کپيرايت: تنها مجاز به لينک کردنِ مطالب ميباشيد، و نه بازچاپ نوشتهها.
پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۴
بناتشاي ساكت - قسمت اول
* در ضمن همون طور که متوجه شدين اسم داستان «بنتاشا» هست که من اشتباها «بناتشا» تايپ ش کردم و ديگه اسم موند روش!
* قسمت دوم اين داستان.
اينجا، در اين زمين خاكي، مرگ بناتشاي ساكت هيچ چيز را تغيير نداد. از هر كس مي تواني بپرسي: بناتشا چه كسي بود؟ چه زندگي اي داشت؟ چگونه از دنيا رفت؟ آيا علت مرگش اين بود كه او قوتش را از دست داده بود؟ شايد هم قلبش بالاخره از حركت ايستاد، يا شايد تك تكِ استخوان هايش زير وزن بارهايي كه حمل مي كرد ذوب شدند. چه كسي مي داند؟ شايد علت مرگ بناتشا فقط گرسنگي مفرط بود. اگر روزي، اسبي كه گاري اي را با خودش مي كشد به زمين بخورد، همه ي مردم از گوشه و كنار، سريع جمع مي شوند تا اين حادثه را تماشا كنند. يا روزنامه ها درباره ي اين مطلبِ خواندني مقاله چاپ مي كنند.
اگر آن اسب هم از نژادي بود كه فراواني اش به اندازه ي پراكندگي نژادي انسان ها بود، اين همه توجه به اين اسب نمي شد. آخر مگر در كل چند اسب وجود دارد؟ ولي در عوض ميليون ها ميليون انسان وجود دارد.
بناتشا يك انسان بود. در زندگي هيچ وقت شناخته نشد، هميشه ساكت زندگي كرد. ساكت هم مُرد. بناتشا مثل يك سايه بود كه از روي دنياي ما گذشت. وقتي بناتشا به دنيا آمد، هيچ كس از شادي به دنيا آمدنش جامي ننوشيد.
بناتشا مثل يك دانه ي شن بود كه در كنار ميليون ها ميليون دانه ي شن ديگر كه كنار ساحل يك اقيانوس وجود دارند. همه ي اينها يك شكل و يك اندازه هستند و طبيعتاً زماني كه يكي از اين دانه ها به وسيله ي باد از اين ساحل به ساحل ديگري منتقل مي شود، هيچ كس نمي تواند عدم وجودش را احساس كند.
در دوران زندگي بناتشا هيچ وقت جاي پايي از او روي خاك خيابان نماند و هيچ اثري از او نبود. بعد از مرگش هم باد، تكه چوبي كه محل قبر بناتشا را نشان مي داد و نامش بر آن نوشته شده بود را با خودش برد. زنِ گوركن زماني كه از كنار تكه چوب رد ميشد، آن را ديد و برداشت تا با آن آتشي براي پختن سيب زميني هايش درست كند.
بله. اين درست است. سه روز بعد از مرگ بناتشا ديگر هيچ كس نمي دانست كه قبرش كجاست. نه خودِ مردِ گوركن و نه هيچ كس ديگر.
اگر بالاي قبر بناتشا هم مثل بقيه سنگي بود كه اسمش “بناتشاي ساكت” روي آن حك شده بود، شايد حتا پس از صد سال هم وقتي يك نفر از آنجا مي گذشت، مي توانست اسم او را ببيند و اين طور اسم بناتشا از روي اين دنيا پاك نمي شد.
خوبي هايش در ذهن هيچ كس نماند، در قلب هيچ كس جا نگرفت؛ فقط يك سايه... و همه چيز تمام شد!
هميشه تنها زندگي كرد و تنها هم مُرد. اگر به خاطر ذاتِ شرور و شيطاني انسان نبود، شايد بالاخره روزي كسي صداي خرد شدن استخوان هاي بناتشا را زير وزن بارهايي كه حمل مي كرد، مي شنيد. يا كسي اطرافش را نگاه مي كرد و مي ديد كه به هر حال بناتشا هم انسان است؛ انساني با دو چشم وحشت زده و يك قلب لرزان، شايد كسي مي ديد كه زماني هم كه باري بر دوشش نبود، آدم خمودي بود كه هميشه سرش به پايين خم شده، مثل اين به نظر مي رسيد كه وقتي هم زنده بود، روي زمين به دنبال قبرش مي گشت.
روزهاي آخر عمرش، وقتي كه به بيمارستان آوردندش، ده نفر منتظر مرگش بودند تا تخت خواب كوچکش را صاحب شوند. زماني كه جسدش را به محلي كه همه ي جسدها -قبل از دفن- در آنجا نگه داري مي شوند بردند، بيست نفر منتظر ايستاده بودند تا روكش تابوت بناتشا را بردارند و زماني كه جسدش را براي دفن آوردند، چهل نفر ديگر بودند كه مي خواستند در همان جايي كه او مي خوالست براي هميشه بيارامد، بياسايند. و چه كسي مي داند چند نفر هستند كه حتا مي خواهند همين تكه زمين را هم از بناتشا بگيرند.
بي سر و صدا به دنيا آمد، بي سر و صدا زندگي كرد، در سكوت مرد و در سكوتي سنگين تر به زمين برگشت.
آه، اما در دنياي ديگر، وضعيت اين طور نبود. صداي بلند شيپور شفاعت كننده ي يهودي ها تا آن سوي بهشت هفتم رفت كه مي گفت: بناتشاي ساكت مرده است. و همه را خبردار كرد. تمامي فرشتگاه عالي رتبه پرواز كردند كه به بقيه هم بگويند: “مي دانيد چه كسي مرده؟ بناتشا! بناتشاي ساكت!”
و فرشته هاي جوان كوچك با بال هاي طلايي و كفش هاي نقره اي شان، در حالي كه از خوشحالي خنده بر لب داشتند، براي خوش آمد گويي به بناتشا شتافتند. صداي بال فرشتگان، صداي كفش هاي نقره اي شان و صداي خنده هاشان در حالي كه به سوي بناتشا مي رفتند، همه ي بهشت را پر كرده بود تا جايي كه حتا خدا هم فهميد كه بالاخره بناتشاي ساكت آمده پيش انها.
در دروازه ي بهشت، ابراهيم با آغوش باز منتظر بناتشا ايستاده بود: “درود بر تو باد” و روي صورت پيرش لبخند شيريني نقش بست.
اما واقعاً آن بالا، در بهشت چه خبر بود؟
در بهشت دو فرشته، تختي از طلا را براي بناتشا مي آوردند تا به آن تكيه بزند و همچنين تاجي تا بناتشا بر سر بگذارد. دو تن از قديسان اعظم پرسيدند: “چرا تخت و تاج به اين زودي؟ او هنوز دادگاهِ عدالت را كه هر تازه واردي بايد پشت سر بگذراند، نگذرانده.” در صداي آنان ميشد رگه هايي از حسادت را پيدا كرد. فرشته ها جواب دادند: “بله درسته، دادگاه بناتشا هنوز شروع نشده اما اين دادگاه فقط يك تشريفات است، حتا وكيلِ بازخواست كننده هم جرأت صحبت نخواهد داشت. كل اين مراسم تنها پنج دقيقه طول خواهد كشيد.”
بعد فرشته ها پرسيدند: “شماها به چه فكر مي كنيد؟ آخر مگر نمي بينيد طرفِ حساب ما كيست؟ طرف مقابل شما بناتشاست، بناتشاي ساكت!”
وقتي كه فرشته هاي جوان با عشق نام بناتشا را صدا مي زدند، وقتي ابراهيم، اين پدرِ پزرگِ ما مانند يك دوست قديمي، براي او دعاي خير مي كرد، وقتي كه فهميد يك تخت و يك تاج طلا در اختيارش است و در دادگاهِ بهشتي كه بايد حاضر شود، هيچ كس سخني بر ضدش نخواهد گفت، بناتشا دقيقا مثل همين دنيا، مظلوم ايستاده بود. ترس دهانش را بسته بود، قلبش به شدت مي زد و مانند اين بود كه در رگ هايش يخ جريان داشت و مي دانست كه تمام اين ها احتمالا يك رويا يا يك اشتباه است.
او به هردوي اين موضوع ها عادت داشت؛ هم رويا و هم اشتباه. چه بسيار وقت هايي كه در اين دنيا خواب ديده بود دسته دسته پول از كفِ خيابان ها جمع مي كند؛ خوش اقبالي زير پاهايش، تسليم او بود. اما زماني كه بيدار ميشد خودش را همان گداي بيچاره مي يافت.
چه بسيار پيش مي آمد وقتي كه در اين دنيا كسي لبخندي به او ميزد و كلماتِ محبت آميز به بناتشا مي گفت اما زماني كه دوباره بر مي گشت و مي ديد اين حرف ها را به چه كسي زده، به اشتباهش پي مي برد و به بناتشا تف مي كرد.
“آيا اين شانس و اقبال من نيست؟” حالا او با خودش فكر مي كرد، و از اين كه نگاهش را به بالا بيندازد وحشت داشت؛ مبادا اين هم خوابي باشد كه تمام شود. مبادا دوباره بيدار شود و خودش را در جايي، كنار لانه ي مارها، در گوشه اي از خيابان پيدا كند. او از داشتن اين فكرها به خودش مي لرزيد و نمي توانست صداي سور و شادي فرشته ها را بشنود. نمي توانست به دعاي خيز ابراهيم كه مي گفت “درود بر تو باد” پاسخ دهد. و زماني كه به دادگاه عدالت بهشتي برده شد، حتا جرأت نداشت يك صبح به خير بگويد، مثل اين بود كه از ترس فلج شده.
وقتي چشم هاي وحشت زده اش به سنگ فرشِ محكمه مي افتاد، ترسش دو چندان مي شد. سنگ فرشِ دادگاه از خالص ترين سنگ مرمر سفيد بود كه با الماس هاي درخشان تزئين شده بود.
ترس به او اين اجازه را نمي داد تا صداي فرشته اي كه اسمش را فرا مي خواند، بشنود. اما در نهايت از ميان آن همه صدا كه در گوشش بود، توانست صداي خودش را بشنود: “بناتشاس ساكت، كسي كه اين اسم از هر نظر برازنده ي اوست. مثل لباس اعلاي رسمي كه برازنده ي قامتِ ثروتمندان است..” در اين لحظه صدايي بي صبرانه ميان صحبت هاي وكيل مدافع دويد كه: “لباس اعلا، ثروتمندادن، لطفا از استعارات استفاده نكنيد.” اين صدا، صداي وكيل بازخواست كننده بود.
وكيل مدافع ادامه داد: “او هرگز اعتراضي از خود نشان نداد. نه بر ضد خدا و نه بر د ديگر مردم. چشم هايش هرگز از خشم و عداوت سرخ نشد و هيچ كاري كه بهشت را از او دريغ دارد انجام نداد.” بناتشا حتا يك كلام از آنچه كمي گذشت را نمي توانست درك كند. و دوباره صداي وكيل بازخواست كننده: “لطفا از مفاهيم كنايي استفاده نكنيد.”
وكيل مدافع ادامه داد: “در اينجا مردي ست كه از هر كس ديگر، بيشتر متحمل سختي و بيچارگي شده.”
و بناتشا همچنان فكر مي كرد: “آن مرد چه كسي مي تواند باشد كه آنها در موردش حرف مي زنند؟”
و اين بار قاضي يادآوري كرد: “حقايق! از ساختن عبارت هاي خوش پرداخت پرهيز كنيد. فقط حقيقت”
وكيل مدافع ادامه داد: “در هشت سالگي ختنه شد.”
قاضي: “بيان چنين جزئياتي ضروري نيست.”
وكيل مدافع: “چاقوي جراحي لغزيد، ولي او هرگز حتا تلاش نكرد جلوي خونريزي را بگيرد. حتا در آن وقت، با وجود آنكه بچه بود، همچنان مظلوم و ساكت بود و هرگز از دردش گريه نكرد.”
وكيل مدافع ادامه داد: “بناتشا همچنان هنگامي كه مادرش مُرد و سرپرستي ش به دست نامادري اش كه در اصل يك افعي -و نه يك انسان- بود افتاد، مظلوم ماند و شكايتي نكرد.”
در اين لحظه بود كه بناتشا با خود فكر كرد: “يعني دارند در مورد من حرف مي زنند؟”
نامادريش هر تكه ي غذا را از او دريغ مي داشت و حتا يك تكه نان كپك زده و بدترين قسمت گوشتي را كه با اكراه جلوي او مي انداخت. در حالي كه خودش قهوه با خامه مي نوشيد.
قاضي گفت: “اينها غيرضروري و بي فايده است.”
بناتشاي ساكت - قسمت دوم
* در ضمن همون طور که متوجه شدين اسم داستان «بنتاشا» هست که من اشتباهاً در کل متن «بناتشا» تايپ ش کردم و ديگه اسم موند روش!
* قسمت اول اين داستان.
