صداي مداوم قطار در گوش مسافران تکرار ميشود و منظرهي قطرههاي باران بر پنجرهي کوپهها ميکوبد. زن و مردي ميانسال، روبهروي هم نشستهاند، و يک مردِ تنها - يک صندلي خاليست. دو ساعت از مسير طي شده؛ بحث جاودانگيست، و حکمتِ خدا. گرفتگي تونل، براي چند ثانيه سکوت برقرار ميسازد.
اکنون باران بند آمده است. هوا دلنشين و آسمان زيباست. هر سه به پنجرهي باز چشم دوختهاند و در دوردست به زندگي و گذشتهي خود فکر ميکنند. مرد تنهاست. زن، استاد دانشگاه، مشغول کنفرانس و در انتظار خانه و شوهر و فرزندشان، و مردِ جوان مشتاق ديدار دلدادهش در ايستگاه بعدي.
قطار به حرکت خود ادامه ميدهد.
کپيرايت: تنها مجاز به لينک کردنِ مطالب ميباشيد، و نه بازچاپ نوشتهها.
دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۶
چهارشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۶
مادر - گريس پيلي
بيوگرافي نويسنده:
گريس پيلي Grace Paley، متولد يازده دسامبر 1922، شاعر و نويسندهي داستان کوتاه امريکايي. در 22 آگوست 2007 به علت سرطان پستان درگذشت. در اين 84 سال مفتخر به دريافت جوائز ادبي مختلفي شد و در فعاليتهاي سياسي شرکت کرد، اولين نويسندهي رسمي ايالت نيويورک شناخته شد و مقام ملکالشعراي ايالت ورمانت را با خود داشت.
به کالج هانتر رفت و دانشگاه نيويورک، اما موفق به دريافت مدرک نشد. همکاري تحقيقاتيش با آدن W.H. Auden و دلواپسيهاي اجتماعي او، بيشترين تأثير را بر کنايههاي اشعار پيلي گذاشت. بيشتر از ده مجموعه داستان کوتاه و شعر منتشر کرد، و شخصيت اکثر آنها را «فيث» (آينهاي از زندگي خود) قرار داد. اينگونه بود که پس از مرگش تصويري از زندگي خود به جا گذاشت. داستان «مادر» از مجموعهي «آخر وقت همان روز» انتخاب شده، که در سال 1985 به چاپ رسيد.
مادر | گريس پيلي - مهد اچ اي
يک روز که به راديو صبح گوش ميکردم، ترانهاي شنيدم؛ «آه، چه قدر ميخواهم مادرم را در چارچوب در ببينم.» خداي من! فکر کردم اين ترانه را ميفهمم. بارها خواسته بودم مادرم را در چارچوب در ببينم. در واقع، هر از گاهي بر درگاههاي متعدد ايستاده و به من خيره شده بود. يک روز، همين طوري، بر درِ اصلي خانه ايستاده بود، و تاريکي راهروي ورودي در پشتِ سرش. شب سال نو بود. با ناراحتي گفت؛ وقتي هفده ساله باشي و 4 صبح برگردي خانه، در بيست سالگي کِي ميخواهي برگردي؟ و اين سوال را نه به شوخي پرسيد و نه از روي بدجنسي. به مرگ فکر ميکرد، و نگران مقدماتش بود. فکر ميکرد که در بيست سالگيِ من زنده نباشد، پس نگران بود.
يک بار ديگر در چارچوب در اتاقم ايستاده بود. تازه منيفستي سياسي را عليه وضعيت نهادِ خانواده در شوروي منتشر کرده بودم. گفت؛ به خاطر خدا برو بخواب، احمقِ خنگ؛ تو و آن ايدههاي کمونيستيت. قبلتر ديده بوديمشان، من و بابا، سال 1905. و پيشبيني کرده بوديمش.
بر درگاهِ آشپزخانه گفته بود؛ تو هرگز نهارت را تمام نميکني! مثل احمقها دور خودت ميچرخي. آخرش خدا ميداند چه بشوي.
و بعد مُرد.
طبيعتاً در تمام زندگي ميخواستم ببينمش، نه تنها در چارچوب در که در خيلي جاها؛ در اتاق پذيرايي همراه با خالهها، در کنار پنجره و در حال تماشاي کوچه، در باغچهي حومهي شهر و در ميانِ گلهاي آهاري و هميشه بهار، در اتاق نشيمن و در کنار پدر.
بر صندليهاي راحت چرمي نشسته بودند. موتزارت گوش ميکردند. متحير به هم مينگريستند. انگار همين الآن با قايقي به آنجا رسيده باشند. تازه اولين کلمهي انگليسي را ياد گرفته بودند. انگار پدر در همين لحظه با افتخار پاسخِ تمامدرستِ امتحان را به استاد امريکايي آناتومي بدن تحويل داده بود. اين جوري به نظر ميرسيد که مادر تازه مغازه را به قصدِ آشپزخانه ترک کرده بود.
اي کاش ميتوانستم بر درگاه اتاق نشيمن ببينمش.
