پرندگان میروند در پرو میمیرند
رومن گاری (يا رومن گري) Romain Gary
ابوالحسن نجفی
کتاب زمان / 1352
بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالکِ تنهایی خود شد؛ تپههای شنی، اقیانوس، هزاران پرندهی مُرده در ماسه، یک زورق، یک تور ماهیگیری زنگزده، و گاهی چند علامت تازه: استخوانبندی یک نهنگِ به خشکی افتاده، جای پاها، یک رج قایق ماهیگیری در دوردست، آنجا که جزیرههای گوانو* در سفیدی با آسمان همچشمی میکردند. قهوهخانه روی پایههای چوبی، میان ماسهزار، بنا شده بود. جاده از صد متری میگذشت؛ صدای آن شنیده نمیشد. پلِ متحرکی به شکلِ پلکان از قهوهخانه تا روی ساحل پایین میآمد. از وقتی که دو راهزن از زندانِ «لیما» گریخته و او را در خواب با ضربهی بطری بیهوش کرده بودند –و صبح آنها را مست و لایعقل در گوشهی نوشگاهِ قهوهخانه افتاده دیده بود– شبها پل را بالا میکشید.
به نرده تکیه داد و سیگار اول را کشید و مشغول تماشای پرندگان شد که روی ماسهها افتاده بودند؛ چند تایی از آنها هنوز بال و پر میزدند. کسی هرگز نتوانسته بود برای او توضیح بدهد که چرا پرندگان از جزیرههای میانِ دریا برمیخاستند تا بیایند و روی این ساحل، در فاصلهی ده کیلومتری شمالِ لیما، جان بدهند: هرگز نمیشد که بالاتر يا پایینتر بروند، درست روی همین حاشیهی باریکِ شنی که طولش دقیقاً سه کیلومتر بود. شاید اینجا برای آنها مکانِ مقدسی بود، مانند شهر «بنارس» در هند که مؤمنان برای مُردن به آنجا میرفتند؛ پیش از آنکه جان از تنشان پرواز کند میآمدند و لاشهی خود را روی خاک میافکندند. یا شاید، سادهتر، از جزیرههای گوانو که صخرههایی لخت و سرد بود، هنگامی که خون در تنشان شروع به ماسیدن میکرد و همان مایه نیرو برایشان میماند که دریا را بپیمایند، یک راست میپریدند تا خود را در اینجا به ماسهی گرم و نرم برسانند.
به هر حال، باید این را قبول کرد؛ همیشه برای همه چیز توضیحی علمی هست. البته میتوان به شعر پناه برد، یا با اقیانوس عهدِ دوستی بست، به صدایش گوش داد، یا نیز به رازهای طبیعت همچنان اعتقاد داشت. کمی شاعر، کمی خیالپرست.. به «پرو» پناه میآوری، در پای جبالِ «اند»، روی ساحلی که همه چیز به آن ختم میشود –پس از آنکه در اسپانیا با فاشیستها، در فرانسه با نازیها، در کوبا با غاصبها جنگیدهای– زیرا که در چهل و هفت سالگی هر چه باید بدانی دانستهای و دیگر انتظاری نه از هدفهای بزرگ داری و نه از زنها: به منظرهای زیبا دل خوش میکنی. مناظر کمتر به تو نارو میزنند. کمی شاعر، کمی خیال.. وانگهی شعر را روزی به شیوهی علمی توضیح خواهند داد، به عنوانِ یک پدیدهی مترشح داخلی بررسی خواهند کرد. علم از همه سو مظفرانه بر انسان تاخت آورده است. مالکِ قهوهخانهای در ماسهزارهای ساحل پرو میشوی و تنها مونست اقیانوس است. اما برای این هم دلیلی هست؛ مگر نه اینکه اقیانوس تصویرِ زندگیِ ابدی، وعدهی ادامهی حیات و تسلای آخرین است؟ کمی شاعر، کمی.. خدا کند که روح وجود نداشته باشد؛ این تنها راه است برای او که اغفال نشود، به دام نیفتد. دانشمندان به زودی وزنِ دقیق، درجهی غلظت، سرعتِ عروج آن را اندازه خواهند گرفت.. وقتی آدم فکر میلیاردها روح را میکند که از آغازِ تاریخ تا امروز پریده و رفتهاند گریهاش میگیرد؛ یک منبع عظیم نیرو که به هدر رفته است. اگر سدهایی ببندند تا آنها را هنگام عروج جذب کنند، نیرویی به دست میآید که با آن میتوان سراسر زمین را روشن کرد. به زودی انسان تماماً قابل استفاده خواهد شد. مگر نه اینکه از مدتها پیش زیباترین رویاهایش را گرفتهاند تا از آنها جنگ و زندان بسازند؟
در ماسه، بعضی از پرندگان هنوز سرپا ایستاده بودند؛ همانهایی که تازه رسیده بودند. به جزیرهها مینگریستند. جزیرهها، میانِ دریا، پر از گوانو بودند؛ یک صنعتِ بسیار سودآور، و بهرهی کوددهی یک مرغ ماهیخوار در طولِ زندگیاش میتواند تمام افراد یک خانواده را در همان مدت زمان خوراک بدهد. پس پرندگان که ماموریتشان را در این دنیا انجام داده بودند به اینجا میآمدند تا بمیرند. روی هم رفته خود او میتوانست ادعا کند که ماموریتش را به انجام رسانده است؛ آخرین بار در کوههای سیرا مادره در کوبا. بهرهی خیالپردازی یک روح شریف میتواند یک حکومتِ پلیسی را در همان مدت زمان خوراک بدهد. کمی شاعر و.. والسلام. به زودی به ماه خواهند رفت و دیگر ماه هم نخواهد بود. سیگارش را توی ماسهها انداخت.
ناگهان با میل شدیدی به مُردن و با حالتی ریشخندآمیز اندیشید: «البته یک عشقِ بزرگ میتواند این همه را سر و سامان بدهد.» گاهی صبحها تنهایی به همین نحو به سراغش میآمد؛ تنهاییِ بد، همان که خردت میکند و نه آن که یاریات دهد تا نفس بکشی. به طرفِ چرخ و قرقره خم شد، طناب را گرفت، پل را پایین برد، به اطاق برگشت تا صورتش را بتراشد. مثل هر روز صبح با تعجب در آینه به چهرهی خود نگریست و با تمسخر به خود گفت: «من این را نخواسته بودم!» با آن موهای خاکستری و با آن چین و چروکها معلوم بود که تا یکی دو سال دیگر به چه صورت درمیآمد؛ دیگر چارهای نداشت جز اینکه به وقار و تشخص پناه ببرد. چهرهاش دراز و باریک بود، با چشمهایی خسته که آنچه میتوانست میکرد. دیگر به کسی نامه نمینوشت، از کسی نامه برایش نمیرسید، کسی را نمیشناخت؛ از دیگران بریده بود –مثل هر وقت که بیهوده بکوشی تا از خودت ببری.
صدای جیغ پرندگانِ دریایی برخاست: لابد یک دسته ماهی از لب ساحل میگذشت. آسمان سراسر سفید بود، جزیرههای میانِ آب زیر نورهای پیشرسِ آفتاب زرد میشدند، اقیانوس از رنگِ خاکستری شیریاش درمیآمد، خوکهای آبی نزدیک موجشکنِ کهنهی فروریختهای که پشت تپههای شنی پنهان بود عوعو میکردند.
قهوه را روی آتش گذاشت و به ایوان برگشت. تازه متوجه هیکلی استخوانی شد که در پای تپهای شنی، طرف راست، به شکم دراز کشیده و چهره در ماسه و بطری در دست به خواب رفته بود. در کنار او هیکلِ چنبر زدهی دیگری دیده میشد که تنها یک مایو به تن داشت و سر تا پا به رنگهای آبی و سرخ و زرد منقش بود، و نیز یک زنگی غولپیکر که طاقباز افتاده و کلاهگیس سفیدی به تقلید دورهی لوئی پانزدهم به سر گذاشته و جامهی درباری آبیرنگی با شلوار کوتاهی از ابریشم سفید به تن کرده و پاهایش برهنه بود؛ بازماندهی آخرین موج کاروان شادی که اینک روی ماسهها تهنشست کرده بود.
با خود گفت: حتماً سیاهیلشکرند. شهرداری رختهاشان را تهیه میکرد و شبی پنجاه پشیز به آنها میداد. سرش را به چپ چرخاند، به طرف مرغانِ ماهیخوار که مانندِ ستونی از دودِ سفید و خاکستری بالای سر ماهیان موج میخوردند، و زن را دید. پیراهنی به رنگِ زمرد بر تن داشت. شالی به رنگِ سبز در دست، و به طرفِ تختهسنگهای میانِ دریا پیش میرفت. شال را به دنبال خود روی آب میکشید، سرش را بالا گرفته بود، موهای پریشانش روی شانههای عریانش ریخته بود. آب تا کمرش میرسید و گاهی، همین که اقیانوس نزدیکتر میآمد، زن روی پاهایش میلرزید؛ امواج در بیست متری مقابل او میشکستند و این بازی لحظه به لحظه خطرناکتر میشد. مرد باز هم لحظهای تأمل کرد، اما زن باز نمیایستاد، همچنان پیش میرفت و اقیانوس با جنبشی پلنگسان، هم سنگین و هم نرم، خیز میگرفت: یک جست میزد و کار تمام بود.
