يه روز بابانوئل از پسر بچهاي پرسيد «دنياي واقعي چه مزهاي داره؟» ...زمستون سردي بود، بابانوئل تمام هديهها رُ داده بود و سهم اونايي که نبودن رُ در جوراب درختِ خونهشون گذاشته بود. هر سال روال کار همين بود، اما هميشه جديد. اصلاً تکراري نميشد؛ انگار سال قبلتري نبود؛ يه سري کادو، يه سري آرزو، تبريکات سال نو و آدمايي که منتظر بودن؛ همهشون جديد! اون سال هم همين شد، اما آرزوها کمتر بود، هديهها از هر سال کمتر بود و تونست زودتر کار رُ تموم کنه. بارش آهستهي برف تازه شروع شده بود. کنار بوتيکي، تنها، منتظر لحظهي سال نو بود تا برش گردونن به دنياي بالا، که پسر بچهاي رُ ديد؛ کمي گرد و خاکي، با لباسهاي نه چندان مرتب، که با شيطوني در خاکِ پاي درختهاي کنار خيابون، با تکه چوبي، جاده ميکشيد و با سنگريزهها بازي ميکرد، سخت مشغول بود؛ انگار وظيفهي مهمي بهش داده شده! هميشه بچهها و بزرگترها بابانوئل رُ دوست داشتن. پسرک نزديکش شد، به هم لبخند زدن، دستي بر سرش کشيد، بهش تبريک سال نو گفت و از آبنباتهاي خودش بهش داد. پسرک خوشحال شد.
با اشتياق ازش پرسيد بازم داره؟ و در حين خوردن باقي آبنباتها، با کنجکاوي معصومانهش سوالهايي رُ ميپرسيد در مورد گوزن مخصوص بابانوئل، خونهش، برآورده کردن آرزوها و سوالهاي اينچنيني. هنوز بيست دقيقه نگذشته بود که با هم صميمي شدن. بابانوئل براي خداحافظي، بهش گوشزد کرد که لحظهي سال نو نزديکه و هر کدوم بايد برن خونهشون، اما پسرک خونهاي نداشت. ساعت يازده و خوردهاي بود؛ تصميم گرفتن با هم باشن، بابانوئل بهش آبنبات ميداد، هر دو خوشحال بودن و زير نور چراغهاي خيابون، زير دونههاي نقرهاي برف و در جهت مخالف باد قدم ميزدن.
هوا سرد شده بود، تمام شهر چراغوني و چراغهاي رنگي مغازهها روشن بود. بارها و کافيشاپها شلوغ بود. بعد از مدتي، پسر خيلي غير منتظره وايساد و پرسيد: «چرا آرزوهاي مردم رُ برآورده ميکني؟» بابانوئل جوابي نداشت. سالهاي سال بود که خودش رُ واسه اين کار پير ميديد، اما کار ديگهاي نميشد کرد. توضيح داد براي همه چيز ميشه «چرا» آورد، اما اين فقط بازي با کلماته. اگه اون ديگه آرزوها رُ برآورده نکنه، باز يکي پيدا ميشه که بپرسه چرا نه؟ هيچ وقت دليلي واسه «چراها» و «چرا نهها» وجود نداره. به هر حال کار يا انجام ميشه يا نميشه. پسر پرسيد: «پس چرا فقط سال نو؟ باقي سال کجا هستين؟»
مرد هر چه فکر کرد به خاطرش نيومد به جز اين کار، لحظههاي ديگهي عمرش، چه جوري گذشته يا کجا بوده. هر سال همين زمان، با يه کالسکه و چندين کيسه اضافه، پر از هديه ميومد؛ خيلي موقعها کارش فقط جابهجا کردن چيزها بود، يا تغيير دادن بعضي از مسيرهاي زندگي، برخي اوقات هم به هديههاي کوچيک شخصي احتياج بود؛ مثل يه بارش کوتاه برف، يا تشديد روشنايي نور ماه.. خلاصه هر کسي خواستهاي داشت!