وكيل مدافع چنين ادامه داد: “تمام اين ها در حالي بود كه نامادريش هيچ گاه تيزي آلات تنبيه را از بدن وي دريغ نداشت و كبودي هاي پوستش كه به رنگ آبي مي گرائيد را به راحتي از ميان پاره هاي لبايس هاي كهنه ش مي شد ديد. در زمستان و در سردترين هوا او را مجبور مي كرد با پاي برهنه در حياط هيزم بشكند. چه بسيار زمان هايي كه پايش يخ مي بست و همينطور دست هايش كه هنوز براي حمل كنده هاي بزرگ چوب، خيلي ظريف بودند. و او همچنان ساكت مي ماند، بدون آنكه حتا به پدرش كوچك ترين شكايتي كند.”
در اين زمان صداي فرشته ي بازخواست كننده بلند شد كه: “شكايت؟ شكايت پيش آن مرد دائم الخمر؟”
و وكيل مدافع اضافه كرد: “او هرگز شكايت نكرد. هميشه تنها ماند، هرگز دوستي نداشت، هرگز به مدرسه فرستاده نشد، هرگز كسي لباس نو برايش نخريد، و هرگز يك لحظه آزادي را تجربه نكرد.”
“شكايت، شكايت!” وكيل بازخواست كننده ادامه مي دهد: “او هميشه سعي دارد كه احساسات ما را با اين كلمات تحريك نمايد.”
وكيل مدافع ادامه داد: “بناتشا همچنان ساكت ماند. حتا زماني كه پدرش در حالي كه او را با موهايش مي كشد، در آن شب تاريك و سردِ زمستاني، از خانه بيرون انداخت و اين بناتشا بود كه به سرعت از روي برف ها بلند شد و به سوي راه بي مقصدي كه در جلوي ديده اش گسترده شده بود، حركت كرد”
در دوران آوارگي ش، بناتشا همچنان ساكت ماند. در زماني كه از دردِ گرسنگي به خود مي پيچيد، فقط با چشم هايش به ديگران التماس كرد. و بالاخره وقتي يك شب بهاري و باراني مثل يك برگ آواره، وارد شهر جديد شد، هيچكس او را نديد، و يا حرفش را نشنيد. در عوض بناتشا را به زندان انداختند، ولي او باز مظلوم بود، هرگز گلايه اي نكرد و هرگز نپرسيد كه چرا؟ به چه علت بايد زنداني شوم؟
و سرانجام وقتي درهاي زندان به رويش باز شد، به دنبال يافتنِ يك شغل حتا پست و كثيف راه افتاد، در حالي كه همچنان ساكت مانده بود.
دردآورتر از خودِ كار، جست و جو براي كار بود. با شكمي گرسنه كه رگه هاي دردش هر لحظه او را به سوي زمين مي كشيد و دوباره همان فلسفه: بناتشا ساكت و مظلوم ماند و هرگز دردش را وانمود نكرد.
و حالا با چهره اي غبار گرفته از كثيفي هاي شهر غريب، در حالي كه از خيابان هاي شهر رانده شده بود، به جاده هايي رفت كه مخصوص عبور چهارپايانِ باركش و گاري هاي باري بود. و بناتشا در ميانِ آنها سنگين ترين بارها را بر دوش مي كشيد و هر لحظه مرگ را در جلوي چشمانش مي ديد. و همچنان ساكت ماند.
او هرگز حساب نكرد كه چند پوند بار را براي دريافتِ يك پني جا به جا كرده. و يا چند بار با باري كه بر دوشش بود براي به دست آوردنِ همان يك پني به زمين خورده، و هرگز حساب نكرد كه چند بار تقريبا روح خود را به بيرون قي كرد تا پولي را كه حقش بود، گدايي كند.
هرگز از بختِ بد خودش و خوش شانسي ديگران گله اي نكرد. نه، هرگز! او ساكت ماند. هرگز براي گرفتن پولي كه حقش بود درخواستي نكرد، بلكه فقط منتظر مي ماند و فقط در عمق چشم هايش اشتياقش را براي آن پول ميشد خواند. و حالا به او مي گفتند: “فعلا برو، بعد بگرد.” و بناتشا مثل يك سايه ناپديد مي شد. و وقتي دوباره با چشماني لبريز از التماس برمي گشت، همجنان ساكت مي ماند؛ حتا وقتي كه از او كلاهبرداري مي كردند و حقش را نمي پرداختند و يا پول هاي خراب به او مي دادند. ولي او هرگز شكايتي نمي كرد.
و يك روز وقتي كه از جاده مي گذشت تا از شير آب، آبي بنوشد، به ناگاه تمامي مسير زندگي ش عوض شد. اين اتفاق معجزه آسا اين بود كه يك كالسكه با چرخ هاي لاستيكي كه با دو اسب تندرو كشيده ميشد، از آنجا گذشت. راننده ي كالسكه چند قدم آن طرف تر از درشكه پرت شده بود و مغزش متلاشي شده بود. از دهان اسب هاي وحشتزده كف سرازير بود و جرقه هاي ترس مثل شعله هاي آتش در شب، درون چشم هاشان مي درخشيد. رون درشكه هم مردي بود كه نيمه جان شده بود، و در اين زمان، بناتشا افسار اسب ها را نگه داشت. مردي كه در درشكه بود، يك يهودي بشر دوست بود كه هرگز خدمتِ بناتشا را كه جانش را نجات داده بود فراموش نكرد. از اين به بعد، بناتشا ديگر يك باركش عادي نبود بلكه راننده ي درشكه ي اين مرد شده بود. و مهمتر آنكه يكي از باني هاي خير، از آشنايان مرد يهودي، به نوعي به بناتشا قالب شد. همان مرد، كودكي را براي بناتشا پيدا كرد تا از آن نگه داري كند و همچنان بناتشا ساكت و مظلوم باقي ماند.
در اين زمان بناتشا ديگر مطمئن بد كه منظور آنها خودِ اوست. ولي همچنان جرأت نداشت چشمانش را باز كند و به قاضي محكمه نگاه كند.
“بناتشا هرگز شكايتي نداشت. زماني كه آن مرد يهودي ورشكست شد و حتا يك سنت از پولش را هم نداد، باز هم ساكت ماند. بناتشا حتا زماني كه همسرش او را ترك كرد و با يك نوزاد بي پناه تنها گذاشتش باز هم سكوت كرد. او باز هم وقتي پانزده سال بعد همان كودك بي پناه بزرگ شد و به اندازه ي كافي قوي شد تا او را از خانه بيرون بيندازد، سكوت كرد و اعتراضي نداشت.”
وكيل مدافع همچنان ادامه داد: “بناتشا همچنان ساكت ماند وقتي كه آن مرد يهودي دوباره به زودي ثروتمند شد و حقوق او را نپرداخت. مرد يهودي به زودي كالسكه ي اسب هايش را راه انداخت. و اين بار با يك راننده ي جديد و بناتشا دوباره همان باركش سابق شد، در كنار اسب هاي باربر. و بناتشا فريادي از سر اعتراض بر نياورد و حتا به پليس هم چيزي در اين مورد نگفت. حتا در بيمارستان كه هر كسي مي تواند دردش را فرياد بزند، بناتشا روي تخت كوچكش و در تنهايي خود سكوت مي كرد. حتا دكتر و پرستارها هم به او توجهي نكردند. او حتا پول بيمارستان را هم نمي توانست بپردازد و هيچ ناله اي هم سر نداد. حتا تا آخرين لحظه هاي حياتش ساكت ماند و وقت مرگش باز هم ساكت بود. و هرگز هيچ صداي اعتراضي بر ضد انسان ها و يا خدا از وي شنيده نشد.”
و حالا دوباره بناتشا از ترس به خودش لرزيد. حس مي كرد حالا كه صحبت هاي وكيل مدافع تمام شده، وكيل بازخواست كننده بر ضدش سخن خواهد گفت. چه كسي مي دانست كه بناتشا به خاطر چه گناهي بازخواست مي شود؟ بناتشا در اين عالم دنيوي هر آن چه مي گذشت، به راحتي فراموش مي كرد، ولي حالا وكيل مدافع همه چيز را يادآور شده بود. ولي چه كسي مي دانست چه گناهاني از بناتشا سر زده كه ناگفته مانده؟
وكيل بازخواست كننده از جا برخواست و با صداي خشن گفت: “حضار محترم..” و سپس سكوت كرد و دوباره پس از چند لحظه با صداي ملايم تري گفت: “حضار محترم..” و دوباره سكوت. اين بار مجدداً شروع كرد: “حضار محترم، او در همه ي طول زندگي خود سكوت كرد و حالا من هم فقط سكوت مي كنم.”
و حالا همه ي دادگاه عدالت در سكوت فرو رفت كه ناگاه از جانب صندلي قاضي اين صدا بلند شد: “بناتشا، فرزندم..” ، “بناتشا” و صداي پر مهر و لبريز از عشق بلندتر مي شد: “بناتشا فرزند عزيز من!”
روح بناتشا از درون شروع به گريه مي كند. او دوست دارد كه چشم هايش را باز كند، دوست دارد سرش را بلند كند، ولي چشمانش از اشك تيره شده. گريه اي كه اين بار بر خلاف تمام اشك هاي پيشينش شيرين به نظر مي رسيد. هرگز بعد از فوت مادرش، چنين حرف هايي را با چنين لحني نشنيده بود.
“فرزند من” قاضي دوباره ادامه مي دهد: “تو در تمام مدت عمرت زجر كشيده اي و سكوت كردي. هيچ جاي سالمي در بدن تو نمانده كه زخمي نشده يا خونريزي نكرده باشد. و همچنين روح تو نيز بسيار آسيب ها ديده. و تو هرگز گله اي نكرده اي. تو هميشه ساكت بودي. آنجا، در آن جهان هيچ كس تو را نفهميد، خودت هم حتا خود را نشناختي. تو هرگز نفهميدي كه نيازي نيست هميشه ساكت بماني. نفهميدي فقط صداي اعتراض تو به تنهايي مي توانست بنيادِ آن دنيا را ويران كند. هرگز قدرتي را كه در تو نهفته بود درك نكردي. در آن دنياي ديگر، دنياي دروغ ها، سكوت تو هرگز ارج نهاده نشد، ولي اينجا، در عالم حقايق، در بهشت، از سكوت تو قدرداني خواهد شد. قاضي نمي تواند تو را محكوم كند يا سخني بر ضد تو بگويد. براي تو فقط بهره و قسمتِ كمي از بهشت وجود نخواهد داشت. نه، براي تو همه چيز وجود خواهد داشت. هر چيزي كه اراده كني، همه چيز از آنِ توست.”
و حالا براي اولين بار بناتشا چشم خود را باز مي كند. موج روشنِ نور چشمش را آزار مي دهد. مي توانست تمام نوري را كه از سقف ها و ديوارهاي دادگاه مي تراويد، و فرشته هاي نوراني را ببيند. و باز چشم هاي خسته ش را مي بندد. و با ترديد و كمي دستپاچگي مي پرسد: “واقعاً؟”
“بله واقعاً” قاضي جواب مي دهد: “من گفتم، همه چيز در بهشت مال توست. انتخاب كن. تو فقط چيزي را كه حق توست دريافت مي كني.”
و حالا با صدايي بلندتر و مطمئن تر بناتشا مي پرسد: “واقعاً؟”
و اين بار قاضي و همه ي بهشتيان با هم جواب مي دهند: “بله، واقعاً، واقعاً، واقعاً..”
و اين بار بناتشا كه براي اولين بار لبخند مي زد گفت: “خب، پس من هر روز صبح براي صبحانه نان گرم و كره ي تازه مي خواهم.”
و سكوتي تمام تالار را در بر مي گيرد. سكوتي به مراتب شديد تر از سكوتِ بناتشا. و به آرامي قاضي و فرشته ها سر خود را از خجالت خم مي كنند، از شرم اين تواضع و افتادگي اي كه آنها بر روي زمين خلق كرده اند. و سپس سكوت تالار شكسته شد؛ با خنده ي وكيل بازخواست كه خنده ي بسيار تلخي است..
سهشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۴
همين اطراف..
دانستني:
گوته ترجمه را «يکي از مهمترين و ارزشمندترين امور کل جهان» ميدانست و فرصت يافت آثاري از ده زبان مختلف را به آلماني ترجمه کند. آندره ژيد بر آن بود که هر نويسندهاي «مکلف است دست کم يک اثر هنري خارجي را به زبان خود ترجمه کند.» خود او ابتدا آنتوني و کلئوپاترا و سپس هملت شکسپير را ترجمه کرد. (منبع)
در:
دري را که با خودش آورده بود پاي تپه گذاشت. بعد رفت تو و در را بست. هيچکس نميداند بعد از آن چه بلايي سرش آمد؛ چون در فقط مال او بود. وقتي هم که صداي جيغش بلند شد، از دست هيچکس کاري بر نيامد. // نوشته: نورمن لاک - ترجمه: حقيقت (لينک)
وبلاگ خود را با سه وبلاگ ديگه مقابسه کنيد ..