مرد از پلکان پایین رفت، به سوی او شتافت. گاهی پرندهای را زیر پایش حس میکرد، اما اغلب مرده بودند، همیشه شبها میمردند. گمان کرد که به موقع نخواهد رسید؛ موجی قویتر هجوم میآورد و آن وقت دردسرها شروع میشد؛ تلفن به پلیس، جواب به سوالات.
عاقبت خود را به او رساند، بازویش را گرفت. زن چهرهاش را به سوی برگرداند و آب لحظهای از سر هر دو گذشت. بازویش را محکم در دست فشرد و او را به سمت ساحل کشاند. زن مقاومتی نکرد، خود را به دست او سپرده بود. مرد بی آنکه به پشت بنگرد لحظهای روی ماسهها پیش رفت، سپس ایستاد. پیش از آنکه به او نگاه کند اندکی مردد ماند؛ آخر گاهی در این موارد از دیدنِ قیافهای ناخوشایند سَر میخورد. اما این بار سر نخورد. قیافهای بود بسیار ظریف، بسیار رنگپریده، و چشمهایی سخت جدی، سخت درشت، در میان قطرههای آب که برازندهی آنها بود. گردنبندی از الماس به دور گردن و نیز گوشوارهها و انگشتریها و دستبندهایی به خود آویخته داشت. شال سبزش را همچنان در دست میفشرد. مرد از خود پرسید که این زن اینجا چه میکند، از کجا آمده است، با این طلاها و الماسها و زمردها، در ساعت شش صبح، ایستاده بر ساحلی دور افتاده، میان پرندگانی مرده.
زن به انگلیسی گفت:
- بهتر بود ولم میکردید.
گردنش چنان لطیف و شکننده و چنان ظریف و خوشتراش بود که همهی سنگینی سنگهای الماس را هویدا میکرد و خاصیتِ تابندگی را از آنها میگرفت. مرد هنوز مچ او را در دست داشت.
- میفهمید چه میگویم؟ من زبان اسپانیایی نمیدانم.
- اگر چند قدم دیگر پیش میرفتید موج شما را میبرد. جریان آب اینجا خیلی قوی است.
زن بی اعتنا شانههایش را بالا انداخت. چهرهای کودکانه داشت که همهاش چشم بود. مرد پیش خود گفت: «غم عشق، این کارها را غم عشق میکند.»
زن پرسید:
- این پرندهها از کجا آمدهاند؟
- از جزیرههای میانِ دریا. جزیرههای گوانو. آنجا زندگیشان را میکنند و اینجا برای مردن میآیند.
- چرا؟
- نمیدانم. همه جور دلیلی آوردهاند.
- و شما؟ شما برای چه به اینجا آمدهاید؟
- این قهوهخانه مالِ من است. من اینجا زندگی میکنم.
زن پرندگانِ مرده را پیش پایش تماشا میکرد. مرد نمیدانست که آیا اشک است یا قطرههای آب که بر گونههای او روان است. زن همچنان روی ماسهها به پرندگان مینگریست.
- حتما دلیلی دارد. همیشه دلیلی هست.
نگاهش را به سمت تپهی شنی گرداند که در پای آن همان هیکل استخوانی و آن وحشیِ نقش و نگاری و آن زنگی کلاهگیس به سر و جامهی درباری به بر، هنوز روی ماسهها در خواب بودند. مرد گفت:
- کاروان شادی است.
- میدانم.
- کفشهاتان را کجا گذاشتهاید؟
زن نگاهش را زیرانداخت.
- یادم نمیآید.. نمیخواهم یادم بیاید.. چرا مرا نجات دادید؟
- خوب دیگر. بیایید برویم.
لحظهای او را روی ایوان تنها گذاشت و با یک فنجانِ قهوهی داغ و یک گیلاس کنیاک به سرعت برگشت. زن پشتِ میزی روبهروی او نشست و با دقتِ بسیار نگاهش را بر چهرهی او دوخت و بر یک يکِ اجزای آن مکث کرد. مرد لبخندی زد و گفت:
- حتما دلیلی هست.
زن گفت:
- بهتر بود ولم میکردید.
و به گریه افتاد. مرد دستش را بر شانهی او گذاشت، بیشتر برای قوت دادن به خود تا برای کمک کردن به او.
- درست میشود. مطمئن باشید.
- گاهی دیگر ذله میشوم. دیگر ذله شدهام. دیگر نمیتوانم این جور ادامه بدهم..
- سردتان نیست؟ نمیخواهید رختهاتان را عوض کنید؟
- نه، متشکرم.
اقیانوس به صدا درآمده بود؛ نه بر اثر مد، بر اثر برخوردِ موج به ساحل که در این ساعت شدت مییافت. زن سرش را بلند کرد:
- شما تنها زندگی میکنید؟
- تنها.
- آیا من میتوانم اینجا بمانم؟
- تا هر وقت که دلتان بخواهد.
- دیگر نمیتوانم، دیگر طاقت ندارم. دیگر نمیدانم چه کار کنم..
هق هق میگریست. در این لحظه بود که آنچه مرد حماقتِ شکستناپذیر مینامید دوباره به سراغش آمد و گرچه خود کاملاً به آن آگاه بود، گرچه عادت داشت که همیشه ببیند که هرچه به آن دست میزند ویران میشود، ولی این بود که بود، کاری نمیشد کرد؛ چیزی در او بود که نمیخواست دست بردارد و تسلیم شود، و همیشه به همهی دامهای امید میافتاد. در ته دل به سعادتی ممکن اعتقاد داشت که در عمق زندگی پنهان است و ناگهان سربرمیآورد تا در دم غروب همه جا را روشن کند. نوعی حماقت مقدس در او بود، نوعی معصومیت که هیچ شکستی، هیچ خطای منکری هرگز نتوانسته بود آن را از میان ببرد، نیرویی از امید، امیدِ واهی، که او را از میدانهای جنگ در اسپانیا تا نهانگاههای ورکور در فرانسه و کوههای سیرا مادره در کوبا کشانده بود و نیز به طرفِ دو سه زن که همیشه، در لحظاتِ بزرگِ ترک و تسلیم، آنگاه که هر امیدی باطل مینماید، میآیند تا تو را وسوسه کنند و به زندگی باز گردانند. با این همه، سرانجام گریخته و به این ساحل پرو آمده بود، همچنان که دیگران به صومعه میروند یا روزگار خود را در غاری از جبال هیمالیا به سر میآورند. او در کنار اقیانوس میزیست همچنان که دیگران در کنار آسمان؛ یک ماوراءالطبیعهی زنده، هم متلاطم و هم آرام، فراخنای سکونبخشی که هر بار نگاهت بر آن بیفتد تو را از تو میرهاند. بینهایتی در دسترس، که زخمهایت را میلیسد و یاریات میکند تا از جهان دست بشویی.
اما این زن چنان جوان بود و چنان درمانده، و با چنان اعتمادی به او مینگریست، و مرد آمدنِ پرندگان و مردنِ آنها را بر این ماسهزارها چندان دیده بود که ناگهان فکر نجات یکی از آنها، زیباترینشان، فکر حمایت از آن و نگهداری آن برای خود، در اینجا، در انتهای جهان، و بدینسان توفیق در زندگی، در پایان این راهپیمایی طولانی، به یک دم همهی خامی و سادگی او را –که لبخندِ تمسخرآمیز و قیافهی سرخوردهاش هنوز میکوشیدند تا آن را بپوشانند– به او باز پس داد. و این همه چه آسان به دست آمده بود. زن سر برداشت و به او نگریست و با صدایی کودکانه و با نگاهی تضرعآمیز –که آخرین قطرههای اشکش آن را زلالتر کرده بود– گفت:
- من میخواهم اینجا بمانم، خواهش میکنم.
با این همه، مرد آزموده و آگاه بود؛ همیشه موج نهم تنهایی، قوی ترین موج، همان که از دورترین نقطه میآید، از دورترین جای دریا، همان است که تو را سرنگون میکند و از سرت میگذرد و تو را به اعماق میکشاند، و سپس ناگهان رهایت میکند، همان قدر که فرصت کنی تا به سطح آب بیایی، دستهایت را بالا ببری، بازوهایت را بگشایی و بکوشی تا به نخستین پرِ کاه بچسبی. تنها وسوسهای که کس هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود؛ وسوسهی امید. با تعجب از این پافشاریِ خارقالعادهی جوانی در خود، سرش را به چپ و راست تکان داد؛ در آستانهی پنجاه سالگی، این عارضه در نظر او واقعاً یأسآور بود.
- بمانید.
دست او را در دست گرفته بود. این بار متوجه شد که تنِ زن در زیر پیراهن بلندش کاملاً برهنه است. دهان گشود تا از او بپرسد که از کجا آمده است، کیست، اینجا چه میکند، برای چه میخواست بمیرد، چرا در پشتِ پیراهن شبش و گردنبند الماسش و دستهای پوشیده از طلا و زمردش، تن برهنه است. و به افسردگی لبخند زد؛ این شاید تنها پرندهای بود که میتوانست به او بگوید که چرا در این ماسهزار به گِل نشسته است. حتما دلیلی داشت، همیشه دلیلی هست، اما بهتر است که آن را نداند. آفاق را علم تبیین میکند، موجودات را روانشناسی تشریح میکند، اما هر کس خود باید از خود دفاع کند، خود را وا ننهد، نگذارد تا آخرین ریزههای توهمش ربوده شود.
