «نقطهاي بر موضوع». در 1890 اولين ناول (داستان بلند) کيت به نام «در اشتباه» منتشر شد. اين کتاب به صورت شخصي منتشر شد و تمام مخارج آن با خودِ شوپن بود و انتقادهاي کاملاً منفياي را دريافت کرد، چرا که در آن، به اعتياد زنها به الکل و عشقبازيشان پرداخته بود. در 1890 سعي کرد داستان ديگري با عنوان «دکتر گراس جوان» منتشر کند، انتشاراتيها بارها آن را رد کردند و نهايتاً کيت در سال 1896 دستنوشتهش را از بين برد.
در چهارم ژانويهي 1893، کيت داستان «بچهي ديزايري» را در مجلهي Vogue منتشر کرد؛ نوشتهاي که بعدها يکي از معروفترين داستانهاي کوتاهش شد. (داستان، روزهاي کوتاه بعد از ازدواج ديزايري را تعريف ميکند: کسي که خانوادهش، او را در کودکي ترک ميکنند و توسط يه خانوادهي بامحبت، به فرزندخواندگي پذيرفته و بزرگ ميشود. بعد از اين که ديزايري و شوهرش، صاحب بچهي سياه چردهاي ميشوند، شوهر، او را متهم ميکند که از سياه پوستان بوده و او را به ترک خانه مجبور ميسازد. داستان با ناپديد شدن ديزايري و بچهش به پايان ميرسد، و دقيقاً روز بعد از رفتن ديزايري، همسرش نوشتهاي از مادرش پيدا ميکند؛ گويايا آن که خودِ اون نتيجهي ترکيب دو نژاد است.)
کتاب ديگر شوپن، «شبي در اکيديا» ست که در سال 1897 چاپ شد و شامل 22 داستان کوتاه است و نشاندهندهي علاقهي رو به رشدش به احساسات، تمايلات جنسي و ازدواج. (در کل اين سه کلمه، کليدهاي اصلي نوشتههاي شوپن هستند که نتيجهي آن رد شدن نوشتههاش در زمان خودش توسط منتقدين بود، و البته به دليل پيشگام بودن در نوشتن احساسات شخصي، به بزرگ داشتش در سالهاي بعد منجر شد.) سپس شوپن به نوشتن سومين مجموعه داستانش به اسم «شغلي و صدايي» ميپردازد که شامل کارهاي قبلي (که انتشاراتيها چاپشان نکرده بودند) نيز ميشد. انتشاراتيها که به نظرشان اين کتاب خيلي به مسايل عشق، سک.س و ازدواج پرداخته، کتاب را رد ميکنند؛ اين مجموعهاي ست که شامل معروفترين داستان کوتاه شوپن به نام «داستان يک ساعت» است. (داستاني که من ترجمه کردم). بعد از اين، داستانهاي ديگري هم توسط اين نويسنده نوشته ميشود، و مجموعه داستان «شغلي و صدايي» بالاخره در سال 1991، زماني که 87 سال از مرگ نويسندهش ميگذشت، منتشر ميشود.
داستان يک ساعت:
با اطلاع از آنکه خانم ملارد Mallard مشکل قلبي دارد، توجه ويژهاي شد تا خبر مرگ همسرش را در آهستهترين حالت ممکن به او بگويند.
اين جوزفين Josephine، خواهرش بود که با جملاتي دست و پا شکسته و اشاراتي پنهان که مخفيانه آشکار ميشد، خبر را گفت. دوستِ همسرش، ريچاردز Richards هم آنجا بود، نزد خانم ملارد. و او کسي بود که هنگام رسيدن خبر حادثهي راهآهن، به انضمام اسم برنتلي ملارد Brently Mallard در بالاي ليست اسامي کشته شدگان، در دفتر روزنامه بود، و تنها به اندازهاي به خودش وقت داد که با تلگراف بعدي از حقيقتِ امر مطمئن شود، تا آورندهي خبر بد اشتباهي نباشد.