اين ابزار در واقع مقايسه هر سايتي كه خواستيد با هر سايتي كه خواستيده! يعني مثلا مقايسه سايت من با سايت ياهو.... روش كار هم اينطوريه كه اول لينك وبلاگ يا وب سايتِ خودتون رو وارد ميكنين و بعد آدرس 3 تا از رقيب ها رو وارد ميكنين و روي دكمه مربوطه كليك مي کنين و تو سه سوت جواب ها رو بهتون ميگه؛ مثل تعداد لينك هايي كه بهتون دادن از سايت هاي مختلف ميانگين اون ها و.. حاضرين؟ پس رو اين لينک کليک کنين و آدرس ها رُ وارد کنين!! (منبع)
قسمتي از يک ايميل:
تو دلم گفتم شايد من چهره تو رو بيشتر از اخلاقت دوست دارم. شايد از تو اوني رو ساختم که مي خواستم باشي. وقتي تو بري دلم برات تنگ ميشه و هميشه از خودم خواهم پرسيد تو اصلا ارزشش رو داشتي يا نه... تا وقتي کم کم فراموش کنم و به اين روزا بخندم. مي خواستم بگم بهترين ها رو برات آرزو مي کنم. زندگي خوبي داشته باشي..
بعدش که تو رفتي رفتم باغ. مث آليس در سرزمين عجايب شده بودم. فکر کردم جز love چيزاي قشنگ ديگه اي هم تو دنيا هست که دردسرش هم کمتره. تازه مي ديدم که شکل برگا چقدر متنوعند و من هيچ وقت نديده بودم. فکر کن! هيچ وقت نديده بودم.. (لينک)
روانشناسان ثابت كرده اند:
موجودي كه دو بار كرايه تاكسي خود را حساب كند / به طور مداوم در يك هفته خاموش كردن كولر شركتش را فراموش كند / شماره تلفن خودش را را از ياد ببرد / نام صميمي ترين دوستش را به هيچ عنوان به ياد نياورد / صبح اول هفته دلش به طرز فجيعي تنگ شود/با خواندن يك جمله يك خطي زار زار گريه كند…/ بايد هر چه سريعتر به آرزوهايش رسانده شود! و گرنه آخر يك كاري دست خودش ميدهد!! (لينک)
يه ليوان آب چه قدر سنگينه؟
سخنران، زماني که مديريت استرس رُ براي حضار توضيح مي داد، ليوان آبي رُ برداشت و پرسيد: «يه ليوان آب چه قدر سنگينه؟» جواب هايي که داده شد بين بيست تا پونصد گرم بود. سخنران جواب داد: «خودِ وزن مهم نيست، به اين بستگي داره که چه مدت ليوان رُ نگه دارين.»
«اگه براي يه دقيقه در دستم بگيرمش، مشکلي نيست. اگه براي يه ساعت نگه ش دارم، دستِ راستم درد مي گيره. اگه براي مدت يک روز نگه ش دارم، شما مجبور ميشين آمبولانس خبر کنين. در هر مورد، وزن مشابهه، اما هر چي طولاني تر نگه ش دارم، سنگين تر ميشه.»
ادامه داد: «و اين همون چيزيه که در مديريت استرس هم وجود داره.» اگه تمام وقت کارهاي سنگيني رُ انجام بديم، دير يا زود، کارها سنگين تر ميشن و شما ديگه نمي تونين ادامه بدين. همون طور که در نگه داشتن ليوان آب هم، بايد اون رُ براي مدتي زمين بذارين و استراحت کنين، و دوباره بلندش کنين. وقتي که خستگي در کرديم، مي تونيم به کارها برسيم.»
«در نتيجه، امشب قبل از اينکه برين خونه، مسئوليت هاي کاري رُ زمين بذارين. با خودتون خونه نبرين شون. مي تونين فردا دوباره برشون دارين. هر مشغوليتي که الآن درگيرش هستين رُ اگه مي تونين براي لحظه اي کنار بذارين.» «آروم بگيرين. بعد از اين که استراحت کردين، دوباره از سر بگيرينشون. زندگي مال شماست، ازش لذت ببرين!»
و در ادامه راه هايي رُ براي سر و کله زدن با کارهاي روزمره باهاشون در ميون گذاشت:
* قبول کنين که بعضي روزها کبوتر هستين و برخي روزها مجسمه.
* هميشه واژه هاي مهربان و زيبا به کار ببرين، مثل زماني که مي خواين اونا رُ بخورين.
* هميشه چيزهايي رُ بخونين که اگه وسط خوندنش مُردين، قيافه ي خوبي داشته باشين.
* خيلي ساده، تنها هدف زندگي شما شايد اين باشه که درس عبرتي باشين براي ديگران.
* هيچ وقت ماشيني رُ که خودتون نمي تونين هل ش بدين نخرين.
* کسي اهميت نميده که شما نمي تونين خوب برقصين؛ فقط بلند شو و برقص!
* وقتي همه چيز واسه تون جور ميشه، تو مسير اشتباهي هستين.
* روزهاي تولد واسه تون خوبن. هر چي بيشتر داشته باشين، بيشتر زندگي مي کنين.
* شما مي تونين فقط يه آدم باشين تو کل دنيا، اما همين طور مي تونين يه دنيا باشين واسه يه آدم. (اصل اين جمله از کاستاندا هست)
* شخصي که واقعاً شاده، اونيه که مي تونه از چشم انداز جاده ي انحرافي لذت ببره.
How heavy is a glass of water . .
A lecturer, when explaining stress management to an audience, raised a glass of water and asked, "how heavy is this glass of water?" Answers called out ranged from 20g to 500g. The lecturer replied, "The absolute weight doesn't matter. It depends on how long you try to hold it."
"If I hold it for a minute, that's not a problem. If I hold it for an hour, I'll have an ache in my right arm. If I hold it for a day, you'll have to call an ambulance. In each case, it's the same weight, but the longer I hold it, the heavier it becomes."
He continued, "And that's the way it is with stress management. If we carry our burdens all the time, sooner or later, as the burden becomes increasingly heavy, we won't be able to carry on." "As with the glass of water, you have to put it down for a while and rest before holding it again. When we're refreshed, we can carry on with the burden."
"So, before you return home tonight, put the burden of work down. Don't carry it home. You can pick it up tomorrow. Whatever burdens you're carrying now, let them down for a moment if you can." "Relax; pick them up later after you've rested. Life is yours. Enjoy it!
And then he shared some ways of dealing with the burdens of life:
* Accept that some days you're the pigeon, and some days you're the statue.
* Always keep your words soft and sweet, just in case you have to eat them.
* Always read stuff that will make you look good if you die in the middle of it.
* It may be that your sole purpose in life is simply to serve as a warning to others.
* Never buy a car you can't push.
* Nobody cares if you can't dance well. Just get up and dance.
* When everything is coming your way, you're in the wrong lane.
* Birthdays are good for you. The more you have, the longer you live.
* You may be only one person in the world, but you may also be the world to one person.
* A truly happy person is one who can enjoy the scenery on a detour . . .
سهشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۴
به معين راي بديم
لينک هاي مرتبط:
* دانشجويان حامي دکتر معين.
* نسيم: نسل سومي هاي ياور معين.
* فيلم تبليغاتي سانسور نشده معين روي سايت.
* ايران براي همه ي ايرانيان.
* ليست حاميان معين.
* سايت و وبلاگ رسمي دکتر معين.
* صد دليل براي راي دادن به معين.
* ياران دبستاني.
نوشته هاي انتخاباتي:
آخرين اخبار از انتخابات:
لينکس - ايسنا - مهر - ايلنا - ايرنا - شرق آنلاين - انتخابات - صبحانه - بازتاب - صفحه ويژه بيبيسي - e1384 - خبر مرکزی - فارس - آفتاب - امروز - رويداد - انتخاب نه - BBC - نهم نيوز - شريف نيوز - انتخاب - رئيس جمهور - هديه رئيس جمهور + سايت شوراي نگهبان - وزارت کشور + وبلاگ ابطحي و معين.
پ.ن. به دليل ترافيک زياد خيلي از سايت ها به طور موقتي از کار افتاده..
دوشنبه: تصحيح !
بنا به دلايلي که همه مي دونن لينک هاي چند روز گذشته ي لينکس رُ حذف کردم. اينجا قرار نبود هيچ قيافه ي سياسي داشته بشه. در اولين فرصت هم متن جديد آماده ميشه و اين صفحه ميره تو آرشيو.
شنبه: اشتباه ؟!
يک: خُب، خيلي موقع ها همه چيز وفق مراد نيست.. فقط ميشه اميدوار بود هاشمي همون طور که تو فيلم هاي تبليغاتي ش نشون داد عمل کنه. تو اين هشت سال جامعه خيلي عوض شده؛ اميدواريم اون هم عوض شده باشه.
دو: يه بار ديگه ثابت شد که ايران فقط تهران و شيراز و شمال شهر چند تا شهر ديگه نيست.. خيلي دوست داشتم جواب راي ها رُ به تفکيک شهر هم اعلام مي کردن.. من مطمئنم اگه معين هيچ جا راي نياورده باشه با اندازه ي همه ي جمعيت شيراز، تو شيراز راي آورده.
بخونين:
* اعتراض كروبي به غيبگويي يك روزنامه
* وزارت کشور: آمار شوراي نگهبان قانوني نيست
* خاتمي سرزده از ستاد انتخابات كشور بازديد کرد. (براي عرض خسته نباشيد نه چيز ديگه!!)
*«زمينه سازی برای دامن زدن به بحث های کليشه ای مثل تقلب در انتخابات دارای تبعات امنيتی است.» / هنوز هيچي نشده !
جمعه: انتظار !
ساعت هفت و پنج دقيقه ي عصر راي دادم :) آقاهه مي خواست به زور واسه مجلس هم راي بگيره، ندادم! طبق پيش بيني من معين و هاشمي به دور دوم کشيده ميشن. جمعه ي ديگه بايد دوباره بريم به معين راي بديم.. تا فردا شب نتايج قراره اعلام بشه. اين وسط همون طور که زواره اي اولش ضايع شد (رد صلاحيت شد)، الآن هم بعضي ها مثل احمدي نژاد و لاريجاني و عليزاده خيلي نخودي بودن !
صبر مي کنيم . . .
پنجشنبه: هر کي دو تا !! يا نه اون نه اين، فقط معين !!
تبليغات انتخابات هم تموم شد. بر اساس چيزي که من ديدم رتبه ي يک تبليغ* چه کيفي چه کمي، مالِ قاليبافه ! تبليغاتش واقعاً عالي بود.. خيلي خيلي خرج کرده بود؛ تو شيراز که بزرگترين و قشنگتريم ساختمونا دفتر تبليغاتش بود (اون ساختمون 5 طبقه ي شيشه اي) و کلي پوستر و CD و روزنامه که همه جاي شهر پخش ميکردن.. يکي ديگه از ترفندهاي جالبش اين بود که اکثر دفترهاي تبليغاتي ش نزديک ستادهاي انتخاباتي بود ! اگرچه همه از قبل تصميم شون رُ گرفتن، اما تو کل جمعيت ايران، بالاخره چند درصدي راي بيشتر مياره اينجوري ! و حرف هايي که زد و قيافه هاي مختلفي که خودش رُ در آورد. واقعاً در رابطه با تبليغ حرفه اي عمل کرد؛ نشون داد که واسه اين که رئيس جمهور بشه حاضره هر قيمتي رُ بپردازه.
از نظر کمي رتبه ي دوم واسه هاشمي هست. بزرگترين ابتکارش حرف هاي آنچناني (تو فيلم هاي تبليغاتي) و کارناوال هاي حمايت از هاشمي بود. و بزرگترين اشتباهش رد کردن حمايت از اين کارناوال ! اگرچه اول نشون داد که تا چه حد حاضره به جامعه آزادي بده و طرفدارهاش از بين افراد شمال شهر هستن، اما بعد ثابت کرد که اين فقط فيلم بوده و حتا حاضر نيست ارتباط اين افراد رُ با تبليغاتش قبول کنه؛ و کاملاً ثابت کرد اگر شعار از آزادي اي هم داده، در عمل پوچ خواهد بود.
و در نهايت معين.. رقابت اصلي بين اين سه کاتديدا هست، البته تبليغات محدود بقيه هم بود. خصوصاً در روز آخر.. تا امروز من هيچ آگهي از مهرعليزاده، احمدي نژاد، کروبي و لاريجاني نديده بودم تو خيابون ها.
معين بيشتر با سرمايه ي مردمي و حمايت جوون ها، به تبليغ اهداف و حرف هاش پرداخت. بهترين ابتکارش ملاقات با بلاگر ها بود به نحوي که گفتن رو اينترنت اگه جايي کسي گفته راي بديم، در ادامه ش گفته به معين راي بديم. معين دو پايگاه مردمي بزرگ داره؛ اينترنت و دانشگاه. اين که چه قدر راي بياره بيشتر به مشارکت مردم بستگي داره چون طرفدارهاي معين تماماً روشنفکراني هستن که بعضاً قصد راي دادن ندارن.