ساحل و اقیانوس و آسمانِ سفید از پرتوی تابنده به سرعت روشن میشدند و از آفتاب ناپیدا فقط همین رنگهای زمینی و دریایی که جان میگرفتند به چشم میخورد. پستانهای زن در زیر پیراهنِ خیسش به تمامی هویدا بود. در وجود او چنان نازکی و ظرافتی حس میشد، در چشمان زلالش –اندکی درشت و خیره– و در لطافت هر حرکت شانهاش چنان معصومیتی بود که ناگهان جهان به گردِ تو سبکتر و حملش آسانتر مینمود، و عاقبت ممکن میشد که آن را در بغل بگیری و به سوی سرنوشت بهتری ببری. برای اینکه بتواند در برابر این نیاز به حمایت کردن که بر بازوهایش، بر شانههایش، بر دستهایش چیره میشد، از خود دفاع کند، با تمسخر اندیشید: «ژاک رنیه، تو هیچ وقت عوض نخواهی شد.» زن گفت:
- خداوندا، دارم از سرما هلاک میشوم.
- از این طرف بیایید.
اطاقش پشت نوشگاه بود. پنجرههای آن هم رو به ماسهزار و هم رو به اقیانوس باز میشد. زن لحظهای پشت شیشهی پنجره ایستاد. مرد او را دید که نگاهی سریع و دزدانه به سمتِ راست افکند. سرش را به همان سو گرداند: هیکلاستخوانی در پای تپه چندک زده بود و از دهانهی بطری مینوشید، زنگی در جامهی درباری زیر کلاهگیس سفیدش که تا روی چشمانش لغزیده و پایین آمده بود، همچنان در خواب بود، مردی که تنش را به رنگهای آبی و سرخ و زرد آغشته بود، دوزانو نشسته و به یک جفت کفشِ زنانهی پاشنهبلند که در دست داشت خیره مینگریست. چیزی گفت و قهقهه خندید. هیکلاستخوانی از نوشیدن باز ایستاد، دست دراز کرد، از روی ماسهها یک پستانبند برداشت، آن را به لبهایش برد، سپس به اقیانوس افکند. اینک دستش را روی قلبش گذاشته بود و شعر میخواند. زن گفت:
- حق بود ولم میکردید تا بمیرم. نمیدانید چه وحشتناک است.
چهرهاش را میان دستهایش پنهان کرد. هق هق میگریست. مرد یک بار دیگر کوشید تا نداند، تا نپرسد. زن گفت:
- نمیدانم چطور شد که همچه شد. من توی خیابان بودم، میان جمعیتِ کاروانِ شادی، آنها مرا توی ماشین کشاندند و به اینجا آوردند، و بعد.. و بعد..
و مرد اندیشید: همین است، همیشه دلیلی هست؛ حتا این پرندگان بیدلیل از آسمان نمیافتند. بسیار خوب. رفت و تا زن لخت میشد حولهی تنپوشی با خود آورد. از شیشهی پنجره به آن سه مرد پای تپه نگریست. تپانچهای در کشوی میزش داشت، اما آناً از این خیال درگذشت؛ خود به زودی میمردند و چه بسا با مرگی بسیار سختتر. مردِ نقش و نگاری همچنان کفشها را در دست داشت. چنین مینمود که با آنها حرف میزند. هیکل استخوانی میخندید. زنگی در جامهی درباری زیر کلاهگیس سفیدش خواب بود. آنها در پای تپه رو به اقیانوس، میان هزاران پرندهی مرده افتاده بودند. زن حتماً فریاد کشیده، دست و پا زده، استغاثه کرده، مدد طلبیده بود، و مرد هیچ نشنیده بود. با این همه خوابش سبک بود؛ برخورد بال پرستویی دریایی بر بام خانهاش کافی بود تا او را بیدار کند. اما لابد صدای اقیانوس روی صدای زن را پوشانده بود.
مرغانِ ماهیخوار در روشنایی فلق با فریادهای خشن میچرخیدند و گاهی همچو سنگ از دهانِ قلماسنگ به عزم دستهی ماهیان، خود را در آب پرتاب میکردند. جزیرههای میان دریا راست از فراز افق سر برآورده بودند، سفید همچون گچ. آنها گردنبندِ الماس و انگشتریهای او را ندزدیده بودهاند، واقعاً نظری به اموال او نداشتهاند. شاید به هر حال میبایست آنها را کشت تا لااقل اندکی از آنچه را که بودهاند باز پس گرفت. زن چند ساله بود؟ بیست و یک؟ بیست و دو؟ تنها به «لیما» نیامده بود. آیا پدری، شوهری داشت؟ آن سه مرد عجلهای به رفتن نداشتند. به نظر نمیرسید که از پلیس پروایی داشته باشند. با فراغِ بال در کنار اقیانوس گرم گفت و شنود بودند. آخرین بقایای کاروان شادی بودند که آنها را سرشار و بختیار کرده بود.
همین که برگشت، زن میانِ اطاق ایستاده بود و به پیراهن خیسش میپیچید. کمکش کرد تا لخت شود، کمکش کرد تا حوله را به بر کند، لحظهای تن او را که در آغوشش میلرزید و میتپید حس کرد، گوهرها بر تن برهنهاش میدرخشیدند. زن گفت:
- نبایست از هتل درآمده باشم. بهتر بود خودم را توی اطاق حبس میکردم.
مرد گفت:
- آنها جواهراتتان را ندزدیدهاند.
میخواست اضافه کند که بختتان بلند بوده است، اما فقط گفت:
- میخواهید به کسی خبر بدهم؟
زن انگار گوش نمیداد. گفت:
- دیگر نمیدانم چه کنم، نه، حقیقتاً میگویم. دیگر نمیدانم.. شاید بهتر باشد که به طبیب مراجعه کنم.
- فکرش را میکنیم. فعلا دراز بکشید. بروید زیر پتو. دارید میلرزید.
- سردم نیست. اجازه بدهید که من اینجا بمانم.
روی تختخواب دراز کشیده و پتو را تا زیر چانه آورده بود. با دقت به او مینگریست.
- از من که دلخور نیستید، نه؟
مرد لبخند زد، روی تخت نشست، موهای او را نوازش کرد، گفت:
- ای بابا، این چه حرفی است؟ با این حال..
زن دستِ او را گرفت و به گونه و سپس به لبهای خود فشرد. چشمهایش درشت بود. چشمهایی بیپایان، سیال، اندکی خیره، با درخششای زمردین، مانند اقیانوس.
- اگر میدانستید..
- فکرش را نکنید.
زن چشمهایش را بست، گونهاش را در کف دست او خواباند.
- میخواستم تمامش کنم، باید تمامش کنم. دیگر نمیتوانم زندگی کنم. دیگر نمیخواهم. از تنم منزجرم.
همچنان چشمهایش را بسته بود. لبهایش اندکی میلرزید. مرد هرگز چهرهای چنین پاک و بیغش ندیده بود. سپس زن چشمهایش را گشود، به او نگریست و چنانکه صدقه بطلبد، گفت:
- از من منزجر نیستید؟
مرد خم شد و لبهای او را بوسید. احساس میکرد که زیر سینهاش دو پرندهی گرفتار را به بند کشیده است. ناگهان آشفته و دگرگون شد. آمیزهای از ننگ و خشم. اما با سرشت خود چه میتوانست بکند؟ کودکان را دیده بود که روی ماسهها، به جستجوی پرندگانی که هنوز جان داشتند، میدویدند تا جان آنها را با یک ضرب لگد بگیرند. چندتایی از آنها را زده بود، اما اینک خودِ او بود که به ندای این ظرافت آزرده تسلیم میشد و میخواست تا بازماندهی جان او را بستاند، و روی پستانهای او خم میشد و لبهایش را آرام روی لبهای او میگذاشت. بازوهای او را دور شانههای خود حس میکرد.
زن با لحنی مطنطن گفت:
- از من منزجر نیستید.
مرد کوشید تا مقاومت کند. فقط موج نهم تنهایی بود که از سر او میگذشت، اما او نمیخواست کشانده شود. فقط میخواست به همین گونه باز هم چند ثانیهای بماند، چهرهاش را بر گردن او بگذارد و جوانی او را تنفس کند.
زن گفت:
- خواهش میکنم. کمکم کنید که فراموش کنم. کمکم کنید.
زن دیگر نمیخواست که هرگز از کنار او برود. میخواست اینجا بماند، در این کلبهی چوبی، در این قهوهخانهی بدمشتری، در کرانِ جهان. زمزمهاش چنان مصرانه بود، در چشمانش چنان استرحامی بود، در دستانِ ظریفش که شانههای او را میفشرد چنان بشارتی بود که ناگهان مرد احساس کرد که، با همهی آن احوال، زندگیاش را نباخته است و غفلتاً در دم آخر موفق شده است. تنِ زن را به خود فشرده بود، گاهی سرش را آرام در دستهای او بلند میکرد و در همان حال، سالهای تنهایی باز میگشتند و روی شانههای او میشکستند و موج نهم او را سرنگون میکرد و همراه خود به دریا میکشاند.
زن زمزمه کرد:
- باشد، حرفی ندارم.
همین که موج باز پس رفت و مرد دوباره خود را بر کرانه یافت، حس کرد که زن میگرید. او را به حال خود گذاشت بی آنکه چشم بگشاید و بی آنکه پیشانیاش را که بر گونهی او گذاشته بود بلند کند؛ هم اشکهای او را حس میکرد که جاری بود و هم قلب او را که چسبیده به سینهاش میتپید.