خانم ملارد، داستان را به دفعات کمتر از باقي زنها شنيد، و به موازاتش در اهميت پذيرش خبر ناتوان بود. ناگهان گريه کرد و خودش را در دستهاي خواهرش رها کرد. وقتي طوفان غم گذشت، تنها به اتاقش رفت؛ کسي را نداشت که به دنبالش بيايد.
ايستاد؛ در مقابل پنجرهي باز و صندلي دستهدار راحتي بزرگ. در آن فرو رفت. با خستگي فيزيکي که پيوسته در بدنش بود و ظاهراً به روحش رسيده بود، به پايين فرو رفت.
ميتوانست در چارچوب مربعشکل روبهروي خانهش، نوکِ درختاني را ببيند که با زندگي جديدِ بهاري تکان ميخوردند. هواي لذيذ باراني جريان داشت، در خيابان پاييني، دستفروشي اجناس خود را جار ميزد. نتهاي شعري که کسي آن را در دوردست ميسرود، به سختي به او ميرسيد. گنجشکان بيشماري بر لبهي بام چهچه ميزدند.
تکههايي از آسمان آبي اينجا و آنجا نمايان بود؛ در ميان ابرهايي که در سمت غرب پنجرهش به هم ميرسيدند و بر هم توده ميشدند.
با دستاني که به کوسن پشت صندلي حلقه شده بود، ساکت و بيحرکت نشست. مگر زماني که بغضي راه گلو را پيش گرفت و او را تکان داد، مانند کودکي که از گريه به خواب رفته و در روياهاش هم به گريه ادامه داده بود.
جوان بود، با صورتي زيبا و آرام، که خطهايش نشان از سرکوب و حتا قدرتي خاص داشت. اما اکنون نگاهي خالي بر چشمانش بود که در دوردست، به تکه ابري از آسمان آبي خيره شده بود. نگاهي متفکرانه نبود، بلکه بيشتر حاکي از سردرگمي افکار هوشمندانه بود.
چيزي به سراغش ميآمد و او با ترس به انتظارش مينشست. آن چه بود؟ نميدانست؛ چيزي تيز و به دور از هر عنوان. اما آن را احساس ميکرد. از آسمان، و از ميان صداها، عطر و رنگي که هوا را پر کرده بود، به سمت او ميخزيد.
سينهش گلگون و پرآشوب شد. داشت آغاز به فهميدن آن چيزي ميکرد که به قصد تصاحب به او نزديک ميشد، و سعي ميکرد آن را به خواست خود، عقب براند --به ناتواني دو دست باريک سفيدش.
زماني که خود را کمي رها کرد، نجوايي از لبانش، که کمي از هم جدا بود، گريخت. بارها و بارها آن را زير لب ادا کرد: «آزادي، آزادي، آزادي!» نگاه خالي و ظاهر دهشتناکي که او را دنبال کرده بود، از چشمانش رفت. چشمها تيز و درخشان بودند. نبضش به تندي زد، و جريان خون هر سانت از بدنش را گرم و آرام کرد.
متوقف نشد تا از خود بپرسد آيا اين يک شادي غولپيکر بود که او را فرا ميگرفت يا نه. درک عالي و صريح، او را قادر ساخت تا چنين اظهار عقيدهاي را ناچيز بشمارد.
ميدانست که با ديدن دستان مهربان و لطيفي که براي سوگواري در هم جفت شدهاند، و چهرهي ثابت، طوسي و مُردهاي که هيچ گاه عشقي را در خود نگه نداشت، خواهد گريست. اما در وراي آن لحظات تلخ، سالهاي طولاني پيش رو را ديد که تنها به خودِ او تعلق داشت. و آغوشش را به خوشآمدگويي به آنان گشود.
در سالهاي آينده، کسي وجود نخواهد داشت تا براي او زندگي کند؛ براي خودش خواهد زيست. ارادهي قدرتمندي، با آن اصرار غيرمنظقي، خواست او را منحرف نميکرد، اصراري که زن و مرد باور داشتند داراي حق تحميل کردن نظر شخصي خود بر همنوع خود هستند. تمايلي مهربان يا تمايلي بيرحم باعث شد اين رفتار وقتي در آن دقايق کوتاه روشنگر به آن نگريست، به مثل يک گناه به نظر برسد.