يکي از جالب ترين ترفندهاي معين که در ستادهاي تبليغاتي ش اعلام شد اين بود که «هر شخص، فقط يک شخص ديگه رُ هم با خودش به حوزه راي گيري ببره» و اينجوري خيلي ساده تعداد راي هاي معين دو برابر ميشه. جالبه بگم که من هم همون «نفر دوم» هستم وگرنه قبل از اين تصميم به راي دادن نداشتم. پيش بيني کردن اگه اين طرح موفق بشه و هر يک نفر از طرفداراي معين بتونه کس ديگه اي رُ که قصد راي دادن نداره، مجاب کنن که راي بده، معين پيروز ميشه.
بخونين:
* اينو هم بخونين
* حاشيههاي خواندني از فيلم تبليغاتي هاشمي رفسنجاني !!
چهارشنبه: راي نديم!
اگه من هم در چهار، پنج سال اخير يا در خارج از کشور بودم يا به صورتي در اين جامعه نبودم، همچنان تصورم اين بود که من اگه بخوام برم بيرون بايد تنها برم، تو دانشگاه (با اين که دخترا / پسرا جدا هستن) بايد آستين بلند بپوشم (يا خانوما با چادر) و تفريحي هم به جز «کار» (به قول هاشمي) يا عضويت در پايگاه هاي بسيج ندارم... خُب چه دليلي داره راي بدم؟!
اما من الآن خيلي تفريح دارم! ميتونم آزادانه با هر کي بخوام و هر جوري بخوام برم بيرون. مي تونم برم سينما، کنسرت، کافي شاپ يا حداقل خيابون گردي! مي تونم هر شبکه اي رُ که بخوام نگاه کنم يا هر روزنامه اي رُ که دوست داشته باشم. مي تونم رو نت بنويسم و بخونم، مي تونم چت کنم و به موسيقي که دوست دارم گوش بدم.. خُب من اينا رُ دارم، و مي خوام حفظ شون کنم.. پس به معين راي ميدم!!
بخونين:
* انتخابات و واگويههاي شبهفرهنگي
سه شنبه: چرا بايد راي داد؟
مساله ي تحريم انتخابات به معني راي ندادن براي نشون دادن عدم حمايت مردمي از حکومت، چيزيه که بيشتر از نيمي از مردم بهش معتقدن؛ همون طور که در انتخابات گذشته (تنها با 23 ميليون راي!) نشون دادن.
اما سه نکته ي ديگه رُ هم بايد در نظر گرفت: اولاً ايران کشوري نيست که اگه مردم راي ندن، فردا همه بگن خُب، شما ما رُ قبول ندارين و ما ميريم! يا از کشورهاي ديگه بيان بگن: ديدن شما رُ قبول ندارن؟ باي باي! نظام حکومتي ايران هميني که الآن هست، هست! اما با انتخاب هايي که بعضي جاها وجود داره، ميشه کساني رُ در راس قرار داد که ايران رُ همون طوري بکنن که ما مي خوايم. همون طور که هشت سال پيش، اتفاق افتاد و به اين منجر شد امروز، همه آزادي اي رُ که در جامعه هست چيز بديهي ميدونن..
دوم: در انتخابات قبلي (که ما و شما راي نداديم) چند نفر راي دادن؟ بيست و سه ميليون! اين آمار رسمي و واقعي بود که بعدها اعلام شد (بماند همون موقع در رسانه ها چه قدر اعلام شد!) خُب، با اين فرض که اين افراد با شما هم عقيده نيستن (مثل شما عمل نمي کنن) ميشه فرض کرد اين بار هم به کسي راي ميدن که شما نظرتون نيست. يعني قاليباف يا هاشمي. نتيجه اي که مي خوام بگيرم اينه که «تحريم انتخابات تنها به سود دو نفر هست، چون طرفداران اين دو نفر از کساني هستن که تو باغ نيستن يا اگه باشن هم انتخابات رُ تحريم نمي کنن!» نتيجه؟ تحريم انتخابان دو تا نتيجه در پي ش داره: اول اين که يکي از اين دو نفر رئيس جمهور آينده ميشن. دوم اين که يه تعدادي راي ميدن، يه تعداي هم نميدن! فوق ش اگه خيلي تابلو باشه، يه مقام بالا (مثل خاتمي) هشدار ميده به بقيه مسئولين، يا انتخابات به دور دوم کشيده ميشه.. و بعد؟ هيچي! اون رئيس جمهوري که ما نمي خوايم تا چهار سال رئيس جمهوري مي کنه!
و سوم: فرق چنداني بين چهار سال پيش و امروز وجود نداره، اما هشت سال پيش هيچ روزنامه اي به جز اطلاعات و کيهان نبود. هشت سال پيش اصلاً کسي نمي دونست اينترنت چيه. هشت سال پيش حجاب برتر چادر بود. هشت سال پيش کسي به چيزاي سياسي فکر نمي کرد که بخواد به «حقوق مدني» فکر کنه. خيلي از واژه هايي که امروز در مکالمات روزمره به کار ميره مثل: آزادي، لوازم آرايش، موسيقي، کنسرت، نمايشگاه، اينترنت، وبلاگ و خيلي چيزاي ديگه اصلاً براي مردم بي معني بود. وبلاگ که الآن بخشي از زندگي خيلي ها رُ تشکيل داده؛ اولينش چهار سال پيش ساخته شد (حدر)، موبايل و چت و آهنگ و دانلود و اينا بماند !
نتيجه؟
يک: تو چهار سال خيلي کارها ميشه کرد، مثلاً اين که انقدر اين چيزا برامون عادي بشه که فکر کنيم هميشه داريمشون، يا انقدر کارهايي انجام بشه که فکر کنيم هيچ وقت نداشتيمشون!
دو: فقط يک نفر هست که مي تونه وضع فعلي رُ نگه داره. حداقلش اين که هميني که هست و حفظ کنه. و فقط در حالتي اون راي مياره که آدمايي که از قشر دانشجو، بلاگر و خوره هاي اينترنت و ماهواره و در کا افراد مطلع (نه بي سوادِ دهاتي) بهش راي بدن.
بخونين:
* مزيتهاي معين
* بدن معين
* دور دوم اصلاحات با مقاومت بيشتر
شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۴
مرگ فروشنده ي مسافر - صفر
در عنوان کتاب «Travelling Saleman» يک شغله که معادل فارسي ش رُ نميدونم! عملاً تو ايران سه تا شغل هست؛ نمايندگي فروش، نمايندگي پخش و مجري تبليغات؛ که يه شرکت، با اين سه نفر (شرکت) کار مي کنه و اونا، محصولات شرکت رُ تبليغ يا پخش مي کنن.
Travelling Saleman که معمولاً آدم هست (نه شرکت)، کسيه که ماشين شرکت و نمونه ي محصولات در اختيارشه؛ بيشتر کارش بازايابي در شهر ها يا ايالت هاي اطراف هست و سعي مي کنه نمايندگي پيدا کنه (بازاريابي مي کنه)، شايد خودش محصولات رُ هم پخش کنه (عامل توزيع هم باشه).
حالت ديگه اي هم هست که شرکت با يه موسسه ي تبليغاتي قرارداد مي بنده، و Travelling Saleman براي اون موسسه ي تبليغاتي کار مي کنه، اما در هر حال کار همونه؛ سفر، تبليغ، بازاريابي، نمايندگي گرفتن و در بعضي مواقع فروش و توزيع.
کتاب «مرگ فروشنده ي مسافر» اولين کتاب خانم ولتي هست که بيشترين تآکيدش رو نهاد «خانواده» هست. در طول داستان با مردي مواجه ميشيم که چهارده ساله واسه يه شرکت کار مي کنه و يه راه رُ هميشه رفته، اما يکدفعه، اتفاق هايي ميوفته که ميفهمه خيلي تنهاست و يه چيزي تو زندگي ش کمه؛ خانواده ! کل داستان با دو ديد جلو ميره، يکي از چشم بومن؛ مرد تنها و ديگري زن يا ساني؛ که همه چيز دنياشون به ازدواجشون، به همديگه و به حس امن خانواده شون برميگرده.
داستان Death Of A Travelling Saleman همراه با 24 تا داستان ديگه در کتاب «گزيده داستان هاي يودرا ولتي؛ پرده ي سبز و داستان هاي ديگر» چاپ شده. اين کتاب از نظر خوانندگان آمازون، پنج ستاره (از پنج ستاره) رُ به خودش اختصاص داده. براي ديدن صفحات اصل کتاب، به اين لينک برين؛ صفحه ي اول جلد هست، next رُ بزنين.
بيوگرافي:
نويسنده ي کتاب خانم Eudora Welty هست، کسي که تمام عمرش رُ در مي سي سي پي گذرونده، مدرک کارشناسي ادبيات زبان انگليسي داره (از دانشگاه Wisconsin و در تاريخ 1929) و فوق ش رُ در رشته ي advertising (تبليغات) در دانشگاه کلمبياي نيويورک گذرونده.
از بچگي با کتاب بزرگ شده، در One Writer's Beginnings که اتوبيوگرافي خودش هست ار اهميت مطالعه ي دوران کودکي ش مي نويسه و خاطره اي رُ ميگه از زماني که خونه شون آتش گرفت و مادرش قبل از اين که بخواد خودش رُ نجات بده، چندين جلد از کتاب هاي ديکنز رُ بيرون پرت مي کنه...
اگرچه متولد امريکاي جنوبي هست، اما اکثراً اونو يه نويسنده ي جهاني مي دونن. و اين شايد به خاطر اينه که پدرش اهل اوهايو بود و مادرش از اهالي بومي ويرجينياي غربي.
در هر حال در 13 آوريل 1909 به دنيا مياد و همون طور که گفتم به تحصيلاتش ادامه ميده، در سال 1931 به پيش خانواده ش برمي گرده، در همون سال پدرش رُ از دست ميده. اول يه کار پاره وقت در راديو WJDX پيدا مي کنه، بعد يه کار تمام وقت در Works Progress Administration که به عنوان يه نمايندگي جذب آگهي اونجا کار ميکرده. در سال 1936 اولين داستان ش رُ که همين «Death of a Traveling Salesman» باشه، در روزنامه ي Manuscript چاپ مي کنه.
اولين کتابي که چاپ کرد سالِ 1946 بود و کتاب Delta Wedding ... اين آغاز موفقيت هاش بوده.. در سال هاي بعد بيشتر به خانواده ش ميرسه (هيچ وقت ازدواج نکرده)، در سال 1966 هم مادر و هم برادش ميميرن.
بعد کتاب The Optimist's Daughter رُ چاپ مي کنه که جايزه ي Pulitzer سال 1969 رُ مي بره. (Pulitzer Prize يه جايزه ي خيلي معروفه که همه ساله به برترين هاي ادبي داده ميشه، بالاترين جايزه ي ادبي هست، مثلاً مثل اسکار براي فيلم و سينما، پُليتزر هم براي داستان و شعر و غيره.. بنيانگذارش هم اگه اشتباه نکنم جوزف پليتزر بوده که روزنامه نگار و ناشر بوده.) ... اون حتا نامزد جايزه ي نوبل هم شد و همين طور کتاب هاي بعدي و موفقيت هاي بعدي..
البته يکي ديگه از شهرت هاي Eudora Welty براي عکاس هاش هست. در نهايت يودرا ولتي در 22 جولاي 2001 در سن 92 سالگي در همون خونه اي که پدرش ساخته و درش زندگي کرده بود، مي ميره.
لينک:
* در اين صفحه مي تونين بيوگرافي کامل تر + ليست جايزه هايي که برده و نقد کوتاه بعضي از داستان هاش رُ بخوني.
* اينجا هم معرفي، خلاصه و مشخصات بعضي از کتاب هاش هست.
* ليست تمام کتاب ها، نوشته ها، کتاب هاي عکس، مصاحبه ها و..
* سايت هايي که در مورد يودرا ولتي نوشتن.
* عکس هاي يودرا ولتي !
* مجمع يودرا ولتي، گروهي هستند که به بررسي نوشته هاي يودرا ولتي مي پردازن و همايش هاي بزرگداشت و.. ش رُ مديريت مي کنن. اين هم سايت شون! اگه به اين نويسنده علاقه مند شدين، مطمئناً از عضويت در اين سايت هم خوشحال ميشين!
* اين هم سايت خانه و باغ نويسنده ي توپ بين المللي؛ يودرا ولتي!
کساني که خيلي اهل کامپيوتر هستن احتمالاً مي دونن که Eudora اسم يه برنامه ي معروف واسه ارسال و دريافت ايميل بوده. و جالبه بدونين اين اسم دقيقاً از روس اسم خانم يودرا ولتي گرفته شده..!