سپس زمزمهی گفتگویی و صدای پایی از روی ایوان شنید. به یاد آن سه مرد پای تپه افتاد. با یک جست از جا برخاست تا برود و تپانچهاش را بردارد. کسی روی ایوان راه میرفت، خوکهای آبی در دوردست عوعو میکردند، پرندگان دریایی میانِ آسمان و آب جیغ میکشیدند، موجی عظیم که از اعماق برخاسته بود بر ساحل خورد و شکست و روی همهی صداها را گرفت، سپس باز پس رفت و پشتِ سرِ خود فقط خندهی خشک و کوتاه و افسردهای باقی گذاشت و صدای مردی که به انگلیسی میگفت:
- جهنم و لعنت، عزیز من، جهنم و لعنت. بله، کلمهاش همین است. دیگر دارم ذله میشوم. آخرین بار است که من با او دور دنیا را میگردم. آدمهای دنیا مسلماً حد و حصر ندارند.
لای در را گشود. مردی با لباس اسموکینگ به سن پنجاه، نزدیک میز ایستاده و بر عصایی تکیه داده بود و با شال سبزی که زن، پهلوی فنجانِ قهوهاش گذاشته بود بازی میکرد. سبیلِ نازکِ خاکستری رنگی داشت و نوارهای کاغذی رنگینِ جشن شبانه روی شانههایش افتاده بود و دستهایش میلرزید و چشمهایش آبی و نمناک بود و رنگش به رنگ پوستِ آدمهای میخواره و حالتِ مبهم قیافهاش یا متشخص یا فاسد، و اجزای چهرهاش ریزهنقش و نامشخص که خستگی آنها را محوتر و آشفتهتر کرده بود و موهایی که رنگ شده، که به کلاهگیس میمانست. رنیه را لای در نیمگشوده دید و به طعنه لبخند زد. به شال نگریست، سپس از نو چشمهایش را به سوی او بلند کرد و لبخندش آشکارتر شد، تمسخرکننده و اندوهگین و کینهتوز.
در کنار او، مردِ جوان و زیبایی با لباس گاوبازان و موهایی بسیار سیاه و صاف و قیافهای تلخ و گرفته، نگاهش را به زیر افکنده و به چرخ و قرقره تکیه داده بود و سیگاری در دست داشت. اندکي دورتر، روی پلکانِ چوبی، دست بر نرده، رانندهای با لباسکاري خاکستری بر تن و کلاهِ کپی بر سر، ایستاده بود و پالتوی زنانهای روی بازو انداخته بود.
رنیه تپانچه را روی میز گذاشت، بیرون آمد و در ایوان ایستاد. مرد اسموکینگپوش شال را روی میز گذاشت و گفت:
- لطفا یک بطری ویسکی، per favor..
رنیه به زبان انگلیسی جواب داد:
- این ساعت مشروب نمیفروشیم.
مرد گفت:
- خیلی خوب، پس قهوه میخوریم. تا خانم لباسشان را میپوشند یک قهوه برای ما بیاورید.
نگاهی آبی و اندوهگین به او افکند. اندامش را همچنان که بر عصا تکیه داشت کمی راست گرفت. چهرهاش در نور پریدهی صبحگاهی سربیرنگ مینمود و اجزای آن در بیانِ کینهای ناتوان خشکیده بود. و در همان هنگام موجی تازه رسیده قهوهخانه را روی پایههای چوبیاش میلرزاند.
- موجهای ته دریا، اقیانوس، نیروهای طبیعت ... به گمانم شما فرانسوی باشید؟ حالم دارد سرجایش برمیگردد. با این حال ما نزدیک دو سال در فرانسه به سر بردیم، هیچ فایدهای نکرد. این هم از آن شهرتهای کاذب است. اما بیاییم سر ایتالیا ... این منشی من که ملاحظه میفرمایید خیلی ایتالیایی است ... این هم هیچ فایدهای نکرد.
گاوباز با قیافهای گرفته و درهم به پیش پای خود مینگریست. انگلیسی به سمت تپهی شنی چرخید؛ در پای آن، هیکلاستخوانی دست هایش را روی سینه حلقه کرده و رو به آسمان خوابیده بود، مرد برهنهی سرخ و زرد و آبی روی ماسه نشسته و سرش را وا پس برده و دهانهی بطری را مان لبها نهاده بود، و زنگی کلاهگیس به سر و جامهی درباری به بر ایستاده و پاها را در آب گذاشته و دکمههای شلوار کوتاه ابریشمی سفیدش را گشوده بود و در اقیانوس میشاشید.
انگلیسی با نوکِ عصایش به سوی تپه اشاره کرد و گفت:
- مطمئنم که اینها هم فایدهای نکردهاند. روی این زمین بعضی عملیاتِ پهلوانی هست که از حدِ قدرتِ مرد بالاتر است، حتا از حدِ قدرتِ سه مرد ... امیداورم که جواهراتشان را ندزدیده باشند. یک ثروتِ سرشار. و ادارهی بیمه هم خسارت را نمیپردازد. او را متهم به بیاحتیاطی میکند. آخرش یک روز یکی گردنش را میپیچاند و میشکند. راستی؛ ممکن است به من بگویید که این همه پرندهی مرده از کجا آمدهاند؟ هزار هزار پرنده. گورستان فیلها را شنیده بودم، اما گورستان پرندهها ... شاید یک مرض همهگیر آمده باشد؟ به هر حال حتماً دلیلی هست.
مرد صدای در را که پشت سرش باز میشد شنید، اما سر بر نگرداند. انگلیسی کرنش کرد و گفت:
- عجب شمایید! داشتم نگران میشدم، عزیزم. چهار ساعت است که ما توی اتومبیل منتظر نشسته بودیم تا این موج هوس رد شود، آخر ما هر چه باشد در نوکِ دنیا هستیم، اینجا ... هزار بلا ممکن است به سر آدم بیاید.
- ولم کنید. بروید. حرف نزنید. خواهش میکنم ولم کنید، دست از سرم بردارید. چرا آمدید؟
- عزیزم، یک ترس و نگرانی کاملاً طبیعی..
- از شما متنفرم، از شما منزجرم. چرا مرا تعقیب میکنید؟ مگر به من قول ندادید..
- عزیزم، دفعهی دیگر لااقل جواهراتتان را توی هتل بگذارید. بهتر است.
- چرا همیشه میخواهید مرا کوچک کنید؟
- منم که کوچک شدهام، عزیزم. لااقل بر طبق قراردادهای مرسوم. البته ما از این حرفها بالاتریم. آخر ما the happy few هستیم ... اما این بار، شما حقیقتاً کمی از حد گذراندهاید. من از خودم نمیگویم! من برای هر کاری که بگویید حاضرم، خودتان که میدانید. دوستتان دارم. تا حالاش هم این را ثابت کردهام. اما خوب، خودمانیم، ممکن بود اتفاق بدی برای شما بیفتد ... تنها خواهشی که از شما دارم این است که لااقل کمی فرق بگذارید ... میان نژادها.
- شما مستید. شما باز هم مستید.
- فقط از نومیدی است، عزیزم. چهار ساعت توی اتومبیل، همه جور فکر و خیال ... تصدیق میکنید که من خوشبختترین مرد روی زمین نیستم.
- ساکت باشید. آه! خدای من، ساکت باشید!
زن هق هق میگریست. رنیه او را نمیدید، اما مطمئن بود که مشتهایش را توی چشمها فرو برده است؛ صدای هق هقی بچگانه بود. میکوشید تا فکر نکند، تا نفهمد. فقط میخواست عوعوی خوکان آبی را بشنود و جیغ پرندگان دریایی را و غرش اقیانوس را. بیحرکت میانِ آنها ایستاده بود، چشمهایش را به زیر افکنده بود، و سردش بود. یا شاید هم فقط مو بر تنش راست شده بود. زن فریاد زد:
- چرا مرا نجات دادید؟ بهتر بود ولم میکردید. یک موج میآمد و کار تمام بود. دیگر ذله شدهام. دیگر نمیتوانم این جور ادامه بدهم. بهتر بود ولم میکردید.
انگلیسی با لحنی مطنطن گفت:
- آقا، با چه زبانی تشکراتم را تقدیم شما کنم؟ باید گفته باشم: تشکراتمان را. اجازه بفرمایید ااز طرف همهی ما ... ما تا ابد رهین منتِ شما خواهیم بود ... خیلی خوب، عزیزم، حالا بیایید برویم. مطمئن باشید، حالم خوب است، دیگر رنج نمیبرم ... اما برای بقیهاش ... میرویم پیش پروفسور گوسمان در شهر مونته ویدئو. گویا نتایج معجزهآسایی به دست آورده است. مگر نه ماریو؟
گاوباز شانه هایش را بالاانداخت.
- مگر نه ماریو؟ یک مردِ بزرگ، یک طبیب صحیحالنسب ... علم هنوز آخرین حرفش را نزده است، آب پاکی روی دست ما نریخته است. آن مردِ بزرگ همهی اینها را توی کتابش نوشته است. مگر نه، ماریو؟
گاوباز گفت:
- خوب، بس است.
- یادت بیاید آن بانوی متشخص متعین را که به لذت نمیرسید مگر با سوارکارهایی که درست پنجاه و دو کیلو وزن داشتند ... و آن زنی را که توقع داشت موقع عمل همیشه سه ضربهی کوتاه و یک ضربهی بلند به در بزنند. روحیهی بشر را نمیشود شناخت. و آن زنی را که شوهرش رئیس بانک بود و همیشه منتظر زنگِ خطر گاوصندوق میماند تا حالی به حالی بشود، و البته به دردسر هم میافتاد، چون صدای زنگ شوهره را بیدار میکرد..