و هنوز او را دوست داشت --گهگاهي. اغلب اوقات نه. چه اهميتي داشت؟! عشق، راز ناگشوده، در مقابل اين دارايي دفاع از خود، که ناگهان آن را به عنوان قويترين انگيزهي بودنش شناخت، چه ارزشي ميتوانست داشته باشد؟!
به زمزمه ادامه داد: «بدنِ آزاد و روح آزاد!»
جوزفين در مقابل در بسته زانو زده بود؛ لبانش را بر سوراخ کليد قرار داده بود و براي وارد شدن التماس ميکرد. «لوسي Louise، در رُ باز کن! خواهش ميکنم، در رُ باز کن --خودت رُ مريض ميکني. لوسي داري چه کار ميکني؟ به خاطر خدا در رُ باز کن.»
«دور شو. خودمو مريض نميکنم.» نه؛ او در حال نوشيدن اکسير زندگي از ميان پنجرهي باز بود.
تصوراتش با فتنهبرانگيزي از ميان روزهاي آينده ميگذشت. روزهاي بهاري، و روزهاي تابستان، و هر نوع روز ديگري که به او تعلق داشت. دعا کرد که زندگي طولاني باشد. همين ديروز بود که با فکر آن که زندگي شايد طولاني باشد بر خود لرزيده بود.
با قدرت برخاست و در را به روي اصرارهاي خواهرش گشود. پيروزي تبداري در چشمانش بود و بيتوجه، مانند الههي پيروزي حرکت ميکرد. کمر خواهرش را در آغوش گرفت و با هم از پلکان پايين آمدند. ريچاردز پايين منتظرشان ايستاده بود.
کسي در جلويي را با کليد باز ميکرد. برنتلي ملارد بود که کثيف از گرد و غبار سفر، در حالي که ساک و چترش را در دست داشت، وارد شد. او از صحنهي حادثه دور بوده، و حتا نميدانست که چُنين اتفاقي افتاده است. مبهوت به گريهي بلند جوزفين نگاه ميکرد، به حرکت سريع ريچاردز که مانع ديد شد و خود را جلوي همسرش قرار داد.
اما ريچاردز دير جنبيد.
زماني که دکترها آمدند، گفتند که از بيماري قلبي مُرده --از شادي که ميکُشد.
---------------------------
پينوشت:
۱) شايد بهتر بود اسم داستان رُ ميذاشتم «ماجراي اين يک ساعت» (يا چنين چيزي) تا با ساعت مچي اشتباه نشه!
۲) کي ميميره؟ She died يعني لوسي يا جوزفين؟ جوزفين (با اين که نزديکترين مرجع به ضمير هست) مرگش بيربطه.. و لوسي؛ همسر برنتلي، کسي که در اين يک ساعت به خيالبافي مشغوله و در انتظار روزهاي روشن استقلاله، از ديدن دوبارهي همسرش، دچار خوشحالياي ميشه که..
---------------------------
پي نوشت اول.
سورئاليست، يکي از دوستهاي واقعاً خوب من هم اين داستان رُ ترجمه کرده که در اينجا (+) ميتونين بخونينش. اما مهمتر اين که با تطبيق داستان، به اشکالي در متنِ من برخورد که تمام اين مدت (هشت ماهي از پابليش اين داستان ميگذره) وجود داشته و نفهميده بودم. جايي که در ابتداي داستان، ريچاردز خبر مرگ رُ مياره؛ من قبلاً ترجمه کرده بودم با تعجيل در اين کار ملاحظهی دوستي رُ انجام نميده، در حالي که اون مکث براي اطمينان بيشتر بوده، که در متن بالا تصحيح شد. از اين بابت ممنونم از سورئاليت. :)
پي نوشت دوم.
