به ن. ن. و اين روزها.
بيوگرافي نويسنده:
آليو شراينر Olive Schreiner که بعدها به فاميلي شوهرش؛ کرُونرايت Cronwright تغيير نام داد، نويسندهي ناول و داستانهاي کوتاه، مبين سياستِ استعمارگري و فمينيزم در ادبيات، به سال 1855 در افريقاي جنوبي، نهمين فرزندِ مادري انگليسي تبار و پدري آلماني متولد شد. دوران سختي در کودکي داشت. فقر. پدر مذهبي و مهربان، اما غيرقابل پيشبيني و گاهي خشن، و مادر معلمي سختگير و وابسته به سنتِ قديم - مذهبي. تحصيلاتِ مقدماتي در خانه و به کمکِ مادر انجام شد. سال 1867 بود که به کريداک Cradock مهاجرت و در مدرسهاي ثبت نام کرد. در سال 1874 (به دليل انکار بسياري از عقايد ديني) به مربيگري governess و (در زمانهاي آزاد به) نويسندگي رو آورد. اولين اثرش، ناول خودنوشتهاي بود به نام آندين Undine که در پايان عمر، سال 1929 چاپ شد! داستان «روياي زنبورهاي ديوانه | A Dream of Wild Bees» که روايت خاطرهي رويايي ست از زني تنها را، با اشاراتي به مادرش، در سال 1890، در مجموعهي «روياها | Dreams» چاپ کرد.
متن زير ترجمهي فارسي داستانِ «روياي زنبورهاي ديوانه | A Dream of Wild Bees» از مجموعه داستانِ «روياها | Dreams» نوشتهي آليو شراينر Olive Schreiner هست، که در 1890، توسط انتشارات آنوين، در لندن به چاپ رسيد.
روياي زنبورهاي ديوانه | آليو شراينر - مهدي اچ اي
تنها رو به پنجرهي باز، مادر نشسته بود. صداي بچهها، سرگرم بازي، زير درختانِ اقاقيا، و نسيمِ گرمِ بعدازظهر به درون راه داشت. زنبورها به درون و بيرونِ اتاق ميشدند؛ زنبورهاي وحشي، ديوانه، با پاهاي زرد از گرده، از درختانِ اقاقيا، وزوز کنان. بر صندلي کوتاهي، روبهروي ميز نشست و به رفو پرداخت. از سبدِ بزرگي که روي ميز بود، وسايلش را برداشت؛ بر روي نيمي از کتاب روي پاش گذارد. به فرو رفتن و بيرون آمدن سوزن نگاه ميکرد. همهمهي خوابآور زنبورها و سر و صداي کودکان به زمزمهي آشفتهاي در گوشش تبديل شد؛ کندتر و کندتر کار کرد. سپس زنبورها، مردانِ زنبور-شکلِ بلند پاي، بيعسل، نزديکتر و نزديکتر سَرش پرواز کردند، وزوزکنان. و او بيشتر و بيشتر خوابآلود شد. دستهاش را بر ميز گذاشت؛ جوراب شلواري روي آن، بر لبهي ميز، و سرش را به آن تکيه داد. صداي کودکانِ بيرون هر لحظه خيالانگيزتر ميشد؛ صدايي که از دور، از نرديک ميآمد. تا زماني که ديگر به گوش نرسيد، اگر چه در دلش ميدانست که کودکِ نهم کجا خوابيده. به جلو خم شده و در حالِ استراحت، به تصوير ذهني عجيبي از زنبورهاي مشغولِ پرواز در اطراف سرش رسيد: فکر کرد زنبورها بلندتر و بلندتر شدند تا به انسان گرويدند و در اطرافش چرخيدند. سپس يکي به آرامي نزديک شد و گفت: «بگذار دستم را بر تو، جايي که نوزاد خوابيده بگذارم، که اگر او را لمس کنم چون من خواهد شد.»
زن پرسيد: «که هستي؟»
و جواب شنيد: «سلامتي. کسي را که لمس کنم تا هميشه رقصِ سرخِ خون در رگهاش جاري ست؛ نه درمانده شود و نه درد بکشد. زندگي براش به خندهاي بيپايان ماند.»
ديگري گفت: «نه، بگذار من لمس کنم، که من ثروتم. اگر من لمسش کنم هيچ نگراني مالي براش پيش نيايد؛ بر خون و رگ و پي مريدانش زندگي خواهد گذراند، و هر آنچه، اگر، چشمش هوس کند در دست خواهد داشت. هرگز معناي خواستن را نفهمد.» و کودک چون سرب، سنگين آرميده بود.
ديگري گفت: «بگذار من لمسش کنم؛ من شهرتم. مردي که از من متأثر شود را به بالاي تپه هدايت ميکنم، جايي که در ديدِ تمام مردان باشد. بعد از مرگ فراموش نخواهد شد و نامش تا قرنها جاري خواهد بود و طنيني خواهد بود براي دوستدارانش. فکر کن - ساليانِ سال فراموش نخواهد شد.»
مادر به آرامي و پيوسته نفس ميکشيد، اما در تصوير ذهني، آنها نزديکتر ميشدند.