- خوب، بس است دیگر، راجر. هیچ خوشمزه نیست. شما مستید.
- و آن زنی را که به نتایج مطلوب نمیرسید مگر اینکه در همان لحظه یک تپانچه به شقیقهی خود بگذارد و محکم فشار بدهد. پروفسور گوسمان همهشان را معالجه کرده است. خودش اینها را توی کتابش شرح داده است. همهی آن زنها به سر خانه و زندگیشان برگشتند و درست و حسابی مادر خانواده شدهاند، عزیزم. جای نومیدی نیست.
زن از کنار او گذشت بیآنکه به او نگاهی کند. راننده پالتو را با احترام روی شانههایش انداخت.
- وانگهی، مسالین** هم همین طور بود. معهذا زن امپراطور هم بود.
گاوباز گفت:
- راجر، بس کنید دیگر.
- البته آن موقع هنوز روانکاوی نیامده بود، والا پروفسور گوسمان حتماً معالجهاش میکرد. بسیار خوب، ملکهی عزیزم، این جور به من نگاه نکنید. یادت بیاید، ماریو، آن زن جوان سردمزاج را که هیچ چارهای نداشت مگر اینکه یک شیر پهلویش توی قفس غرش بکند. و آن زن دیگر را که، در حین عمل شوهرش میبایست همیشه با یک دستش روی پیانو اندوهِ شوپن را اجرا بکند. من برای هر کاری که بگویید حاضرم، عزیزم. عشق من حد و اندازه ندارد. و آن زن دیگر را که همیشه به هتل ریتس میرفت تا در لحظهی حساس به ستون واندوم*** نگاه کند. روح آدمیزاد ناشناختنی و اسرارآمیز است! و آن زن بچهسال را که ماهعسلش را در مراکش گذرانده بود و دیگر بدون صدای مؤذن کارش پیش نمیرفت. و بالاخره آن یک زن دیگر را که موقع حملههای هوایی در لندن تازه عروس بود و بعد از آن همیشه از شوهرش میخواست که سر بزنگاه، صدای سوتِ افتادنِ بمب را با دهانش تقلید بکند. همهی این زنها هم درست و حسابی مادر خانواده شدهاند، عزیزم.
مرد جوانی که لباس گاوبازان پوشیده بود به طرف انگلیسی پیش رفت و کشیده بر او زد. انگلیسی به گریه افتاد. گفت:
- این وضع را نمیشود همین جور ادامه داد.
زن از پلکان پایین میرفت. مرد او را دید که پابرهنه از روی ماسهها میگذشت، از میان پرندگانِ مرده. شالش را در دست داشت. نیمرخ او را میدید که چندان خالص و کامل بود که نه دست آدمی میتوانست چیزی بر آن بیفزاید و نه دستِ خدا.
منشی گفت:
- خیلی خوب، راجر، بس است دیگر. آرام بگیرید.
انگلیسی گیلاس کنیاک را که زن روی میز گذاشته بود برداشت و لاجرعه سر کشید. گیلاس را سر جایش قرار داد، از کیفش یک اسکناس درآورد و آن را توی نعلبکی گذاشت. سپس خیره به تپهها نگریست، آهی کشید و گفت:
- این همه پرندهی مرده. حتما دلیلی هست.
آنها دور شدند. روی تپه که رسیدند، پیش از آنکه ناپدید شوند، زن ایستاد، مردد ماند، واپس نگریست. اما مرد آنجا نبود. هیچکس نبود. قهوهخانه خالی بود.
-------------------------------------------------
* کودِ مخصوصی است که از فضلهی پرندگان دریایی به دست میآید. سواحل و جزایر فراوانی هست –خاصه در کنارههای پرو و شیلی– که خاکشان تمام از فضلهی پرندگان تشکل شده است. خواص این نوع خاک را سرخپوستان قدیم هم میشناختند و از آن در کشت و زرع استفاده میکردند. فروش این کودها منبع درآمد سرشاری برای اسپانیاییها بود.
** ملکهی شهوترانِ روم (15-48 میلادی) که به هرزگی و عیاشی شهره بود.
*** ستونِ معروفی است در پاریس در میدانی به همین نام. این ستون که در زمان ناپلئون بناپارت به افتخار «قشون کبیر» برپا شد 44 متر ارتفاع دارد و از ذوب فلز 1200 عرادهی توپ که از دشمن به غنیمت گرفته شده بود ساخته شده است.
-------------------------------------------------
آری، من بسیار زیستهام ./
اول. بيوگرافي:
داستاننويس فرانسوي، کارگردان فيلم، خلبان در جنگ جهاني دوم و سياستمدار. در سال 1914 با اسم Roman Kacew در شناسنامه، در شهر ويلنيوس (پايتختِ لتونينيا، قسمتي از جماهير متحد شوروي) به دنيا آمد. در همانجا و وارسا (پايتخت لهستان) بزرگ شد. پدرش در سال 1925 خانواده را ترک، و دوباره ازدواج کرد، و از اين زمان، رومن زير نظر مادرش بزرگ شد، در چهارده سالگي با مادرش به شهر نيس (فرانسه) مهاجرت کردند.
سپس به تحصيل «حقوق» پرداخت. در نيروي هوايي فرانسه خلباني ياد گرفت، و با حملهي نازيها به فرانسه در جنگ جهاني دوم، به انگليس گريخت. پس از جنگ در وزارت امور خارجهي فرانسه مشغول به کار شد و در سال 1945 اولين رمانش را چاپ کرد. به زودي، با انتشار بيش از سي داستان، مقاله و شرح حال، نويسندهي مورد علاقهي فرانسويها شد. داستانهاي زيادي را با اسامي مستعار چاپ کرد، گاهي با نام اميل آژار و گاهي با نامهاي فاسکو سينيبادلي، و شاتان بوگات.*
در سال 1952 نمايندهي فرانسه در سازمان ملل، در نيويورک شد، و بعدها (1955) در لندن. و باز هم بعدتر (1956) سرکنسول فرانسه در لسآنجلس، نيويورک.
وي تنها شخصيتي بود که دو بار برندهي Prix Goncourt شد؛ جايزهي ساليانهي ادبي نثر فرانسه که تنها يک بار به هر نويسنده تعلق ميگرفت. وي که در سال 1956 جايزه را برده بود، کتاب «زندگي در پيش رو» را با نام مستعار آژار Émile Ajar چاپ کرد. هيئت داوران جايزهي گَنکور (که خصومتي هم با آقاي رومن گري داشتند) در سال 1975 با هدف کمک به نويسندگان جوان تازهکار، جايزهي سال را به اين نويسندهي گمنام اهدا ميکنند، و تنها زمانِ اهداي جايزه به هويت اصلي آژار پي ميبرند!
گري در نوشتن نمايشنامهي «طولانيترين روز» (The Longest Day) و در کارگرداني فيلم «بکش!» (Kill؛ به سال 1971 و با بازي همسر دومش Jean Seberg) هم همکاري کرده است.
اولين همسر گري، خانم Lesley Blanch، نويسندهی بريتانيايي، روزنامهنگار، ويراستار، و همچنين نويسندهي «کرانههاي وحشي عشق» (Wilder Shores of Love) بود که در سال 1944 ازدواج کردند و در 1961 از هم جدا شدند. از يک سال بعد تا 1970، گري با بازيگر امريکايي، Jean Seberg، زندگي کرد که از او به پسري به نام الکساندر دياگو گري رسيد.
گري در دوم دسامبر 1980، با شليک گلولهاي، در پاريس، به زندگي خود پايان داد، اتفاقي که نتيجهي افسردگي حاصل از خودکشي Seberg (در سال 1979) بود. اکثر کارها او به انگليسي ترجمه و برخي از نوشتههاي او به فيلم تبديل شدند، از جمله The Roots of Heaven، فيلم White Dog و Madame Rosa. سايت romaingary.org (به فرانسوي) سايت رسمي اين نويسندهي شهير فرانسويست.
* به طور غيررسمي اين کار را از کمرويي و عدم اعتماد به نفس گري ميدانند، که هميشه ميترسيده شهرت اوليهش را از دست بدهد. براي همين کتابها و مقالاتش را با نامهاي مستعار چاپ ميکرد و پس از دريافت محبوبيت، نام اصلي نويسنده را فاش ميساخت.
دوم. در ايران:
از بررسي کتابهاي ديگر رومن گري که به فارسي ترجمه شده، ( و در بازار موجود است) در بلاگستان اينها معرفي شده: میعاد در سپیدهدم (زندگينامهي خودنوشتش)، خداحافظ گاری کوپر، زندگی در پیش رو (+|+)، بادبادکها، ليدي ال.
«ژاک رنیه» نجاتِ زن و ماندنیشدنِ او در قهوهخانه را دریچهای میداند که به روی دنیای گمشدهای که یک عمر آرزوی آن را داشته باز شده اما همزمان با آمدنِ پیرمردِ انگلیسی به دنبال زن و رفتنِ همیشگی او، دوباره تنهایی و ناامیدی به او هجوم میآورد و اینبار سهمگینتر از گذشته؛ گوئی هیچ مفری نمیتوان برای رهایی از آن متصور شد. / همچون موج نهم تنهايي.. ./
سوم. اين داستان:
تعريفِ داستانِ «پرندگان میروند در پرو میمیرند» را در کتابلاگ خواندم، و اين که کتاب (چاپ به سالِ 1357) ناياب است؛ به خاطر سانسور. تا اين که روزي حامد شاملو کپي کتاب را از بازار سياه ميخرد و در روز ديگري که به گفتهی خودش خيلي حالش گرفته بود، تنها کاري که ميتوانست بکند تايپ کردنِ اين داستان و گذاشتنش در بلاگش بود، جايي که من هم از آنجا داستان را خواندم. (و البته تا اينجاي ماجرا هنور من نقشي ندارم.)