بعد از ترجمهي اين داستان بود که واسه فاينال، همين متن رُ براي نقد ادبي (به عنوان داستانِ آنسين يا خارج از مطالب کلاس) داشتيم. در اونجا من نقد فرماليستيکي نوشتم که برداشت طبيعي و توصيفِ داستانه. اما باقي بچهها مطالب جالبي نوشته بودن، (با تأکيد به اين که در ادبيات هر نقدي که قابل ساپورت باشه صحيحه) دو موردش رُ مينويسم.
اول (نقدِ فرماليستيک، و يه کم آرکائيک): که تمام داستان آيروني يا طنزه، که در تمام لحظهها نويسنده با گفتن چيزي که اصلاً حقيقت نداره، سعيداره حرفي رُ بزنه که جرأت بيانش نيست. از جمله غش کردنهاي نمايشي لوسي، در حالي که اصلاً حقيقتاً ناراحت نبوده، و يا تظاهر به تنهايي (قفل کردنِ در از داخل)، و يا زماني که در داستان گفته شده به تکه ابر سفيدي در آسمون ابري خيره شد، در حالي که در واقع خودش رُ به آسمان آبي ميسپرد...
و در نهايت، اخرين جملهي داستان، شادياي که کنايهاي از نهايت اندوه لوسي هست. از شوکِ زنده بودنِ دوبارهي همسرش، و اندوهِ اجبار به زندگيِ دوباره با اون مُرد.
دوم (نفدِ روانکاوي فرويدي): لوسي مدتها قبل همسرش رُ -در زندگيشون- از دست داده بود. در اين بين، دوستي هست که مهمه، ريچاردز که در چشم لوسي نمادِ انساني آزادِ قوي هست، مردي که لوسي هيچ وقت نداشت و هميشه آرزوش رُ داشت. عشق گمشدهي ممنوعهاي که همهي وجودِ لوسي رُ تسخير کرده بود. زماني که خبر مرگِ همسرش رُ ميشنوه؛ همزمان زندگي جديدي که تمام مدت آرزوش رُ داشته بهش سلام ميکنه: ريچاردز! (و توجه کنين به لحظهی پايين اومدن از پلهها، يعني گرفتن تصميم براي ادامهي زندگي، و ديدنِ اوليننفري که در پايينِ پلهها به انتظار وايساده؛ ريچاردز!)
و اما در آخر داستان، ديدنِ يکبارهي برنتلي، و شوکِ ناشي از اون انقدر بزرگ هست که لوسي سکته کنه، بميره. و ادامهي داستان (که ناگفته مونده): ...برنتلي (دقيقاً با همون توصيفها) با ناراحتياي که توان بروز هر صدايي رُ ازش گرفته به طبقهی بالا ميره، در رُ بر خودش قفل ميکنه، به پنجره و نوکَ کاج و آسمون خيره ميشه، همهي زندگي خانوادگيش رُ دوره ميکنه. ريچاردز ميره بالا، اصرار ميکنه در رُ باز کنه «ميترسم به خودت صدمه بزني!» اما نميدونه برنتلي داره به آزادي فکر ميکنه، به زندگي ايدهآلي که هيچوقت نداشته و حسرتش رُ خورده... و از پلهها ميان پايين؛ اولين نفري که پايين پلهها در انتظارشه.. جوزفين..! عشق ممنوعهي پنهانِ برنتلي
Biography:
Kate Chopin / 1850-1904
Kate Chopin was born Katherine O'Flaherty on February 8, 1850 of an Irish and French descent in St. Louis, Missouri. Kate was blessed by having many female mentors throughout her childhood; either the strong and independent widows in her family or the intellectual nuns of her school, who taught Kate to live a "life of the mind as well as the life of the home." Kate was a young age of five and a half when her parents sent her to the Academy of the Sacred Heart.
Her father, Thomas O'Flaherty, was an Irish immigrant who was very successful in many business ventures. In 1855 on November 1, being one of the founders of the Pacific Railroad, her father was aboard the train on its inaugural journey over the Gasconade Bridge, which collapsed, killing many of its passengers. After only two months into her term at Sacred Heart, Kate came home and was to be educated by her great-grandmother.