يکي گفت: «بگذار من بچه را لمس کنم، که من عشقم. اگر لمسش کنم در زندگي تنها نخواهد بود. در تاريکي مطلق، اگر دستش را دراز کند، دستِ ديگري خواهد يافت. زماني که دنيا عليهش باشد، کسي خواهد خواند من و تو.» و کودک لرزيد.
اما ديگري نزديک آمد و گفت: «بگذار من لمس کنم، که من هوشم. هر کاري توانم کرد - اگر قبلتر انجام شده باشد. سرباز، زمامدار، عالِم و سياستمدار را لمس کنم کامياب شوند. و نويسندهاي که هرگز از زمانهش پيش نبوده و نه پس. هرگز از ناتواني نگريد، اگر کودک را من لمس کنم.»
زنبورها در اطراف سر مادر به پرواز بودند. با بالهاي بلند و باريکِ خود لمسش ميکردند، که در تصوير ذهني، از سايهي اتاق، کسي با چهرهي زرد رنگ پيش آمد، سخت راه راه، با گونههاي گود افتاده و لبهاي خندان؛ لرزان. کش و قوسي به خود داد. مادر عقب کشيد و به جيغ پرسيد: «تو کيستي؟» جوابي نداد.
زن به ميانِ پلکهاش نگريست. و گفت: «چه به فرزندم ميبخشي؟ سلامتي؟»
و جواب داد: «مردي را که لمس کنم، به خونِ خود، در تب سوزان بيدار خواهد شد، که چون آتش، خونش را به جوش خواهد آورد. تب سختي که به او ببخشم زماني مداوا يابد که زندگيش به بهبودي گرايد.»
: «ثروت ميبخشي؟»
با سر گفت نه: «اگر مردي را لمس کنم، زماني که براي برچيدنِ طلا خم شود، نوري بر فرقِ سرش در آسمان خواهد ديد؛ و زماني که براي ديدنش به بالا خيره شود، طلا از ميان دو انگشتش خواهد گريخت، يا رهگذر ديگري ان را خواهد بُرد.»
: «شهرت؟»
جواب داد: «نه دقيقاً. براي مردي که لمسش کنم راهي ست، نمايان شده بر شنها با انگشتي که کسي را توانِ ديدنش نيست. راهي که بايد بپيمايد. گاهي به نزديکاي قله خواهد رسيد، و ناگهان به ته دره برخواهد گشت. بايد راه را دنبال کند، حتا اگر هيچ کس ردي نبيند.»
: «عشق؟»
گفت: «تشنهي عشق خواهد بود اما ناکام. زماني که آغوش به رويش بگشايد، و قلبش را بر چيزي که دوست دارد بگشايد، در دور دست، در افق، رقصِ نوري خواهد ديد. بايد که به دنبالش برود، اما چيزي که دوست دارد را ياراي سفر با او نيست. بايد که تنها سفر کند. به گاهِ فشردنِ چيزي به قلبش و فريادِ: «مالِ من، براي من، تنها براي من» اين صدا را خواهد شنيد، که: انکار! انکار! که از براي تو نيست!»
: «پيروز خواهد شد؟»
گفت: «شکست خواهد خورد. وقتي با ديگران برود، آنها زودتر به هدف رسند، چرا که صداهاي عجيب او را فرا ميخوانند و نورهاي غريب به او اشاره خواهند کرد - و او بايد که بايستد و گوش سپارد. و اين خارقالعادهترين خواهد بود؛ که در دور دستِ شنهاي سوزان، جايي که براي همهي مردان کوير است و خرابه، درياي آبي رنگي خواهد ديد! و بر آن درياست که خورشيد هميشه خواهد تابيد و آب چون ياقوتي سوزان آبي ست، و کفِ هميشه سفيدش بر ساحل. سرزمينهاي بزرگ از آن برخواهد خواست، و از بالاي قلهي کوهها، طلاهاي درخشان را خواهد ديد.»
مادر گفت: «به آن دست ميیابد؟»
به دقت لبخندي زد.
پرسيد: «اين، واقعي ست؟»
گفت: «چه چيز تا به حال واقعي بوده؟»
و زن به ميانِ پلکهاي نيمهبازش نگريست و گفت: «لمس کن.»
به جلو خم شد و دستش را بر سر پسرکِ خوابيده گذاشت. به او نجوايي کرد، لبخندي، و تنها زن شنيد که: «پاداشت خواهد بود، که آرمان و ايدهآل بر تو حقيقي باشد.»
کودک لرزيد، اما مادر به خواب سنگيني فرورفت و ديگر اثري از آن تصوير ذهني نبود. اگرچه در اعماقِ وجودش، از چيزهاي قبل از تولد، رويايي داشت. در چشمهايي که آفتاب نديده، و در ذهني که هنوز شکل نگرفته، احساسي بود از نور! نوري که هرگز نديده بود. نور، نوري که شايد هرگز نبايد ميديد. نوري که يک جايي وجود داشت!
حتا در اين لحظه هم به پاداش رسيده بود؛ ايدهآل برايش حقيقت بود.