چند روز بعد، براي دوستي خواستم داستان را بخوانم، لينک دادم، و گفت که باز نميشود. چک کردم، کل وبلاگِ ما رکيکا فلزيکا حذف شده بود. شبش با نويسندهي بلاگ (که فعلاً در اسيد بنگ مينويسد) صحبت کرديم، متن تايپ شدهي داستان را برايم فرستاد، و خواست در صورت امکان روي وب بگذارم. (به گفتهي حسين جاويد، هرچند این کار بدونِ اجازهی مترجم کتاب بوده و کار درستي نيست، اما به لذت خواندنِ این داستانِ زیبا میارزد!)
پ.ن. حدود دو سالي ست که تصميم گرفتم اينجا مطلبي جز از خودم نگذارم، يعني يا نوشته از من باشد يا ترجمه، اما اين بار استثناست، اول خودِ داستان. دوم موجود نبودنش در هيچ کجاي ديگر!
پ.پ.ن. به دليل گرفتاري چند روزهي من، تأخير در گذاشتنِ اين داستان، و درخواست ديگر خواندگان از شاملو، متن داستان در اين آدرس هم کپي شده.
کپيرايت: تنها مجاز به لينک کردنِ مطالب ميباشيد، و نه بازچاپ نوشتهها.
جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵
چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵
روايتِ يک داستانِ سيزده پاراگرافي
خانم سالوس سانتريائوس، نويسندهی پرويي کتابي داره به اسم ژورنال، که داستان زندگي خودش رُ در قالب شخصيتهايي که بودن (انسانها) و اسمهايي که بايد ميبودن (اشباح) نوشته، و به وضوح گفته که خودش رُ از دنياي اشباح ميدونه از بس نتونسته در دنياي انسانها به واقعيت برسه. البته اين کتاب در اصل نقدِ بزرگيه بر اجتماع اون زمانِ کشور پرو، و بررسي جزئياتِ زندگي يک دختر جوان از سن پانزده تا سي و پنج سالگي. و جلد چهارم (از کل پنج جلد) کتاب به دليل پرداختِ روايتي سيلان جريان ذهن برندهي چند جايزهي معتبر هم شده. بايد اضافه کنم ايشون به دليل مطرح کردن خيلي دقيق يک زندگي، و البته تابوشکنيهاي اون زمان جامعه، از پيشروان جنبش فمينيستي پرو هم به حساب ميان.
بعد از اون، سانتريائوس در اواخر عمرش داستاني مينويسه با عنوان «ژورنال دو» و در اولش ميگه: «تمام عمر به نوشتن ماجراي دختري به نام جسي مشغول بودم، دختري که از درونِ من متولد شد، و با تمام خوانندگانم از سراسر دنيا زندگي کرد. دختري که به بيست و چند زبان مختلف ترجمه شد، و همه جا مُعرفِ من بود. اما امروز که در دههي ششم زندگي هستم، بايد قبل از رفتن به تصحيح گذشته بپردازم، و گذشتهي من چيزي نيست جز «ژورنال».» همين! اين تنها مقدمهي کتابه، کتابي که در سي و هشت فصل، سي و هشت داستان بي سر و ته رُ بيان ميکنه. داستانها از نظر توالي زماني به هم ريخته هستن، و حتا از نظر ماجراي داستان هم بر هم ميپيچن (over lap ميشن). در صورتي که از داستان اصلي چيزي ندونين، «ژورنال دو» بيشتر به پارهنوشتههاي بيربط يک آدم بيکار شبيه ميمونه تا يکي از بزرگترين مکملهاي ادبي نروژ. در بزرگي کتاب همين قدر کافيه که گفته بشه «ژورنال دو» اعتبار هميشه جاودانِ خانم سالوس سانتريائوس شد، و نه ژورنال!
متن زير يکي از فصلهاي اين کتابه، که در ادامهي شرح زندگي جسي، دختر نوزده سالهاي نوشته شده که با دنياي متضاد بيرون و دو روي درون روبهرو شده، و از جهتي قدرتِ هيچ تغييري نداره، اما خودش رُ هم با هيچ کدوم از اين دو همراه نميبينه.
[از قبل:]
جسي که از پنج سالگي تحتِ تملکِ مادر سختگيرش بزرگ شده بود، با رسيد به سن قانوني از حضانت يکي از طرفين معاف ميشه و به انتخاب خودش با مادرش در شهر کوچک سينت پيتر زندگي ميکنه. پدر جسي که در تجارت با حقهبازي براي خودش جايي باز کرده، همراه با همسر جديدش در اروپا زندگي مرفهي داره و گاهي -به جز هدايا و کمکهاي نقدي- بليت رفت و برگشتي براي جسي ميفرسته تا تعطيلات رُ با هم در يک شهري آفتابي بگذرونن. زندگي يکنواخت جسي به همين منوال پيش ميره تا در سال آخر دبيرستان عاشق همکلاسيش ميشه و يک حادثه، و ترس از اين که حامله شده باشه، بيماري عصبي دوران کودکيش رُ عود ميده و باعث ميشه يک شبه پا به دنياي بزرگترها بذاره. طي اين يک سال، دو بار از همکلاسيش جدا ميشه، و در نهايت -با وجود احساسي که نسبت به اون داره- ترجيح ميده همه چيز رُ تموم شده فرض کنه و در تنهايي امنِ خودش دست و پا بزنه. تابستان اون سال با دوستانِ ديگرش (دختر) و تفريحاتِ خاص خودش سپري ميشه، و با خداحافظي احساسي جسي از دوستان، مدرسه و شهرش تموم ميشه.
در جلد سوم ژورنال، خانوادهي جسي (شامل جسي، مادر و سگشون) به يک شهر بزرگ نقل مکان کردن و جسي در کالجي اسم نوشته که مربوط به طبقهي بالاي جامعه ست، در اونجا هيچ آشنايي نداره و البته در نظر خودش اين تنها راه براي جدا شدن از دنياي احمقانهي قبلي و پيشرفتش در دنياي جديده. اينجا هست که دنياي بزرگِ واقعي جلوي چشمهاي معصوم دختر قد علم ميکنه، و هر چي دقيقتر ميشه نقابها و پردهها برداشته ميشن و طمع گس حقيقت، زندگي ساده و خاليش رُ محاصرهش ميکنه..
--------
جسي در تمام مدتي که پا به کالج گذاشته بود مضطرب بود و سعي ميکرد مؤدبانه رفتار کنه. در جمعهاي مهماني پدرش ديده و شنيده بود که چه ساده کسي به دليل يک برخوردِ به ظاهر ناشايست طرد ميشه و نميخواست آينده و زندگي خود و مادرش رُ به سادگي از بين ببره. مراحل ثبت نام و انتخاب واحد ترم آينده به خوبي انجام شد و نيازي به رو در رو شدن با کسي نبود، تنها يکي از استادهاي مشاور وقتي رُ به اصرار براي ملاقات خواسته بود که جسي با ترديد هفتهي سوم سال تحصيلي رُ پيشنهاد داده بود. بر اساس برنامهي دانشکده، صدور کارت آخرين مرحلهي ثبت نام تازه واردين بود، و جسي با لبخندي بر لب و اضطراب خفتهاي که تنها نشانش لرزش پاها بود، بر مبل انتظار منشي بخش رُ ميکشيد تا نتيجهي کار که کارتي آبي رنگ بود رُ با تبريکي به رسم احترام با ديگر مدارک پس بياره و مَقدم جسي رُ به جمع خودشون تبريک بگه.
در اتاق تنها بود که پسري بدون در زدن وارد شد. به پسر نگاه کرد؛ با قد بلند و بازوهاي زيبا. فکر کرد در اين شهر نبايد دنبال دنياي حقير گذشتهش باشه و حتا نيازي نيست بر اون پافشاري کنه؛ پس برخلاف عادتِ گذشته سر بالا آورد و لبخندي زد. پسر با اشاره پرسيد که کسي نيست؟ و جسي به درِ کناري اشاره کرد، و همچنان محو پسر بود. اولين کلماتي که بينشون رد و بدل شد اينا بود «شما تازه واردين؟» «سال چند؟» «هيچ کس تو اين کالج موهاي بلند زيبايي مثل شما نداره!» «البته!» «شايد شنبه در کلاس ببينمتون.»
جسي وقتي به خودش اومد که کارتِ دانشگاه به دستش بود و وقتِ رفتن بود. حس کرد در اين دنيا حضور نداره، براي دقايقي از پسر خوشش اومده بود، اما تجربهي مارتين (دوست دبيرستانش) اون رُ پس ميزد. به ياد نميآورد چه برخوردي با پسر داشته، فقط صداي محوش رُ ميشنيد و لبهاش رُ ميديد که تکون ميخورن، اميدوار بود کار احمقانهاي نکرده باشه. نه! کار احمقانه در آغوش گرفتنِ غريبه بود که اين کار رُ نکرده بود. خيلي زود و رسمي خداحافظي کرد و از اتاق خارج شد. بر يکي از کاغذهايي که در دستش بود برنامهي درسي نوشته شده بود؛ اولين کلاس شنبه، اتاق 709. جسي که نميدونست بايد واقعاً به خونه برگرده، و اگه برگرده باقي روز رُ چه جوري ميخواد سپري کنه، چند دقيقه ايستاد و به راهروي خلوتِ روبهروش نگاه کرد، اما ترسيد پسر يا يک دانشآموز ديگه اونو ببينه و واقعاً نميدونست بايد چه رفتاري داشته باشه.