چه طوري؟ شخصي به اسم Steve Dorner - يکي از پيشتازاني که در امر برنامه نويسي کار کرده- در سال 1990 برنامه اي رُ مي نويسه که براي ايميل استفاده بشه، اين برنامه متشکل از پنجاه هزار خط دستور بود و در دانشگاه Illinois شهر Urbana نوشته شد.
Dorner تعريف مي کنه که وقتي بچه بوده، داستان «Why I Live at the P.O» که نوشته ي ولتي بوده خيلي روش تأثير ميذاره؛ اين داستان در مورد چشم و همچشمي خانوادگي هست؛ در مورد زني هست که با يه راه غير معمول، جلوي خانواده ش واي ميسه. در مورد راه هاي ارتباط برقرار کردن هست -در سطح هاي مختلف- و دعواي ظاهري که در اين خانواده هست اما تمومي نداره.
خلاصه وقتي Dorner برنامه رُ مينويسه، فکر مي کنه چه اسمي بهتر از اين؟ شعار تبليغاتي برنامه رُ ميذاره: «'Bringing the P.O. to where you live» و اسم خود برنامه رُ ميذاره Eudora !!
پ.ن. اين داستان هم در همون کتاب A Curtain of Green چاپ شده؛ اولين کتاب ولتي که شامل چندين داستان کوتاه بود (از جمله مرگ فروشنده ي مسافر) اگه دوست داشتين داستان رُ بخونين، از اين لينک استفاده کنين: متن کامل کتاب Why I Live at the P.O.
جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۴
مرگ فروشنده ي مسافر - يک
* براي خواندن قسمت هاي ديگه از لينک هاي زير استفاده کنين: قسمت دوم و سوم.
* متن زير داستان مرگ فروشنده ي مسافر (Death Of A Travelling Saleman) نوشته ي يودُرا ولتي (Eudora Welty) و ترجمه ي مهدي اچ اي هست. تمامي حقوق ش محفوظ !
ر. ج. بومن، (R. J. Bowman) که طي پانزده سال براي شرکت کفش فروشي، از مي سي سي پي گذر کرده بود، ماشين فوردش را در امتداد مسير خاکي به پيش راند. روزي طولاني بود! به نظر نمي رسيد که زمان چارچوب ظهر را برچيند و خود را در بعدازظهري لطيف جا دهد. خورشيد، ضمن نگه داشتن قدرت خود در اينجا، حتا در زمستان، در راس آسمان قرار داشت، و هر بار بومن سرش را از ماشين گرد و خاکي بيرون مي آورد تا به بالاي جاده خيره شود، مانند آن بود که دست بلندي به سمت پايين کشيده ميشد و بر فرق سرش فشار مي آورد، درست در امتداد کلاه - مثل جوک تصويري بازارياب پير، مدت ها پيش در طول جاده. اين به او احساس برآشفتگي و درماندگي مي داد. او تب داشت و از جاده خيلي مطمئن نبود.
بعد از يک دوره ي طولاني آنفولانزا، اين اولين روز بازگشتش به جاده بود. تب خيلي بالايي داشت، و روياهاي زيادي. به اندازه ي کافي ضعيف و رنگ پريده شده بود، تا تفاوت را در آينه ببيند، و نمي توانست واضح فکر کند... تمام بعدازظهر، با عصبانيت، و بدون هيچ دليلي، به مادربزرگ متوفي ش فکر کرده بود. او روان راحتي داشت. يک بار ديگر، بومن آرزو کرد مي توانست بر تخت خواب پَرِ بزرگي که در اتاقش داشت مي افتاد.. سپس باز هم او را فراموش کرد.
اين دهات ويران تپه مانند! به نظرش رسيد اشتباه مي رود. - به گونه اي بود که گويي به عقب مي رفت، و عقب. هيچ خانه اي در تيررس نبود... فکر کرد؛ آرزوي بازگشت به تخت خواب بي فايده ست. با پرداخت صورت حساب دکتر هتل، بهبودي خودش را ثابت کرده بود. حتا متأسف نبود براي زماني که پرستار کارآموخته ي زيبا گفته بود خداحافظ. او بيماري را دوست نداشت، به آن بدگمان بود، همان طور که به جاده ي بدونِ تابلو ي راهنمايي بدگمان بود. اين او را عصباني مي کرد. او به پرستار دستبند واقعاً گراني داده بود، تنها براي جمع کردن کيف و ترک او.
اما اکنون - چه طور در پانزده سال گذشته، در جاده بيمار نبوده و هيچ تصادفي نداشته؟ پيشينه ش نقض شده بود و او حتا شروع به تحقيق درباره ي آن کرده بود... رفته رفته در هتل هاي بهتر سکنا گزيده بود، در شهرهاي بزرگتر، مگر تمامي آنها در تابستان، هميشه، خفه کننده نبودند؟ زن ها؟ فقط مي توانست اتاق هاي کوچکي را درون اتاق هاي کوچک به خاطر بياورد، مانند جاي بسته هاي کاغذهاي چيني، و اگر به يک زن مي انديشيد؛ تنهايي کهنه اي را ميديد که به نظر مي رسيد وسايل اتاق از آن ساخته شده اند. و خودش - او مردي بود که هميشه ترجيحاً کلاه کهنه اي به سر مي کرد تا کلاهي با لبه هاي مشکي، و در آينه هاي پرموج هتل ها، زماني که براي لحظه ي غيرقابل اجتناب ورود، توقف مي کرد يا براي شام به طبقه ي پايين مي رفت، شبيه چيزي مثل يک مبارز گاو نر بود.. باري ديگر به سمت خارج ماشين خم شد، و يک بار ديگر خورشيد بر سرش فشار وارد کرد.
بومن مي خواست تا تاريکي به شهر بولا (Beulah) برسد، تا به تخت خواب برود و خستگي ش را با خواب از بين ببرد. تا آنجا که با ياد مي آورد، بولا پنجاه مايل دورتر از آخرين شهر، در جاده اي خاکي قرار داشت. اينجا تنها جاي پاي گاو بود. چه طور تا به حال به چنين جايي آمده بود؟ يکي از دست ها عرق را از صورتش پاک کرد، و به رانندگي ادامه داد.
قبلاً به بولا سفر کرده بود. اما تا به حال اين تپه يا جاده ي منتهي به بيابان را نديده بود - خجالت زده فکر کرد؛ يا احتمالاً منتهي به بيابان.، به بالا نگاه کرد و سريع به پايين - هيچ چيز بيشتر از آنچه در طول روز ديده بود، نبود. چرا نپذيرفته بود که خيلي ساده گم شده و همين طور از چندين مايل پيش تر؟ ... عادت نداشت از غريبه ها آدرس بپرسد؛ اين افراد هيچ وقت نمي دانند راهي که بر آن زندگي مي کنند به کجا مي رسد، اما در آن زمان حتا به کسي هم نزديک نبود تا فرياد بزند. مردم، اينجا و آنجا بر روي کشتزارها ايستاده بودند يا بالاي توده ي يونجه، و اين خيلي وقت پيش بود، به اين مي ماند که براي وجين کردن يا فرو دادن بذر خم شده بودند. کمي به سمت صداي تق تق ماشين در حومه شهرشان مي چرخيدند، به گرد و غبار سنگين رنگ پريده ي زمستاني نگاه مي کردند. نگاه هاي خيره ي اين مردمان سرد او را مانند ديواري نفوذ ناپذير دنبال کرده بود، چيزي که بعد از گذشتش، به عقب مي چرخيدند.
ابر در آنجا مانند بالشي در تخت خواب مادربزرگش شناور بود. در لبه ي تپه، از کلبه اي گذر کرد، جايي که دو درختِ توت به آسمان رسيده بودند. ميان توده ي برگ هاي مرده ي بلوط راند. زماني که ماشين از بسترشان مي گذشت، چرخ ها قسمت سبکشان را بر زمين مي کشيدند تا صداي سوت نقره اي ماليخويايي به وجود بياورند. هيچ ماشيني در امتداد راه در جلويش نبود. سپس ديد که در لبه ي دره اي قرار دارد که به پايين ختم شده، يک فرسايش قرمز و اين در واقع پايان جاده بود.
ترمز را کشيد، اگرچه تمام توانش را به کار گرفت، اما کار نکرد. ماشين به سمت لبه خم شد، کمي چرخيد. بدون شک داشت از لبه عبور مي کرد.
او سريع خارج شد، مانند آنکه شيطنتي روي داده باشد و شأن خود را به ياد آورده باشد. ساک و نمونه ها را برداشت، بر زمين گذاشت، عقب ايستاد و خم شدنِ ماشين بر لبه ي دره را تماشا کرد. چيزي شنيد - نه صداي خرد شدني که منتظرش بود، صداي آرام شکستن. با ناخوشي رفت که نگاهي بيندازد و ديد ماشينش بين درخت هاي انگوري به ضخامتِ بازويش افتاده، که او را نگه داشته و مانند کودکي غريب در گهواره اي تيره تکان مي دهند. و در آن زمان، همان طور که نگاه مي کرد، به گونه اي متوجه شد که اکنون در آن نيست، و آن را به زمين سپرد.
آه کشيد.
من کجا هستم؟ با تکاني در شگفت ماند. چرا کاري انجام ندادم؟ به نظر مي رسيد تمام عصبانتش از او دور شده است. خانه اي در پشت تپه بود. با هر دست ساکي را گرفت و با تقريباً تمايل بچگانه اي به سمتش رفت. اما نفسش به شماره افتاد، و مجبور شد براي استراحت بايستد.
يک کلبه شکاري بود. دو اتاق و يک راهرو در وسط، که در بالاي تپه قرار گرفته بود. کل اتاق در زير توده ي تاکي که سقف را پوشانده بود، کمي خم شده بود، روشن و سبز، مانند فراموش شده اي از تابستان. زني در راهرو ايستاده بود.
خاموش ايستاد. سپس، ناگهان قلبش شروع به انجام رفتار غريبي کرد. مانند موشکي که پرتاب شده باشد، شروع کرد به جست و خيز و به الگوي ناهمواري از تپش رسيد که بر مغزش مي باريد، و او نمي توانست فکر کند. اما در افشاندن و فروافتادن هيچ صدايي توليد نمي کرد. با قدرت عظيمي خفه شده بود، تقريباً با سرافرازي. به آرامي فروافتاد، مانند بندبازي بر روي تور. شروع کرد به عميق تپيدن. سپس با بي مسئوليتي صبر کرد. زماني که سعي کرد بگويد «ظهر بخير خانم»، ضربه هاي دروني را آغاز کرد، اول به دنده ها، سپس بر چشم ها، و بعد بر پهناي شانه و بر سقف دهانش. اما نمي توانست قلبش را بشنود. - به ساکتي فروافتادنِ خاکستر بود. و اين تا حدودي آرامش بخش بود. هنوز براي بومن تعجب برانگيز بود که قلبش در نهايت مي تپد.
با آشفتگي، ساک هايش را رها کرد، به نظر مي رسيد به صورت دلپذيري در جريان هوا به آرامي شناور شدند و در آستانه ي در، بر روي چمن هاي خاکستري پاخورده، بر روي بالش قرار گرفتند.
و از آنجا که زن ايستاده بود، يکمرتبه ديد که زني مسن است. از آنجا که احتمالاً او نمي توانست صداي قلبش را بشنود، ضربه ها را ناديده گرفت و به دقت به او نگاه کرد، همراه با گيجي خواب آلودگي و دهانِ باز.
او در حال تميز کردن چراغ بوده. و آن را در مقابلش گرفته بود، نصف سياه، نصف تميز. او را ديد با راهرويي تيره در پشتش. زن بزرگي بود، با چهره اي سوخته (آفتاب زده)، اما بدون چين و چروک؛ لبانش تنگ به يکديگر چسبيده بود و چشمانش با درخششي گرفته و کنجکاوانه به او مي نگريست. کفش هايش را ورانداز کرد؛ مانند بقچه بودند ... اگر تابستان بود، حتماً پابرهنه بود. بومن به طور خودکار در يک نگاه سن زن را تخمين زد و آن را پنجاه قرار داد. او جامه ي طوسي بدشکلي از جنسي خشن پوشيده بود؛ زمخت شده در اثر شست و شو. و از آن، بازوانش به رنگ صورتي نمايان ميشد که به طور غير منتظره اي مدور بود. از آنجا که او هيچ حرفي نزده بود و حالتِ خاموشِ گرفتنِ چراغ را نگه داشته بود، بومن از قدرت بدني او مطمئن شد.
گفت: «ظهر به خير خانم.»
خيره نگاه کرد. به او يا هواي اطراف او، گفتنش سخت بود. اما بعد از لحظه اي، با چشمانش اخم کرد تا نشان دهد به چيزهايي که لازم است بگويد، گوش مي دهد.
«شک دارم علاقه اي داشته باشين..» بار ديگر امتحان کرد: «يه حادثه - ماشين من...»
صداي خفيف و دوري از او خارج شد، مانند صدايي در ميان درياچه. «ساني (Sonny) اينجا نيست.»
«ساني؟»
«ساني الآن اينجا نيست.»