Eliza Faris O'Flaherty, Kate's mother, was a member of the prominent French-Creole community and a member of an exclusive social circle. Eliza was only 27 years old when she heard of her 50-year-old husbands' death. She may have been depressed, yet liberated by the news, or so Kate Chopin's "Story of an Hour" suggests: "a wife, hearing of her husband's death in a train accident, delights in thoughts of freedom." Eliza never remarried after her husband's death. Kate's grandmother and great-grandmother had also been widowed at a young age and never remarried.
Two years after her fathers' death, Kate returned to the Academy of the Sacred Heart . Kate met a girl named Kitty Garesche. The two girls both loved to write and read together, but in May of 1861 the Civil War broke out in St. Louis, and Kitty's family was banished for their Confederate "sympathies." Not only did Kate lose her best friend, but also her half brother, George, died of typhoid fever and her grandmother passed away at the age of 83. Kate lost all of her brothers and sisters, so that by the time Kate was 24 years old, she was an only child.
Two years after her fathers' death, Kate returned to the Academy of the Sacred Heart . Kate met a girl named Kitty Garesche. The two girls both loved to write and read together, but in May of 1861 the Civil War broke out in St. Louis, and Kitty's family was banished for their Confederate "sympathies." Not only did Kate lose her best friend, but also her half brother, George, died of typhoid fever and her grandmother passed away at the age of 83. Kate lost all of her brothers and sisters, so that by the time Kate was 24 years old, she was an only child. When she graduated from the Academy of the Sacred Heart, she was known as a brilliant storyteller, an honors student, a youthful cynic, and an accomplished pianist.
When she graduated from the Academy of the Sacred Heart, she was known as a brilliant storyteller, an honors student, a youthful cynic, and an accomplished pianist. At the age of 19, Kate met Louisiana native Oscar Chopin, and married him on June 9, 1870. In 1882 Oscar died, and she needed to turn her writing into a way to support herself and her six children. She never actually was able to live off of her earnings from writing, but she supported her family with income from real estate she owned in Louisiana and St. Louis, until 22nd of August 1904, when she died.
Kate's first work was a piano polka written for her daughter called, "Lilia's Polka." She began her story writing career in 1889 by publishing her first poem "If It Might Be", in a Chicago periodical called America. Later in 1889, Kate published her first two short stories, "Wiser Than God" and "A Point at Issue". In 1890, came her first novel, "At Fault". The book was privately published and paid for by Chopin herself. It did receive many negative reviews because it involves women alcoholism and affairs. In 1890 Kate attempted to publish another novel titled Young Dr. Grosse. The novel was rejected many times by publishers and she eventually destroyed the manuscript in 1896.
On January 4, 1893, Kate Chopin published what became one her most famous short stories, "Desiree's Baby", in Vogue magazine. The story, follows the short marriage of Desiree who is abandoned as a baby and adopted and raised by a loving family. After she and her husband have a baby, and the baby has a dark complexion, her husband accuses her of being of black descent and makes her leave. The story ends with Desiree disappearing into the bayou with her baby. Ironically, only days after she leaves, the husband discovers a letter left to him by his mother which explains that it is he who is of mixed race.
Chopin next produced a twenty-one story collection, A Night in Acadie, published in 1897 which shows her growing interest in passion, sexuality and marriage. After A Night in Acadie's publication, Kate worked on third collection, A Vocation and a Voice, which included work previously rejected by magazine publishers. Publishers who felt the work dealt too explicitly with love, sex, and marriage rejected this collection. Included in this collection is Chopin's most famous short story, "The Story of an Hour". The collection was not published until 1991, 87 years after her death.
The Story of an Hour
Knowing that Mrs. Mallard was afflicted with a heart trouble, great care was taken to break to her as gently as possible the news of her husband's death.