مسير خونه تا دانشگاه رُ بلد بود، پس پياده به راه افتاد و به ويترين مغازهها چشم دوخت. از نزديکي يک گلفروشي هم گذشت و گلهاي زيبا توجهش رُ جلب کرد. ميدونست زندگي جديد براي خودش و خانوادهش خرج زيادي داره، پس به بو کردن چند گل اکتفا کرد و تمام مسير رُ لبخند زد. تو خونه کسي منتظرش نبود به جز سالي، سگ کوچولوي پشمالو که هميشه منتظر بود کسي از راه برسه تا از سر و کولش بالا بره. جواب دادن به سوالهاي مادر و نشون دادنِ برنامهي کلاسي تمام مکالمهي دوستانهشون بود، و جا به جا کردنِ وسايل در سکوتِ کامل انجام شد.
فرداي اون روز رُ استراحت کردن و شب بيرون رفتن، کمي خريد کردن و شام رُ در نزديکترين رستوران خوردن. از اين که ميتونست هر جور ميخواد زندگي کنه و کسي نگاش نکنه، يا آشنايي نبينه، خوشحال بود. آخر شب بود که ياد دوستانِ خيالي، يا اشباحش افتاد. گرفتاري و مشغوليتهاي اين چند وقته تمام روزگارش رُ پر کرده بود، انقدر که حتا لحظهاي تنها نباشه. دوست نداشت تمام شب رُ به پسري که در دانشکده ديده بود فکر کنه، پس در تاريکي «بتي» رُ صدا زد اما جوابي نشنيد. در بين گذشته و آينده، همکلاسيهاي جديد و دوستانِ روزگار گذشتهش سرگردان بود که خوابش برد.
نيمه شب شنبه بود که با پارسهاي گرسنهي سالي بيدار شد، اصلاً خوب نخوابيده بود و بايد براي صبح سرحال ميبود. تصميم گرفت بيدار بشه و بعد از غذا دادنِ سالي و دوش گرفتن، به مرتب کردن اتاق و چيدن وسايل بپردازه. بعد از صبحانه آمادهي رفتن به کالج بود، اما دلشوره داشت. ياد اولين روز مدرسه افتاد که قهرمانانه حتا دست مادرش رُ هم نگرفته بود، ولي وسطِ روز از مدرسه فرار کرده بود و تمام راه رُ تا خونه دويده بود، و دوباره به خودش گوشزد کرد که الآن نوزده سالشه و اين رفتار اصلاً در حد يک دختر بالغ نيست. در دل آرزو ميکرد آشنايي در کالج ببينه، و چون در دنيا هيچ کسي رُ نداشتن، تنها به پسر ورزشکاري اميدوار بود که قبلاً با هم ملاقات کرده بودن. خودش رُ کاملاً مرتب و معطر کرد، و به راه افتاد. صبح آفتابي زيبايي بود، عطر خاصي در هوا جريان داشت که خود به خود همه چيز رُ قشنگ ميکرد. دانشگاه همون قدر که محيطِ بزرگِ جديدي براش محسوب ميشد، محبوب گمکردهي سالهاي زيادي از زندگيش بود؛ تنها دستآويزي که ميتونست آيندهاي متفاوت با اونچه که تجربه کرده بود براش به ارمغان بياره، و خطاهاي گذشته رُ لاپوشاني کنه.
--------
[ادامهي داستان:]
به مرور جسي با مايکل صميمي ميشه. دوستِ دوستِ پسري که در روز اول ديده بود؛ تد. تو گروه پنج نفرهشون دو دختر ديگه هم بودن به اسمهاي ماري (دوستِ تد) و گالي (دختر هار!). اين گروه پنج نفره سرآغازِ دنياي جديدِ جسي محسوب ميشه، که بعد از خيلي شک، سعي ميکنه مثل بقيه رفتار کنه، و به همين دليل به تجربهي چندبارهي همه چيز، مثل خوشگذرانيهاي احمقانه با مايکل و دور هم بودنهاي هميشگيشون ميپردازه. در اين جمع «گالي» چهرهي منفور در نظر جسي هست؛ دختري که اولين بار در حال سيگار کشيدن ميبينن همديگه رُ و لقب «هار» از طرف جسي بهش خطاب ميشه. و «تد» ايدهآلِ جسي؛ هميشه مايکل رُ براي نزديکتر بودن با تد ميخواد و حتا زماني که بدن خودش رُ به مايکل ميسپاره، در ذهنش تد رُ تداعي ميکنه. اما بعد از يک سال (يک جلد کتاب) ميبينه هر کاري که گالي انجام ميداده و زماني در نظرش منفور بوده رُ دارن همه -و خودش- به راحتي و رضايت انجام ميدن، و به ياد ميآره که هر زمان خواسته بوده پس بزنه، مايکل، ماري و حتا تد اون رُ آروم کرده بودن.
در پايانِ سال اکثر کساني رُ که ميشناسه فارغالتحصيل ميشن، ولي جسي که قبلاً نمره اول بوده، با گالي و مايکل و ماري مجبور ميشن واحدهايي رُ براي ترم بعد نگه دارن. در اين وقته که جسي با پدرش مواجه ميشه، و يک مسافرت چند روزه به کلي ذهنش رُ دگرگون ميکنه. جسي که ديگه در دنياش هيچي باقي نمونده، و نه حتا آبروش، يک روز قبل از برگشتن به پيش مادرش، و البته شروع دوبارهي دانشگاه، با اصرار از پدرش ميخواد که به عنوان هديهي تولد اون رُ به بالاي آبشاري ببرن، و در لحظهاي، مثل اسب رمکردهاي ميدَوه و از همهي مانعها رد ميشه و به زندگيش پايان ميده.
بعد از اون، سانتريائوس در اواخر عمرش داستاني مينويسه با عنوان «ژورنال دو» و در اولش ميگه: «تمام عمر به نوشتن ماجراي دختري به نام جسي مشغول بودم، دختري که از درونِ من متولد شد، و با تمام خوانندگانم از سراسر دنيا زندگي کرد. دختري که به بيست و چند زبان مختلف ترجمه شد، و همه جا مُعرفِ من بود. اما امروز که در دههي ششم زندگي هستم، بايد قبل از رفتن به تصحيح گذشته بپردازم، و گذشتهي من چيزي نيست جز «ژورنال».» همين! اين تنها مقدمهي کتابه، کتابي که در سي و هشت فصل، سي و هشت داستان بي سر و ته رُ بيان ميکنه. داستانها از نظر توالي زماني به هم ريخته هستن، و حتا از نظر ماجراي داستان هم بر هم ميپيچن (over lap ميشن). در صورتي که از داستان اصلي چيزي ندونين، «ژورنال دو» بيشتر به پارهنوشتههاي بيربط يک آدم بيکار شبيه ميمونه تا يکي از بزرگترين مکملهاي ادبي نروژ. در بزرگي کتاب همين قدر کافيه که گفته بشه «ژورنال دو» اعتبار هميشه جاودانِ خانم سالوس سانتريائوس شد، و نه ژورنال!
متن زير يکي از فصلهاي اين کتابه، که در ادامهي شرح زندگي جسي، دختر نوزده سالهاي نوشته شده که با دنياي متضاد بيرون و دو روي درون روبهرو شده، و از جهتي قدرتِ هيچ تغييري نداره، اما خودش رُ هم با هيچ کدوم از اين دو همراه نميبينه.
[از قبل:]
جسي که از پنج سالگي تحتِ تملکِ مادر سختگيرش بزرگ شده بود، با رسيد به سن قانوني از حضانت يکي از طرفين معاف ميشه و به انتخاب خودش با مادرش در شهر کوچک سينت پيتر زندگي ميکنه. پدر جسي که در تجارت با حقهبازي براي خودش جايي باز کرده، همراه با همسر جديدش در اروپا زندگي مرفهي داره و گاهي -به جز هدايا و کمکهاي نقدي- بليت رفت و برگشتي براي جسي ميفرسته تا تعطيلات رُ با هم در يک شهري آفتابي بگذرونن. زندگي يکنواخت جسي به همين منوال پيش ميره تا در سال آخر دبيرستان عاشق همکلاسيش ميشه و يک حادثه، و ترس از اين که حامله شده باشه، بيماري عصبي دوران کودکيش رُ عود ميده و باعث ميشه يک شبه پا به دنياي بزرگترها بذاره. طي اين يک سال، دو بار از همکلاسيش جدا ميشه، و در نهايت -با وجود احساسي که نسبت به اون داره- ترجيح ميده همه چيز رُ تموم شده فرض کنه و در تنهايي امنِ خودش دست و پا بزنه. تابستان اون سال با دوستانِ ديگرش (دختر) و تفريحاتِ خاص خودش سپري ميشه، و با خداحافظي احساسي جسي از دوستان، مدرسه و شهرش تموم ميشه.