اصرار پسر، اون رُ به خودش آورد. گفت: «من بابانوئلم. مثل شما نيستم. واسه همين مثل شما هم زندگي نميکنم. من هر سال همين موقع هستم، همه جا هستم، به همه سر ميزنم، و بعدش ديگه نيستم. تعريفش به همين سادگيه، فقط با شما فرق دارم وگرنه مورد خاصي نيست.» فکر کرد شايد حق انتخاب هم نداشته / شايد هم داشته، اما به هر حال اون بابانوئل شده. از رسم و رسوم انسانهاي عادي خيلي چيزها بلد بود، معني خيلي از برخوردها رُ ميفهميد، اما هيچ وقت نخواسته بود مثل اونا بشه. از پسرک خواست اون حرف بزنه؛ «از دنياي خودت بگو..»
«زندگي ما که معني خاصي نداره. اتفاق زياد ميوفته، مردم زياد تجربه ميکنن، اما اکثراً شبيه به هم هستن. يه سري قانون ميذارن، يه سري هم مجبورن به زور عمل کنن. يه سري به ستارهها نگاه ميکنن، يه سري به نور چراغها. هستن گروهي که با خودشون حرف ميزنن، و همين طور آدمايي که اصلاً حرف نميزنن. البته جامعه قانون داره، از بيرون نظم و ترتيب داره، همه چيز رو حساب و کتابه، اما زندگي چيز سخت و پيچيدهاي هم نيست؛ هر کسي هر کاري بخواد انجام ميده، اولش توسري ميخورن، بعد به بقيه توسري ميزنن. قانون جنگله. فقط به جاي حيوونها آدماي مختلف هستن. يه جاي دنيا کشورها به جون همديگه ميوفتن، يه جاي ديگه فاميل و همسايهها با هم دشمني دارن.
«همه چيز هست، رنگ، زندگي، شادي، آرامش، اما در عمل خيلي نيست. انسانها خوب خودشون رُ با همه چيز وفق دادن. بالاخره اين همه آدم، بايد به کاري مشغول باشن. همه سرگرم شدن؛ مهم نيست چي، فقط سرگرم شدن. دو طبقه هستن که اجازه نداريم در موردش حرف بزنيم: يکي گرسنهها، اون يکي هم رئيس دزدها، باقي از مردم عادي محسوب ميشن؛ هر چيزي بخواي ميشه درموردشون گفت؛ دروغ، شايعه، افترا و غيبت سادهترينش هست.
«ولي اگه خواستي مثل ما بشي اصلاً نگران نباش، تو دو سه روز همهش رُ ياد ميگيري. بعد از يه مدت همه چيز رُ ميشناسي و البته به چيزي هم دل خوش نميکني. بعد به ياد ميآري هر سال همين موقعها، پيرمردي با لباس قرمز و ريشهاي سفيد مياد، به ما ميگه هديه آوردم، به بزرگترها وعدهي صلح و آرامش رُ ميده. اما همهي اينا، از فردا صبحش که پيرمرد ميره، مثل آدم برفي، کمکم زير نور آفتاب آب ميشه، نيست ميشه. و دوباره همون زندگي و همون اتفاقها..»
بابانوئل هيچ وقت انقدر فکر نکرده بود، تازه فهميد چرا پسرک هيچ آرزويي نداشت. خيلي به سال نو نمونده بود و باد خبر از نزديک شدن کالسکه ميداد؛ وقت رفتن فرارسيده بود. قبل از خداحافظي، چوب جادويي رُ به پسرک داد تا با اون در خاکِ پاي درختهاي کنار خيابون به سنگ بازيش ادامه بده، و تصميم گرفت ديگه هيچ وقت به اين صورت به زمين برنگرده. از اون روزه که هر سال، در اين روز، بعضي از مردم اداي بابانوئل رُ در ميارن، اما هيچ کس ديگه بابانوئل رُ نديد...