ميداني؟ امسال بي ياد تو آغاز شد ...
در لحظهي غريب دگرديسي ـ آغاز سال نو ـ
در خاطرههاي زنگاري
حضور آبي تشنه مهمانم كرده بود
تا شايد تمناي باران را از من بگيرد.
ديگر از اين همه ابر سترون مرا تمنايي نيست
و نه شوقي به باريدن و نه آرامشي به گرييدن... /
* عنوان نوشته هيچ ربطي به هيچي نداره ... مي دونم ! هر وقت اينجوري ميشه ياد حاجاقا ميوفتم که مي گفت واسه همه سابجکت ايميل خلاصه ي متن ايميل هست، اما تو ميل هاي تو، يه موضوع رو تو سابجکت مي نويسي و يه موضع ديگه رو تو متن ايميل!
اتفاقا ديروز داستاني رُ مي خونديم سر کلاس که شخصيت اصلي داستان پسري بود که سر اتفاق هاي خاصي که براش ميوفته، نقطه عطفي تو زندگي ش پيش مياد و عوض ميشه.. من گفتم کاراکتر اصلي و قهرمان داستان پسر هست (به جز داستان، اين نظر هم حرف من رُ تاييد مي کرد که سبک ادبي Morley Callaghan -نويسنده- کاملاً مثل تولستوي هست که خداي تجزيه و تحليل اتفاق هاي عاطفي و دروني که واسه ادم در موقعيت هاي خاص ميوفته هست.) اما فقط چون اسم داستان all days of HER life بود، خيلي ها مي گفتن نه! قهرمان مادر پسره هست.. خود استاد هم گفت دو تاش !
نمي فهمن ديگه.. چه کارشون ميشه کرد !
اين روزا گرفتار کارهاي عقب افتاده ي خودم هستم. اگه برسم درس ها هم مونده و بايد خونده بشه.. پست بعدي اينجا مي خوام مطلبي باشه که صد ساله تو فکرش هستم اما وقت نمي کنم.. نوشته هاي کوئليو واسه شخص من تکراري شده، انقدر که حتا دنبال آخرين کتاب ش هم نرم. حدودا هفت سال پيش بود که کيمياگر رُ خوندم، ازش خيلي به يادم نمونده اما مطالب زير واسه يه آپ ديت همين جوري بد نيست. قسمت هايي از «کيمياگر» به انتخاب Maryam, me & myself :
* ...تنها هنگامي حقيقتي را مي پذيريم که نخست، در ژرفاي روحمان، انکارش کرده باشيم؛که نبايد از سرنوشت خود بگريزيم و اينکه دست خداوند،علي رغم سخت گيريش،بي نهايت سخاوتمند است.
* ...اگر آدم همواره همان آدم هاي ثابت را ببيند، احساس مي کند بخشي از زندگيش را تشکيل مي دهند و از آنجا که بخشي از زندگي ما مي شوند، هوس مي کنند زندگيمان را هم تغيير بدهند. اگر آدم، آنطور که آنها انتظار دارند، عمل نکند به باد انتقادش مي گيرند؛ چون هرکس فکر مي کند دقيقاً مي داند ما بايد چطور زندگي کنيم اما هرگز نمي دانند چگونه بايد زندگي خودشان را بزيند.
* جوان نمي دانست افسانه شخصي چيست.
چيزي است که همواره آرزوي انجامش را داري. همه آدم ها در آغاز جواني، مي دانند افسانه شخصي شان چيست. در آن دوره زندگي، همه چيز روشن است؛ همه چيز ممکن است و آدم، از روياها و آرزوي آنچه دوست دارد در زندگي بکند، نمي ترسد. با اين وجود، با گذشت زمان، نيرويي مرموز، تلاش خود را براي اثبات آنکه تحقق بخشيدن به افسانه شخصي غيرممکن است، آغاز مي کند. آنچه پيرمرد مي گفت، براي جوانک چندان معنايي نداشت اما مي خواست بداند نيروهاي مرموز، چه هستند. دهان دختر بازرگان از شنيدنشان باز مي ماند.
- نيروهايي هستند که ويرانگر مي نمايند اما در حقيقت، چگونگي تحقق بخشيدن به افسانه شخصي را به ما مي آموزند. نيروهايي هستند که روح و اراده ما را آماده مي کنند؛ چون در اين سياره، يک حقيقت بزرگ وجود دارد:
هر که باشي و هر کار کني، وقتي چيزي را از ته دل، طلب مي کني، از اين روست که اين خواسته در روح جهان، متولد شده. اين، ماموريت تو بر روي زمين است.
- حتي اگر فقط سفرکردن باشد؟ يا ازدواج با دختر يک بازرگان پارچه؟
- يا جست و جوي يک گنج...روح جهان، از خوش بختي انسان ها تغذيه مي شود و يا از بدبختي، ناکامي و حسادت آنها. تحقق بخشيدن به افسانه شخصي، يگانه وظيفه آدميان است. همه چيز، تنها يک چيز است و هنگامي که آرزوي چيزي را داري، سراسر کيهان همدست مي شود تا بتواني اين آرزو را تحقق بخشي.
* خداوند راهي را که هر انساني بايد بپيمايد، در جهان نوشته. تنها بايد آنچه را که براي تو نوشته شده، بخواني.
* تصميم ها، تنها آغاز يک ماجرا هستند. هنگامي که آدم، تصميمي مي گيرد، در حقيقت به درون جريان نيرومندي پرتاب مي شود که او را به مکاني مي برد که در زمان تصميم گيري، خوابش را هم نمي ديده است.
* تنها به خاطر از دست دادن چيزي مي ترسيم که داريم؛ چه زندگيمان و چه کشتزارهامان اما هنگامي که بفهميم سرگذشت ما و سرگذشت جهان، هر دو توسط يک دست نوشته شده اند، هراسمان را از دست مي دهيم.
* ...و خداوند، به ندرت آينده را آشکار مي کند و فقط به يک دليل: او آينده اي را نشان مي دهد که فقط براي عوض شدن، نوشته شده.
* عشق، هيچ گاه انساني را از دنبال کردن افسانه شخصي اش بازنمي دارد. اگر چنين شود، به خاطر آن است که عشق تو، عشقي راستين نبوده؛ عشقي که به زبان جهاني سخن مي گويد.
* همواره پيش از تحقق يافتن يک رويا، روح جهان تصميم مي گيرد تمام آنچه را در طول طي طريق آموخته اي، بيازمايد. اين کار را به خاطر بدخواهي نمي کند؛ به خاطر آن است که بتوانيم همراه با روياهامان، بر درس هايي که در مسير آموخته ايم هم، تسلط يابيم. در اين لحظه است که بخش عظيمي از مردم منصرف مي شوند.
* تاريک ترين ساعت، پيش از طلوع خورشيد فرامي رسد.
* تنها يک چيز مي تواند يک رويا را به ناممکن تبديل کند: ترس از شکست...