با آرامشي نامشخص فکر کرد؛ پسرش - شخصي که قادر است ماشين مرا بالا بکشد. به پايين تپه اشاره کرد. «ماشين من در ته گودالي است، به کمک احتياج دارم.»
«ساني اينجا نيست، اما اينجا خواهد بود.»
در نظرش آن زن واضح تر آمد و صدايش قوي تر. و بومن ديد که او کودن است.
پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۴
مرگ فروشنده ي مسافر - دو
* براي خواندن قسمت هاي ديگه از لينک هاي زير استفاده کنين: قسمت اول و سوم.
* متن زير داستان مرگ فروشنده ي مسافر (Death Of A Travelling Saleman) نوشته ي يودُرا ولتي (Eudora Welty) و ترجمه ي مهدي اچ اي هست. تمامي حقوق ش محفوظ !
او خيلي کم از به تأخير افتادن کارش و يکنواختي سفرش غافلگير شد. نفسي گرفت و شنيد که صدايش بر سکوت وزش قلبش سخن مي گويد: «من مريض بودم، و هنوز قوي نشدم ... مي تونم بيام تو؟»
خم شد و کلاه مشکي ش را بر دسته ي ساک گذاشت. اين يک حرکت متواضعانه بود، نزديک به تعظيم، که ناگهان به دليل ضعف ناپسند و خائنش به ذهنش خطور کرد. از آن بالا، به زن نگاه کرد، باد در گيسوانش مي دميد. امکان داشت مدتي طولاني در اين حالت ناآشنا باقي بماند. او هيچ گاه يک مرد صبور نبوده، اما زماني که بيمار بود، ياد گرفته بود فروتنانه در يک بالش فرو رود و منتظر دارويش شود. منتظر زن ماند.
سپس زن، در حالي که با چشمان آبي به او نگاه مي کرد، برگشت و در را باز نگه داشت، و بعد از لحظه اي بومن، گويي از حرکت خود متقاعد شده، راست ايستاد و او را دنبال کرد.
تاريکيِ درون اتاق، او را مانند دستاني حرفه اي، دستان دکتر، لمس کرد. زن چراغ نيمه تميز شده را بر روي ميز، در وسط اتاق قرار داد و به آن اشاره کرد. همين طور مانند يک شخص حرفه اي، يک راهنما، به صندلي با روکش زرد چرم گاو. خودش در حالي که زير لباس بدشکل، زانوانش را صاف مي کرد، روي اجاق دولا شد.
ابتدا به طرز اميدوار کننده اي احساس امنيت کرد. قلبش آرام تر بود. اتاق در ميان تيرگي الوارهاي زرد کاج قرار گرفته بود. او مي توانست اتاق ديگر را هم ببيند، با نمايي از پايه هاي تخت آهني در ميانه ي راهرو. تخت با لحافي متشکل از تکه هاي زرد و قرمز آراسته شده بود، شبيه يک نقشه يا نقاشي، کمي شبيه نقاشي دوران کودکي مادربزرگش از آتش سوزي رم.
او حسرت خنکي را خورده بود، اما اين اتاق سرد بود. به اجاق خيره شد، و ذغال هاي خاموش روي آن و ديگ آهني در کنج آن. ضمن گذشتن از تپه ديده بود که اجاق و دودکش از سنگ ساخته شده اند، بيشتر از تخته سنگ. چرا اينجا هيچ اتشي نيست؟ تعجب کرد.
و هم چنان همه جا خاموش بود. به نظر رسيد سکوتِ دشت وارد شده و مانند يک آشنا در حال حرکت در ميان خانه بود. باد، سالن خالي را استفاده کرد. احساس کرد که در ميان خطري سرد، مرموز و ساکت قرار دارد. لازم بود چه کاري انجام دهد؟ ... صحبت کند.
گفت: «من يک سري کفش زنانه ي زيرقيمت دارم.»
اما زن جواب داد: «ساني اينجا خواهد بود. اون قويه. ساني ماشين شما را در مياره.»
«الآن کجاست؟»
«مزرعه ي آقاي ردموند (Redmond).»
آقاي ردموند. آقاي ردموند. از اين که نمي بايست با چنين شخصي رو به رو شود خوشحال بود. به گونه اي، اسم به نظرش جالب نيامد. ... در ميان شعله هاي اضطراب و زود رنجي، بومن دوري از آدم هاي ناشناس و مزرعه هاشان را آرزو کرد.
«شما دو تا اينجا تنها زندگي مي کنين؟» او از شنيدن صداي پير، محرمانه و خوش صحبت خودش شگفت زده شد. براي فروش کفش ها، موضوع صحبت را به سوالي مانند آن عوض کرد - چيزي که حتا نمي خواست بداند.
«بله، ما تنها هستيم.»
از طرز جواب دادن ش شگفت زده شد. وقت زيادي گرفت تا آن را بگويد. و سرش را به طرز عميقي (به نشانه ي مثبت) تکان داد. آيا مي خواست او را با نوعي اخطار تحت تأثير قرار دهد؟ حيرت ناخوشايندي بود. يا اين فقط به دليل اين بود که او نمي خواست با صحبت کردن کمکش کند؟ زيرا او به اندازه ي کافي قوي نبود تا اثر چيزهاي ناآشنا را دريافت کند. او يک ماه را گذرانده بود، مدتي که در آن هيچ اتفاقي نيافتاده بود، به جز در سر يا جسمش - و زندگيِ تقريباً غير قابل شنيدنِ تپش قلب و خواب هايي که باز مي گشتند، زندگي تب و تنهايي، زندگي حساسي که او را ضعيف کرده بود تا سر حدِ.. چي؟ گدايي. نبض کف دستش مانند ماهي قزل آلايي در جوي آب، مي جهيد.
بارها و بارها متعجب ماند که چرا زن به سمت تميز کردن چراغ نرفت. چه چيز او را برانگيخته بود تا در آنجا، در ميانه ي اتاق بماند، و در سکوت، حضورش را به او ارزاني کند؟ فهميد که در حضور او، زمان انجام دادن کارهاي کوچک نيست. صورتش موقر بود؛ احساس مي کرد چه قدر حق داشته.. شايد اين تنها ادب بود. عمداً چشم هايش را به طور مستقيم باز نگه داشت؛ آنها بر روي دست هاي در هم زن ثابت ماندند، مانند آنکه او طنابي را گرفته باشد که چشم ها به آن چسبيده اند.
سپس، او گفت: «ساني داره مياد.»
خودش چيزي نشنيد، اما مردي را ديد که از کنار پنجره عبور کرد و در آستانه ي در قرار گرفت، به همراه دو دست در طرفينش. ساني به اندازه ي کافي بزرگ بود، با کمربندي بسته شده، اطراف کمرش. حداقل تشنه به نظر مي رسيد. کلاهي داشت و صورتي سرخ که تاکنون لبريز از سکوت بود. شلوار آبي گِلي پوشيده بود و يک کت نظامي قديمي لکِ وصله اي. جنگ جهاني؟ بومن تعجب کرد. خداي بزرگ، اين کت متفقين بوده. در پشت موهاي روشنش کلاه چرکين سياهي داشت که به نظر مي رسيد به کلاه بومن اهانت مي کند. او سگ ها را از روي سينه اش به زمين گذاشت. در طرز حرکتش قدرت، به همراه وقار و سنگيني بود... شباهت هايي با مادرش داشت.
کنار يکديگر ايستادند . .. او بايد دوباره علت حضورش را بيان مي کرد.
زن بعد از چند دقيقه گفت: «ساني، اين مرد ماشينش درون پرتگاه افتاده و مي خواد بدونه مي توني اونو براش در مياري.»
بومن حتا نتوانست شرايط خودش را توضيح دهد.
ساني او را برانداز کرد.
او مي دانست بايد توضيح دهد و پولي رو کند، حداقل تا قدرت يا ندامتش را نشان دهد. اما تنها کاري که توانست انجام دهد، بالا انداختن شانه ها به مقداري ناچيز بود. ساني از کنار او گذشت، به سمت پنجره رفت و به بيرون نگريست، سگ هاي مشتاق او را دنبال کردند. حتا در طرز نگاهش تقلايي بود، انگار مي توانست نگاهش را مانند طنابي به بيرون پرتاب کند. بدون چرخيدن، بومن احساس کرد چشمانش هيچ چيزي نمي تواند ببيند؛ ماشين خيلي دورتر بود.
ساني گفت: «قاطر را بيرون بيار و به من طناب و قرقره بده» و به طرز معني داري ادامه داد: «امکان داره بتونم قاطرم رُ بگيرم و طنابم رُ بردارم و قبل از مدت طولاني اي، ماشين شما رُ از تاکستان بيرون بيارم.»
او کاملاً اطراف اتاق را نگاه کرد، مانند حالتي در مديتيشن، چشمانش در بُعدِ خودشان پرسه مي زدند. سپس لبانش را محکم و با خجالت به همديگر فشرد، سرش را خم کرد و با سگ ها، اين بار در جلوي او، به سمت بيرون گام برداشت. زمينِ سخت صدايي داد، در اثر نحوه ي پرقدرت راه رفتنش، زمين بادکش شد.
به طرز موزيانه اي، در حين اشاره به اين صداها، قلب بومن دوباره جهيد. مانند آن بود که ساني در درونِ او گام بر مي دارد.
زن گفت: «ساني اين کار رُ انجام ميده.» و آن را دوباره گفت، تقريباً آن را آواز مي خواند، مانند يک شعر. او در جاي خودش نزديک اجاق نشسته بود.
بدون نگاه کردن به بيرون، صداي چند فرياد و پارس سگ ها را شنيد و سم ها به زودي به سمت تپه ضربه زدند. در عرض چند دقيقه ساني از زير پنجره با طنابي گذشت. در آنجا يک قاطر قهوه اي رنگ بود با گوش هاي لرزانِ صورتي رنگِ درخشان. در واقع قاطر به پنجره نگاه کرد. در زير مژه هايش، چشم هايش را به سمت او گرداند. بومن سرش را برگرداند و ديد زن، با رضايتي در چهره ش، به آرامي به قاطر نگاه مي کند.
او مقدار ديگري زير لبانش آواز خواند. بومن به اين نتيجه رسيد که اين واقعاً حيرت آور است؛ او درواقع با بومن صحبت نمي کرد، اما تا حدودي چيزي را که در پي کلمات اتفاق مي افتاد دنبال مي کرد و اين ناخودآگاه و قسمتي از نگاهش بود.
در نتيجه هيچ چيز نگفت، و اين بار، وقتي پاسخي نداد، هيجان نيرومند و نادري را احساس کرد که در او برخاست، اگرچه ترس نبود.
اين بار وقتي قلبش جهيد، به نظر رسيد چيزي -روانش- نيز بيرون جهيد، مانند کره اسبي کوچک که خارج از آغل را وعده مي گرفت. در حالي که چالاکي آتش عصبانيتِ احساسش، سرش را به اين سو و آن سو تکان مي داد، به زن خيره شد. نمي توانست تکان بخورد؛ هيچ کاري براي او نبود که انجام دهد، به جز اينکه شايد مي توانست اين زن را در آغوش بگيرد، کسي که قبل از او، همان طور آنجا نشسته بود و پير و بدترکيب تر ميشد.
اما او مي خواست بالا بجهد، به او بگويد، من بيمار بودم، و آن زمان فهميدم، دقيقاً آن زمان بود که فهميدم، چه قدر تنهايم. آيا خيلي دير بود؟ قلبم کشمکشي را در درونم به پا کرد، و شما شايد شنيده باشيدش، که عليه اين تهي بودن اعتراض مي کند... آن بايد پر باشد. مي توانست در گفتن اين عجله کند، اگر قلبش مانند درياچه اي عميق بود، بايد مانند قلب هاي ديگر، عشق را در خود نگه مي داشت. بايد در عشق غرق ميشد. روز بهاري گرمي خواهد بود... بيا و در قلبم بنشين، هر کسي که هستي! و کل رودخانه پاهايت را خواهد پوشاند و بالاتر خواهد آمد و زانوانت را در گرداب فرو خواهد برد، و تو را در خودش غرق خواهد کرد، کل جسمت را، و قلبت را.
اما دستان لرزانش را بر روي چشمانش حرکت داد، و به زن نگريست که با متانت در ميان اتاق قوز کرده بود. او هم چنان مانند يک مجسمه بود. بومن احساس خجالت و خستگي مفرط کرد، با فکر آنکه در يک لحظه، ممکن بود با گفتن کلماتي ساده و در آغوش گرفتن، با چيز غريبي ارتباط برقرار کند - چيزي که به نظر مي رسيد هميشه از او فرار کرده بود...
نور خورشيد دورترين ديگ روي اجاق را لمس کرد. بعدازظهر راکدي بود. فردا همين موقع، در يک جاده ي شني خوب خواهد بود، در حالي که ماشينش را مي رانَد و از چيزايي مي گذرد که براي همه ي مردم اتفاق مي افتد، سريع تر از خود پيشامد. با نگاه کردن به آينده و فردا، خوشحال بود، و مي دانست اکنون زماني براي در آغوش گرفتن زن مسن نيست. او مي توانست در تپش هاي شقيقه اش آمادگي خونش را براي حرکت و سريع دور شدن حس کند.