مادرم يک دقيقه بر درگاه اتاق نشيمن ايستاد. و در کنارش نشست. ضبط صوتِ گرانقيمتي داشتند. به باخ گوش ميکردند. بهش گفت؛ کمي با من حرف بزن. ديگر مثل قديم با هم حرف نميزنيم.
پدر گفت؛ خسته هستم. نميبيني؟ امروز حدود سي نفر را ديدم، همه مريض، همهش حرف، حرف، حرف، حرف. گفت؛ به موسيقي گوش کن. مطمئنم که تو هم تهصدايي داشتي. الآن خسته هستم.
و او مُرد.
گريس پيلي Grace Paley، متولد يازده دسامبر 1922، شاعر و نويسندهي داستان کوتاه امريکايي. در 22 آگوست 2007 به علت سرطان پستان درگذشت. در اين 84 سال مفتخر به دريافت جوائز ادبي مختلفي شد و در فعاليتهاي سياسي شرکت کرد، اولين نويسندهي رسمي ايالت نيويورک شناخته شد و مقام ملکالشعراي ايالت ورمانت را با خود داشت.
به کالج هانتر رفت و دانشگاه نيويورک، اما موفق به دريافت مدرک نشد. همکاري تحقيقاتيش با آدن W.H. Auden و دلواپسيهاي اجتماعي او، بيشترين تأثير را بر کنايههاي اشعار پيلي گذاشت. بيشتر از ده مجموعه داستان کوتاه و شعر منتشر کرد، و شخصيت اکثر آنها را «فيث» (آينهاي از زندگي خود) قرار داد. اينگونه بود که پس از مرگش تصويري از زندگي خود به جا گذاشت. داستان «مادر» از مجموعهي «آخر وقت همان روز» انتخاب شده، که در سال 1985 به چاپ رسيد.
مادر | گريس پيلي - مهد اچ اي
يک روز که به راديو صبح گوش ميکردم، ترانهاي شنيدم؛ «آه، چه قدر ميخواهم مادرم را در چارچوب در ببينم.» خداي من! فکر کردم اين ترانه را ميفهمم. بارها خواسته بودم مادرم را در چارچوب در ببينم. در واقع، هر از گاهي بر درگاههاي متعدد ايستاده و به من خيره شده بود. يک روز، همين طوري، بر درِ اصلي خانه ايستاده بود، و تاريکي راهروي ورودي در پشتِ سرش. شب سال نو بود. با ناراحتي گفت؛ وقتي هفده ساله باشي و 4 صبح برگردي خانه، در بيست سالگي کِي ميخواهي برگردي؟ و اين سوال را نه به شوخي پرسيد و نه از روي بدجنسي. به مرگ فکر ميکرد، و نگران مقدماتش بود. فکر ميکرد که در بيست سالگيِ من زنده نباشد، پس نگران بود.
يک بار ديگر در چارچوب در اتاقم ايستاده بود. تازه منيفستي سياسي را عليه وضعيت نهادِ خانواده در شوروي منتشر کرده بودم. گفت؛ به خاطر خدا برو بخواب، احمقِ خنگ؛ تو و آن ايدههاي کمونيستيت. قبلتر ديده بوديمشان، من و بابا، سال 1905. و پيشبيني کرده بوديمش.
بر درگاهِ آشپزخانه گفته بود؛ تو هرگز نهارت را تمام نميکني! مثل احمقها دور خودت ميچرخي. آخرش خدا ميداند چه بشوي.
و بعد مُرد.
طبيعتاً در تمام زندگي ميخواستم ببينمش، نه تنها در چارچوب در که در خيلي جاها؛ در اتاق پذيرايي همراه با خالهها، در کنار پنجره و در حال تماشاي کوچه، در باغچهي حومهي شهر و در ميانِ گلهاي آهاري و هميشه بهار، در اتاق نشيمن و در کنار پدر.
بر صندليهاي راحت چرمي نشسته بودند. موتزارت گوش ميکردند. متحير به هم مينگريستند. انگار همين الآن با قايقي به آنجا رسيده باشند. تازه اولين کلمهي انگليسي را ياد گرفته بودند. انگار پدر در همين لحظه با افتخار پاسخِ تمامدرستِ امتحان را به استاد امريکايي آناتومي بدن تحويل داده بود. اين جوري به نظر ميرسيد که مادر تازه مغازه را به قصدِ آشپزخانه ترک کرده بود.
اي کاش ميتوانستم بر درگاه اتاق نشيمن ببينمش.
مادرم يک دقيقه بر درگاه اتاق نشيمن ايستاد. و در کنارش نشست. ضبط صوتِ گرانقيمتي داشتند. به باخ گوش ميکردند. بهش گفت؛ کمي با من حرف بزن. ديگر مثل قديم با هم حرف نميزنيم.
پدر گفت؛ خسته هستم. نميبيني؟ امروز حدود سي نفر را ديدم، همه مريض، همهش حرف، حرف، حرف، حرف. گفت؛ به موسيقي گوش کن. مطمئنم که تو هم تهصدايي داشتي. الآن خسته هستم.
و او مُرد.
اشتراک در:
پستها (Atom)