در جلد سوم ژورنال، خانوادهي جسي (شامل جسي، مادر و سگشون) به يک شهر بزرگ نقل مکان کردن و جسي در کالجي اسم نوشته که مربوط به طبقهي بالاي جامعه ست، در اونجا هيچ آشنايي نداره و البته در نظر خودش اين تنها راه براي جدا شدن از دنياي احمقانهي قبلي و پيشرفتش در دنياي جديده. اينجا هست که دنياي بزرگِ واقعي جلوي چشمهاي معصوم دختر قد علم ميکنه، و هر چي دقيقتر ميشه نقابها و پردهها برداشته ميشن و طمع گس حقيقت، زندگي ساده و خاليش رُ محاصرهش ميکنه..
--------
جسي در تمام مدتي که پا به کالج گذاشته بود مضطرب بود و سعي ميکرد مؤدبانه رفتار کنه. در جمعهاي مهماني پدرش ديده و شنيده بود که چه ساده کسي به دليل يک برخوردِ به ظاهر ناشايست طرد ميشه و نميخواست آينده و زندگي خود و مادرش رُ به سادگي از بين ببره. مراحل ثبت نام و انتخاب واحد ترم آينده به خوبي انجام شد و نيازي به رو در رو شدن با کسي نبود، تنها يکي از استادهاي مشاور وقتي رُ به اصرار براي ملاقات خواسته بود که جسي با ترديد هفتهي سوم سال تحصيلي رُ پيشنهاد داده بود. بر اساس برنامهي دانشکده، صدور کارت آخرين مرحلهي ثبت نام تازه واردين بود، و جسي با لبخندي بر لب و اضطراب خفتهاي که تنها نشانش لرزش پاها بود، بر مبل انتظار منشي بخش رُ ميکشيد تا نتيجهي کار که کارتي آبي رنگ بود رُ با تبريکي به رسم احترام با ديگر مدارک پس بياره و مَقدم جسي رُ به جمع خودشون تبريک بگه.
در اتاق تنها بود که پسري بدون در زدن وارد شد. به پسر نگاه کرد؛ با قد بلند و بازوهاي زيبا. فکر کرد در اين شهر نبايد دنبال دنياي حقير گذشتهش باشه و حتا نيازي نيست بر اون پافشاري کنه؛ پس برخلاف عادتِ گذشته سر بالا آورد و لبخندي زد. پسر با اشاره پرسيد که کسي نيست؟ و جسي به درِ کناري اشاره کرد، و همچنان محو پسر بود. اولين کلماتي که بينشون رد و بدل شد اينا بود «شما تازه واردين؟» «سال چند؟» «هيچ کس تو اين کالج موهاي بلند زيبايي مثل شما نداره!» «البته!» «شايد شنبه در کلاس ببينمتون.»
جسي وقتي به خودش اومد که کارتِ دانشگاه به دستش بود و وقتِ رفتن بود. حس کرد در اين دنيا حضور نداره، براي دقايقي از پسر خوشش اومده بود، اما تجربهي مارتين (دوست دبيرستانش) اون رُ پس ميزد. به ياد نميآورد چه برخوردي با پسر داشته، فقط صداي محوش رُ ميشنيد و لبهاش رُ ميديد که تکون ميخورن، اميدوار بود کار احمقانهاي نکرده باشه. نه! کار احمقانه در آغوش گرفتنِ غريبه بود که اين کار رُ نکرده بود. خيلي زود و رسمي خداحافظي کرد و از اتاق خارج شد. بر يکي از کاغذهايي که در دستش بود برنامهي درسي نوشته شده بود؛ اولين کلاس شنبه، اتاق 709. جسي که نميدونست بايد واقعاً به خونه برگرده، و اگه برگرده باقي روز رُ چه جوري ميخواد سپري کنه، چند دقيقه ايستاد و به راهروي خلوتِ روبهروش نگاه کرد، اما ترسيد پسر يا يک دانشآموز ديگه اونو ببينه و واقعاً نميدونست بايد چه رفتاري داشته باشه.
مسير خونه تا دانشگاه رُ بلد بود، پس پياده به راه افتاد و به ويترين مغازهها چشم دوخت. از نزديکي يک گلفروشي هم گذشت و گلهاي زيبا توجهش رُ جلب کرد. ميدونست زندگي جديد براي خودش و خانوادهش خرج زيادي داره، پس به بو کردن چند گل اکتفا کرد و تمام مسير رُ لبخند زد. تو خونه کسي منتظرش نبود به جز سالي، سگ کوچولوي پشمالو که هميشه منتظر بود کسي از راه برسه تا از سر و کولش بالا بره. جواب دادن به سوالهاي مادر و نشون دادنِ برنامهي کلاسي تمام مکالمهي دوستانهشون بود، و جا به جا کردنِ وسايل در سکوتِ کامل انجام شد.
فرداي اون روز رُ استراحت کردن و شب بيرون رفتن، کمي خريد کردن و شام رُ در نزديکترين رستوران خوردن. از اين که ميتونست هر جور ميخواد زندگي کنه و کسي نگاش نکنه، يا آشنايي نبينه، خوشحال بود. آخر شب بود که ياد دوستانِ خيالي، يا اشباحش افتاد. گرفتاري و مشغوليتهاي اين چند وقته تمام روزگارش رُ پر کرده بود، انقدر که حتا لحظهاي تنها نباشه. دوست نداشت تمام شب رُ به پسري که در دانشکده ديده بود فکر کنه، پس در تاريکي «بتي» رُ صدا زد اما جوابي نشنيد. در بين گذشته و آينده، همکلاسيهاي جديد و دوستانِ روزگار گذشتهش سرگردان بود که خوابش برد.
نيمه شب شنبه بود که با پارسهاي گرسنهي سالي بيدار شد، اصلاً خوب نخوابيده بود و بايد براي صبح سرحال ميبود. تصميم گرفت بيدار بشه و بعد از غذا دادنِ سالي و دوش گرفتن، به مرتب کردن اتاق و چيدن وسايل بپردازه. بعد از صبحانه آمادهي رفتن به کالج بود، اما دلشوره داشت. ياد اولين روز مدرسه افتاد که قهرمانانه حتا دست مادرش رُ هم نگرفته بود، ولي وسطِ روز از مدرسه فرار کرده بود و تمام راه رُ تا خونه دويده بود، و دوباره به خودش گوشزد کرد که الآن نوزده سالشه و اين رفتار اصلاً در حد يک دختر بالغ نيست. در دل آرزو ميکرد آشنايي در کالج ببينه، و چون در دنيا هيچ کسي رُ نداشتن، تنها به پسر ورزشکاري اميدوار بود که قبلاً با هم ملاقات کرده بودن. خودش رُ کاملاً مرتب و معطر کرد، و به راه افتاد. صبح آفتابي زيبايي بود، عطر خاصي در هوا جريان داشت که خود به خود همه چيز رُ قشنگ ميکرد. دانشگاه همون قدر که محيطِ بزرگِ جديدي براش محسوب ميشد، محبوب گمکردهي سالهاي زيادي از زندگيش بود؛ تنها دستآويزي که ميتونست آيندهاي متفاوت با اونچه که تجربه کرده بود براش به ارمغان بياره، و خطاهاي گذشته رُ لاپوشاني کنه.
--------
[ادامهي داستان:]
به مرور جسي با مايکل صميمي ميشه. دوستِ دوستِ پسري که در روز اول ديده بود؛ تد. تو گروه پنج نفرهشون دو دختر ديگه هم بودن به اسمهاي ماري (دوستِ تد) و گالي (دختر هار!). اين گروه پنج نفره سرآغازِ دنياي جديدِ جسي محسوب ميشه، که بعد از خيلي شک، سعي ميکنه مثل بقيه رفتار کنه، و به همين دليل به تجربهي چندبارهي همه چيز، مثل خوشگذرانيهاي احمقانه با مايکل و دور هم بودنهاي هميشگيشون ميپردازه. در اين جمع «گالي» چهرهي منفور در نظر جسي هست؛ دختري که اولين بار در حال سيگار کشيدن ميبينن همديگه رُ و لقب «هار» از طرف جسي بهش خطاب ميشه. و «تد» ايدهآلِ جسي؛ هميشه مايکل رُ براي نزديکتر بودن با تد ميخواد و حتا زماني که بدن خودش رُ به مايکل ميسپاره، در ذهنش تد رُ تداعي ميکنه. اما بعد از يک سال (يک جلد کتاب) ميبينه هر کاري که گالي انجام ميداده و زماني در نظرش منفور بوده رُ دارن همه -و خودش- به راحتي و رضايت انجام ميدن، و به ياد ميآره که هر زمان خواسته بوده پس بزنه، مايکل، ماري و حتا تد اون رُ آروم کرده بودن.
در پايانِ سال اکثر کساني رُ که ميشناسه فارغالتحصيل ميشن، ولي جسي که قبلاً نمره اول بوده، با گالي و مايکل و ماري مجبور ميشن واحدهايي رُ براي ترم بعد نگه دارن. در اين وقته که جسي با پدرش مواجه ميشه، و يک مسافرت چند روزه به کلي ذهنش رُ دگرگون ميکنه. جسي که ديگه در دنياش هيچي باقي نمونده، و نه حتا آبروش، يک روز قبل از برگشتن به پيش مادرش، و البته شروع دوبارهي دانشگاه، با اصرار از پدرش ميخواد که به عنوان هديهي تولد اون رُ به بالاي آبشاري ببرن، و در لحظهاي، مثل اسب رمکردهاي ميدَوه و از همهي مانعها رد ميشه و به زندگيش پايان ميده.
اشتراک در:
پستها (Atom)