It was her sister Josephine who told her, in broken sentences; veiled hints that revealed in half concealing. Her husband's friend Richards was there, too, near her. It was he who had been in the newspaper office when intelligence of the railroad disaster was received, with Brently Mallard's name leading the list of "killed." He had only taken the time to assure himself of its truth by a second telegram, and had hastened to forestall any less careful, less tender friend in bearing the sad message.
She did not hear the story as many women have heard the same, with a paralyzed inability to accept its significance. She wept at once, with sudden, wild abandonment, in her sister's arms. When the storm of grief had spent itself she went away to her room alone. She would have no one follow her.
There stood, facing the open window, a comfortable, roomy armchair. Into this she sank, pressed down by a physical exhaustion that haunted her body and seemed to reach into her soul.
She could see in the open square before her house the tops of trees that were all aquiver with the new spring life. The delicious breath of rain was in the air. In the street below a peddler was crying his wares. The notes of a distant song which some one was singing reached her faintly, and countless sparrows were twittering in the eaves.
There were patches of blue sky showing here and there through the clouds that had met and piled one above the other in the west facing her window.
She sat with her head thrown back upon the cushion of the chair, quite motionless, except when a sob came up into her throat and shook her, as a child who has cried itself to sleep continues to sob in its dreams.
She was young, with a fair, calm face, whose lines bespoke repression and even a certain strength. But now there was a dull stare in her eyes, whose gaze was fixed away off yonder on one of those patches of blue sky. It was not a glance of reflection, but rather indicated a suspension of intelligent thought.
There was something coming to her and she was waiting for it, fearfully. What was it? She did not know; it was too subtle and elusive to name. But she felt it, creeping out of the sky, reaching toward her through the sounds, the scents, the color that filled the air.
Now her bosom rose and fell tumultuously. She was beginning to recognize this thing that was approaching to possess her, and she was striving to beat it back with her will --as powerless as her two white slender hands would have been.
When she abandoned herself a little whispered word escaped her slightly parted lips. She said it over and over under her breath: "free, free, free!" The vacant stare and the look of terror that had followed it went from her eyes. They stayed keen and bright. Her pulses beat fast, and the coursing blood warmed and relaxed every inch of her body.
She did not stop to ask if it were or were not a monstrous joy that held her. A clear and exalted perception enabled her to dismiss the suggestion as trivial.
She knew that she would weep again when she saw the kind, tender hands folded in death; the face that had never looked save with love upon her, fixed and gray and dead. But she saw beyond that bitter moment a long procession of years to come that would belong to her absolutely. And she opened and spread her arms out to them in welcome.
There would be no one to live for during those coming years; she would live for herself. There would be no powerful will bending hers in that blind persistence with which men and women believe they have a right to impose a private will upon a fellow-creature. A kind intention or a cruel intention made the act seem no less a crime as she looked upon it in that brief moment of illumination.
And yet she had loved him—sometimes. Often she had not. What did it matter! What could love, the unsolved mystery, count for in face of this possession of self-assertion which she suddenly recognized as the strongest impulse of her being!
"Free! Body and soul free!" she kept whispering.
Josephine was kneeling before the closed door with her lips to the keyhole, imploring for admission. "Louise, open the door! I beg, open the door—you will make yourself ill. What are you doing Louise? For heaven's sake open the door."
"Go away. I am not making myself ill." No; she was drinking in a very elixir of life through that open window.
Her fancy was running riot along those days ahead of her. Spring days, and summer days, and all sorts of days that would be her own. She breathed a quick prayer that life might be long. It was only yesterday she had thought with a shudder that life might be long.
She arose at length and opened the door to her sister's importunities. There was a feverish triumph in her eyes, and she carried herself unwittingly like a goddess of Victory. She clasped her sister's waist, and together they descended the stairs. Richards stood waiting for them at the bottom.
Some one was opening the front door with a latchkey. It was Brently Mallard who entered, a little travel-stained, composedly carrying his grip-sack and umbrella. He had been far from the scene of accident, and did not even know there had been one. He stood amazed at Josephine's piercing cry; at Richards' quick motion to screen him from the view of his wife.
But Richards was too late.
When the doctors came they said she had died of heart disease --of joy that kills.