زن گفت: «ساني الآن داره ماشينتون رُ بالا مي کشه. خيلي زود اونو بيرون از دره ميذاره»
با هيجاني مرسوم بانگ زد: «عاليه!»
مدتي طولاني انتظار کشيدند. هوا داشت تاريک مي شد. بومن در صندلي ش فرو رفته بود. هر مردي به اين اندازه مي داند که در زمان انتظار، بايد بلند شود و قدم بزند. در آنجا چيزي مانند يک جرم در چنين آرامش و سکوتي بود.
اما به جاي بلند شدن، او گوش سپرد...
نفسش بند آمده بود، چشمانش با تاريک شدن هوا، توانش را از دست داده بود. با پريشاني منتظر شنيدن صداي هشداري بود و از روي احتياط فراموش کرده بود که آن، چه مي تواند باشد. ديري نپاييد که چيزي شنيد - لطيف، ممتد و حيله گر.
در حالي که صدايش به درون تاريکي مي پريد، پرسيد: «اين صداي چيه؟» سپس ديوانه وار ترسيد از آنکه اين صداي آشکار تپش قلبش، در اتاق بي صدا باشد، و او چنين جوابش دهد.
با بي ميلي گفت: «شايد صداي رود رُ مي شنوين.»
صدايش نزديک تر بود. او کنار ميز ايستاده بود. بومن متعجب بود که چرا چراغ را روشن نمي کند. او، آنجا در تاريکي ايستاده بود و چراغ را روشن نکرده بود.
امکان نداشت بومن به هيچ عنوان با او صحبت کند چرا که زمانش سپري شده بود. فکر کرد؛ در تاريکي همراه با دلسوزي گنگ خودش خواهد خوابيد.
زن، به آرامي به سمت پنجره رفت. بازويش به طرز مبهمي سفيد رنگ، از پهلويش مستقيماً برخاسته بود و به چيزي در تاريکي اشاره مي کرد.
در حالي که با خودش حرف ميزد گفت: «اون نقطه ي سفيد، سانيه»
او با بي ميلي برگشت و جفت شانه اش شد، شک کرد از اين که بايستد و در کنارش قرار بگيرد. چشمانش هواي تاريک و مبهم را جستجو کرد. نقطه ي سفيد، خيلي آرام به سمت انگشت زن شناور بود، مانند برگي بر رودخانه، و در تاريکي سفيدتر ميشد. انگار چيزي محرمانه را به او نشان مي داد، قسمتي از زندگي ش را، البته بدون هيچ توضيحي. او به اطراف نگاه کرد. تا سر حد اشک پيش رفت، هيچ دليلي احساس نمي کرد که چرا زن اظهارات خاموشي را مانند خود او بروز داده بود. دستانش بر روي سينه اش منتظر ماندند.
سپس گامي خانه را لرزاند، و ساني در اتاق بود. بومن احساس کرد که زن چه گونه او را ترک گفت و به سمت مرد ديگر رفت.
چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۴
مرگ فروشنده ي مسافر - سه
* براي خواندن قسمت هاي ديگه از لينک هاي زير استفاده کنين: قسمت اول و دوم.
* متن زير داستان مرگ فروشنده ي مسافر (Death Of A Travelling Saleman) نوشته ي يودُرا ولتي (Eudora Welty) و ترجمه ي مهدي اچ اي هست. تمامي حقوق ش محفوظ !
صداي ساني در تاريکي گفت: «آقا، ماشين تون رُ درآوردم. در جاده منتظر نشسته، تا بچرخه و برگرده به جايي که ازش اومده بوده.»
بومن، در حالي که بلندي صداي خودش را برجسته تر مي کرد گفت: «عاليه! خيلي لطف کردين. هيچ وقت نمي تونستم اين کار رُ خودم انجام بدم. - من مريض بودم..»
ساني گفت: «براي من کار آسوني بود.»
بومن مي توانست احساس کند که آن دو نفر، در تاريکي منتظر هستند و مي توانست صداي سگ ها را بشنود که در حياط نفس نفس مي زنند، و منتظرند تا زماني که مي رود، پارس کنند. به طرز غريبي احساس بي ميلي و درماندگي کرد. اکنون که مي توانست برود، اشتياق داشت بماند. از چه چيزي محروم شده بود؟ سينه اش به طرز خشني در اثر خشونت قلبش لرزيد. اين افراد چيزي را در اينجا گرامي داشته بودند که او نمي توانست ببيند، آنها عهد ديرينه اي درباره ي غذا، گرما و نور را دريغ داشته بودند. بين آنها، او نقشه ي خيانت آميزي داشت. او به طرز حرکت کردن زن که از او دور شده بود و به سمت ساني رفته بود فکر کرد، به سمت او جاري شده بود. او از سرما مي لرزيد، خسته بود، و اين عادلانه نبود. با فروتني و همچنان خشم، دستش را در جيبش فرو برد.
«البته من براي هر چيزي به شما پول ميدم..»
ساني با لحني جنگجويانه گفت: «ما براي کارهاي اين چنيني پول نمي گيريم.»
«من مي خوام بپردازم، اما کار ديگه اي هم برام انجام بده .. بذار امشب - بمونم..» گام ديگري به سمت آنان برداشت. اگر مي توانستند او را ببينند، بي ريايي ش را مي فهميدند، نياز واقعي ش را! صدايش ادامه داد: «هنوز خيلي قوي نيستم، قادر نيستم مسافت زيادي رُ پياده برم، حتا، تا بخوام به ماشينم برسم، شايد، نمي دونم، نمي دونم اصلاً کجا هستم!»
توقف کرد. احساس کرد امکان دارد اشک هايش بترکد. آنها در موردش چه فکري خواهند کرد؟
ساني به پيش آمد و دستش را بر روي شانه اش گذاشت. بومن احساس کرد آنها از ميان سينه اش، و از روي کمرش گذشتند (انها هم حرفه اي بودند.) مي توانست چشم هاي ساني را روي خودش احساس کند.
«شما مأمور نيستين که دزدکي اومده باشين آقا، تفنگي با خودتون ندارين؟»
اين پايانِ ناکجا، و او تا اينجا پيش آمده بود. به سنگيني پاسخ داد: «نه!»
«مي تونين بمونين!»
زن گفت: «ساني، بايد آتش فراهم کني.»
ساني گفت: «از خانواده ي ردموند مي گيرم.»
«چي؟» بومن سعي کرد کلمات آن دو را بشنود.
زن گفت: «آتش ما بيرونه و ساني ميره مقداري آتش بياره، براي اين که سرد و تاريکه.»
«پس کبريت چي؟ - من کبريت دارم.»
با افتخار گفت: «ما هيچ نيازي به اونا نداريم. ساني دنبال آتش خودش ميره.»
ساني با تأکيد گفت: «من ميرم پيش ردموندها» و رفت بيرون.
بعد از مدتي که صبر کردند، بومن به بيرون پنجره نگاهي انداخت و ديد نوري بر روي تپه حرکت مي کند. مانند پنکه اي کوچک به اطراف پخش ميشد. زيگزاگ از ميان دشت گذشت، سريع و تيز، اصلاً شبيه ساني نبود.... خيلي زود، ساني آمد تو، در حالي که چوبي مشتعل را با انبر، در پشت سر گرفته بود، آتش در شب نشيني او جريان داشت و به گوشه هاي اتاق نور مي تاباند.
زن، در ضمن گرفتن آن گفت: «ما الآن آتش درست مي کنيم.»
سپس لامپ را روشن کرد. چراغ، روشنايي و تاريکي ش را نشان داد. سرتاسر اتاق به رنگ زرد طلايي گراييد، مانند نوعي گل، و ديوارها آن رايحه را پخش کردند، و به نظر مي رسيد با حرکات شعله و حرکات موجي فتيله، در حال لرزش اند.
زن در ميان ديگ هاي فلزي حرکتي کرد. با انبر، ذغال هاي داغ را بر روي درپوش فلزي انداخت. ذغال ها جنب و جوش آرامي داشتند، مانند صداي زنگي در دوردست.
زن به سر تا پاي بومن نگاه کرد، او را برانداز کرد، اما او نمي توانست جوابي بدهد. او مي لرزيد...
ساني پرسيد: «چيزي مي نوشين، آقا؟» او يک صندلي از اتاق ديگر آورده بود و با پاهاي باز و دست هاي گره کرده در پشت، نشسته بود. بومن فکر کرد؛ اکنون همه براي يکديگر قابل رويت هستيم، و فرياد زد: «بله آقا. حتماً، مرسي!»
ساني گفت: «پشت سر من بياين و هر کاري که انجام دادم، انجام بدين.»
يک گردش ديگر در تاريکي. آنها از ميان سالن رد شدند، بيرون رفتند، پشت خانه، و از ديوار آلونک گذشتند. و به بيابانِ آن دشت رسيدند.
ساني گفت: «رو زمين زانو بزنين»
عرق از پيشاني ش چکيد: «چي؟»
زماني که ساني شروع به خزيدن درون چيزي تونل مانند کرد که بوته ها بر روي زمين به وجود آورده بودند، منظورش را متوجه شد. دنبالش کرد، برخلاف ميلش از جا پريد، زماني که شاخه يا خاري، به آرامي و بدون ايجاد صدا، از او بالا مي رفت، و در نهايت اجازه مي داد که برود.
ساني ايستاد و بر روي زانوانش خم شد و با دو دست، شروع به حفاري در خاک کرد. بومن با خجالت، کبريتي روشن و روشنايي ايجاد کرد. در عرض چند ثانيه، ساني کوزه اي را بيرون کشيد. مقداري از ويسکي را در بطري که در جيب کت ش بود ريخت، و دوباره کوزه را خاک کرد. گفت: «هيچ وقت نمي دوني کي درِ خونه ت رُ ميزنه» و خنديد. تقريباً خشک گفت: «برگردين! لازم نيست مثل خوک ها در هواي آزاد بنوشيم.»
رو به روي همديگر، پشت ميز، کنار آتش نشسته بودند، ساني و بومن از بطري مي نوشيدند. سگ ها خواب بودند؛ يکي از آن ها در حال خواب ديدن بود.
بومن گفت: «عاليه، اين همون چيزيه که احتياج داشتم.» مانند آن بود که آتش اجاق را مي نوشيد.
زن با کمي غرور گفت: «خودش درست مي کنه.»
او داشت ذغال ها را از زير ديگ ها کنار مي زد. رايحه ي نان ذرت و قهوه در اتاق پيچيده بود. او همه چيز را روي ميز در برابر مردان قرار داد، همراه با چاقوي دسته استخواني که در يکي از سيب زميني ها فرو رفته بود و بافت هاي طلايي ش را مي شکافت. سپس ايستاد و براي دقيقه اي به آنها نگاه کرد، بلند و بر فراز، از آنجايي که آنها نشسته بودند. کمي به سمت آنها خم شد.
گفت: «شما مي تونين حالا بخورين.» و ناگهان لبخند زد. بومن اتفاقي به او نگاه کرد. با اعتراضي باورنکردني گيلاسش را روي ميز گذاشت. درد به چشمانش فشار آورد. ديد که او يک زن مسن نبوده. او جوان بود، هنوز جوان بود. هيچ سني نمي توانست برايش مشخص کند. هم سن ساني بود، و به او تعلق داشت. و ايستاده بود با گوشه ي ژرف تاريک اتاق در کنارش. زماني که، براي صحبت ناگهاني ش، به سمت آنها خم شد، سو سوي نور زرد رنگ، بر روي سر و لباس طوسي بدشکل ش پخش شد، و بر بدن کشيده ش لرزيد. او جوان بود. دندان هايش مي درخشيدند و چشمانش مي تابيدند. او چرخيد و به آرامي و سنگيني اتاق را ترک کرد، بومن شنيد که به آرامي بر روي تخت نشست و سپس دراز کشيد. طرح روي لحاف تکان خورد.
ساني در حالي که چيزي را در دهانش مي جويد، گفت: «داره بچه دار ميشه.»
بومن نمي توانست صحبت کند. از دانستن آن که واقعاً در آن خانه چه خبر است، سخت تکان خورد. ازدواج، ازدواجي پرثمر؛ خيلي ساده است. هر کسي مي تواند آن را داشته باشد.
به گونه اي براي اعتراض يا خشم، احساس عجز مي کرد، اگرچه به نوعي به بازي گرفته شده بود. هيچ چيزِ بعيد يا مرموزي در آنجا نبود - به جز يک چيز خصوصي. تنها راز، شيوه ي ارتباطي ديرينه ي ميان دو فرد بود. خاطره ي انتظار خاموش زن در کنار اجاق خاموش، خاطره ي سفر خودسرانه ي مرد براي آوردن آتش از مايل ها فاصله، و اينکه چه گونه در نهايت، آنها غذا و نوشيدني آوردند و با سربلندي اتاق را با هر چه براي نمايش داشتند پر ساختند، ناگهان به نظرش خيلي واضح و عظيم آمد تا بتواند پاسخي دهد...
ساني گفت: «شما به اندازه اي که نشون ميدين گرسنه نيستين.»
زن به محض آنکه مردها تمام کردند، از اتاق بيرون آمد و در حالي که همسرش با آرامش به آتش خيره شده بود، شام ش را خورد.
سپس سگ ها را به همراه باقي مانده ي غذاها بيرون گذاشتند.
بومن گفت: «فکر مي کنم بهتر باشه من همين جا، روي زمين، کنار آتش بخوابم.»
احساس کرد فريب خورده و اکنون مي توانست بخشنده باشد. اگرچه بيمار بود، اما از آنها تقاضاي تخت خواب نمي کرد. کمک خواستن هاي او در آن خانه تمام شده بود، اکنون او مي دانست در آنجا چه مي گذرد.
«حتماً آقا.»
آنها قصد نداشتند تخت شان را به او بدهند. بعد از مدتي، هر دو بلند شدند، نگاه سنگيني به او کردند و به اتاق شان رفتند.
او در راستاي آتش خوابيد، تا زماني که به تاريکي گراييد و خاموش شد. او زبانه کشيدن و خاموش شدن هر شعله ي آتش را تماشا کرد. «در ماه ژانويه، تنزل قيمت ويژه اي براي تمام کفش ها هست» خود را در حال تکرار کردن آهسته ي آن ديد. سپس خوابيد با لب هاي محکم بسته شده.
چه قدر شب صدا داشت! او صداي عبور رودخانه و فرو مُردن آتش را شنيد و اين بار مطمئن بود که صداي تپش قلبش را هم شنيد؛ صدايي را که در زير دنده هايش توليد مي کرد. صداي تنفس کامل و عميق مرد را به همراه همسرش، در ميانه ي راهرو شنيد. تمامش همين بود. اما احساسات مانند دردي در او متورم شده بود، و آرزو کرد که طفل مال او بود.
او بايد به جايي که قبلاً بوده باز مي گشت. با ضعف، رو به روي ذغال برافروخته ايستاد و اورکت ش را پوشيد. بر شانه هايش احساس سنگيني مي کرد، در حالي که آماده ي رفتن ميشد، ديد که زن هيچ وقت پي تميز کردن چراغ نرفته. بر اساس انگيزه اي ناگهاني، تمام پول هاي درون کيف پولش را زير شيار پايه ي شيشه اي قرار داد.
خجالت کشيد، منقبض شد و سپس بر خود لرزيد، ساک هايش را برداشت و بيرون رفت. به نظر مي رسيد سرماي هوا، عملاً او را برافراشته. ماه در آسمان بود.
در سرازيري، شروع به دويدن کرد، نمي توانست کمکي کند. تنها زماني که به جاده رسيد، جايي که ماشينش مانند کشتي اي زير نور ماه نشسته بود، قلبش شروع به بروز صداي ترسناک مهيبي کرد، مانند يک تفنگ؛ بنگ بنگ بنگ.
او در جاده، در ترس فرو رفت، ساک هايش اطرافش افتاد. احساس کرد که تمام اين اتفاق ها قبلاً افتاده. قلبش را با دو دستش پوشاند تا ديگران صدايي را که توليد مي کرد، نشنوند.
و هيچ کس صدايش را نشنيد.
جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۴
live, to the point of tears
If You Go Away
If you go away on this summer day
Then you might as well take the sun away;
All the birds that flew in the summer sky
When our love was new and our hearts were high;
When the day was young and the night was long
And the moon stood still for the nightbird's song,
If you go away, if you go away, if you go away.
But if you stay, I'll make you a day
Like no day has been or will be again;
We'll sail on the sun, we'll ride on the rain,
We'll talk to the trees and worship the wind.
Then if you go, I'll understand,
Leave me just enough love to fill up my hand,
If you go away, if you go away, if you go away.
If you go away, as I know you must,
There'll be nothing left in the world to trust,
Just an empty room, full of empty space,
Like the empty look I see on your face;
Can I tell you now, as you turn to go,
I'll be dying slow til your next hello,
If you go away, if you go away, if you go away.
But if you stay, I'll make you a night
Like no night has been, or will be again;
I'll sail on your smile, I'll ride on your touch,
I'll talk to your eyes that I love so much.
But if you go, no, I won't cry,
Though the good is gone from the word good-bye.
If you go away, if you go away, if you go away...
If you go away, as I know you will,
You must tell the world to stop turning til
You return again, if you ever do,
For what good is love without loving you?
Can I tell you now, as you turn to go,
I'll be dying slow til your next hello,
If you go away, if you go away, if you go away.
If you go away, as I know you must,
There'll be nothing left in the world to trust,
Just an empty room, full of empty space,
Like the empty look I see on your face;
I'd have been your shadow if I thought it might
Have kept me here, by your side;
If you go away, if you go away . . . please don't go away.
چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۴
تماس با دنياي ارواح
ماه پيش تحقيقي داشتم در اين مورد، که تصميم گرفتم خلاصه ي تحقيق رُ به صورت يه پست اينجا بيارم. اما باز هم به دليل حجم زياد و نوع کار، منصرف شدم. در نهايت فايل pdf اون رُ درست کردم و کساني که علاقه مند باشن کافيه آدرس ايميل شون رُ بگن تا براشون بفرستم. (تا قبل از اين که بذارمش رو هاست حداقل) فايل pdf با acrobat reader ورژن 6 به بالا باز ميشه. حجم ش تقريباً يک مگ و نيمه.
در اين تحقيق (به فارسي) اول تاريخچه ي اين کار و حتا روش table tipping آورده شده، بعد به طور مفصل به توضيح روش استفاده و ساخت صفحه ي ويجا پرداخته شده. البته در اينجا هم متذکر ميشم که اگرچه تمامي توضيحات لازم گفته شده، اما اصلاً قصد مقاله آموزش احضار روح نبوده و فقط جهت آگاهي شما مي تونه مورد استفاده قرار بگيره. در هر صورت هيچ مسئوليت برعهده ي من نخواهد بود.
پي نوشت: فايل رُ آپلود کردم به اين آدرس. براي دانلود بايد رو لينک راست کليک کنين و گزينه ي save target as رُ انتخاب کنيد، بعد از دادن آدرس فايل رو هاردتون save ميشه. لازمه اضافه کنم اگه زماني لينک جواب نداد به دليل ترافيک شبکه هست، کافيه بعداً دوباره امتحان کنين يا ايميل بزنين واسه تون ميلش کنم.
واژه هاي کليدي براي سرچ:
احضار روح جن همزاد آموزش کامل تاريخچه تاريخچه ويجا ويژا ويجا صفحه تخته رايگان رايگان مجاني مجاني دانلود پي دي اف مقاله دانشگاه شيراز کتاب ارتباط تماس دنياي ارواح اثر داستان فارسي فارسي ترجمه انگليسي انگليسي سايت سايت اسلام سحر شيطان شيطان نفرين نفرين Talking Board Ouija
ناگفته هاي چيني
* يك آدم زرنگ مشكلات بزرگ را تبديل به مشكلات كوچك كرده و مشكلات كوچك را از بين مي برد.
* مرمر را كه صيقل مي دهي نه نرم تر و نه سردتر مي شود همين طور هم افراد مودب را.
* كلاغ همه جا سياه است.
* بهتر است اشتهايت را كنترل كني تا مقروض نباشي، صبور باش اگرچه بي پول هستي.
خرد آلماني
* كسي كه نفرين مي كند شيطان را دعا مي كند.
* كسي كه با احمق جر وبحث مي كند جواب هاي تند دريافت مي كند.
* دكتر جديد قبر كن جديد.
* كسي كه روي تخم مرغ راه مي رود بايد سبك راه برود .
حرف هاي ايتاليايي
* كسي كه يك نفر را تنبيه مي كند صد نفر را تهديد مي كند.
* كسي كه چيزهاي زيادي را شروع مي كند تعداد كمي از آنها را به پايان مي رساند.
* يك صورت باز اغلب افكار بسته را مخفي مي كند.
* بين دو ترسو برتري با كسي است كه ديگري را زودتر بشناسد.
صحبت آمريكايي
* يا قبول كن يا حرف نزن.
* ضربه اول مثل دو ضربه است.
* هرگز به فكر آب نمي افتيد تا وقتي كه چاه خشك شود.
* هرگز مقدار واقعي در آمد و افكارت را آشكار نكن.
مصداق زگهواره تا گور دانش بجوي
* آليس پورلاك انگليسي اولين كتابش را در سن 102 سالگي چاپ كرد.
* هارولد فاستر آمريكايي تازه در سن 99 سالگي شروع به يادگيري خواندن كرد.
* تئيچي ايگاراچي در سن 99 سالگي از كوه فوجي صعود كرد و هولدا كروكز در سن 91 سالگي از كوه ويتني صعود كرد.
* بئاتريس وود, سازنده ظروف سفالي اولين نمايشگاه آثارش را در سن 98 سالگي برگزار كرد.
* جورج برنارد شاو در سن 93 سالگي يك نمايشنامه مشهور نوشت.
* پاول سانگلر در سن 92 سالگي در چهاردهمين ماراتون زندگي اش شركت كرد.
* پابلو پيكاسو در سن 90 سالگي همچنان نقاشي مي كرد و آلبرت شوايتزر در سن 89 سالگي يك بيمارستان در آفريقا تاسيس كرد و بالاخره ميكل آنژ در سن 88 سالگي طرح معماري كليساي سانتاماريا را پياده نمود.
سخنراني چارلي چاپلين پس از فيلم ديکتاتور بزرگ
من متأسفم اما نمي خواهم امپراتور شوم - کار من نيست. من نمي خواهم به کسي دستور دهم يا جايي را فتح کنم. من دوست دارم به همه کمک کنم، اگر امکاني باشد - يهودي، بي دين، سياه، سفيد. ما همه مي خواهيم به همديگر کمک کنيم؛ نوع بشر چنين است. ما همه مي خواهيم در شادي يکديگر زندگي کنيم؛ نه در رنج و بدبختي يکديگر. ما نمي خواهيم از يکديگر متنفر باشيم و همديگر را تحقير کنيم. در اين دنيا اتاقي براي همه يافت مي شود و زمين نيک غني است و مي تواند براي همه غذا فراهم کند.
شيوه زندگي مي تواند آزاد و زيبا باشد.
اما ما راه را گم کرده ايم.
حرص و آز روح بشر را مسموم کرده است، دنيا را پر از تنفر کرده است، ما را در بدبختي و خون غوطه ور کرده است. ما سرعت را بالا برده ايم ولي خودمان را محبوس کرده ايم. ماشين آلات با توليد انبوه ما را نيازمند کرده است. دانش ما را بدگمان کرده، هوشمان سخت و نامهربان گشته است. ما بسي فکر مي کنيم و بسيار کم احساس. بيش از ماشين آلات ما محتاج انسانيت هستيم. بيش از هوش محتاج مهرباني و ملايمت. بدون اين کيفيات، زندگي خشن مي شود و همه چيز از دست مي رود....
هانا، صداي مرا مي شنوي؟ هرجا هستي نگاه کن هانا: ابرها به حرکت در مي آيند؛ خورشيد مي درخشد. ما از تاريکي به روشنايي مي رويم. ما به جهاني نو وارد مي شويم. دنيايي مهربان تر، جايي که انسان ها بر فراز نفرت خود، حرص خود و ددمنشي خود قرار مي گيرند.
نگاه کن هانا: به روح انسان بال داده شده است و بالاخره او پرواز را آغاز مي کند. به سوي رنگين کمان پرواز مي کند - به سوي نور اميد، به سوي آينده، آينده باشکوه متعلق به توست، به من و همه ما. نگاه کن هانا، نگاه کن (..متن کامل)
ازيکي ازفيلسوفان و مرتاضان هندي پرسيدند: آيا پس ازاين همه دانش و فرزانگي و رياضت هنوزهم به رياضت مشغولي؟
گفت: آري.
گفتند: چگونه؟
گفت: وقتي غذا مي خورم صرفاً غذا مي خورم و وقتي مي خوابم فقط مي خوابم.
اين شايد بزرگ ترين ثمره ي تمرکز است. آيا شما هم هنگام غذا خوردن مي توانيد تمام توجهتان را روي غذا خوردن و لذت و مزه ي غذا معطوف کنيد، يا اينکه معمولاً از افکار مربوط به گذشته و آينده آشفته ايد و چون به خود مي آييد مي بينيد غذايتان تمام شده و جز امتلا و پري معده هيچ نفهميده ايد. تمرکز واقعي يعني اينکه اگرشما درطول روزبه پنج فعاليت مختلف مشغوليد، درهرفعاليت صرفاً به آن فکرکنيد و از افکار مربوط به کارهاي ديگرآسوده باشيد.