... «..اين سه تا ويژگي خاص خودش بود! اوايل که به اين خونه اومده بود، بعد از مدتي، گلفروشي بهش گفته بود «خوش به حال خانمتون»! اينو خودش برام تعريف کرد. چنان قاه قاه ميخنديد از اين که گلفروش فکر کرده بوده اون همه گل رُ واسه کسي ميبره، که من رُ هم به خنده انداخت. براي اولين بار بود کسي بهش توجه ميکرد. البته گفت دلش نيومده چيزي بگه و فقط تشکر کرده. حتا من هم دليل اين کارش رُ نميدونستم.
«اما سه چيز بود که قسمتي از شخصيتش شده بود: اولين چيزي که تو خونهش، چشم آدم رُ به خودش جلب ميکرد، قابهاي بدون عکس بود. چند تا قاب به ديوار بود، و همينطور قابهاي کوچکتر روي ميزها و جاهاي تزئيني، و تو هيچ کدوم چيزي نبود. انگار کاغذ سفيدي رُ قاب کرده باشه. البته چند تا کار رنگي هم بود؛ يه قاب آبي نفتي کمرنگ مثلاً. اونو رو ميزتلفن، کنار دفترچه گذاشته بود. يکي ديگهشون هم خاص بود: يه قاب شيشهاي بود که کنار تختخواب گذاشته بود، هميشه به سمت اون ميخوابيد اما توش هيچي نبود!
«چون با کسي رفت و آمد نداشت، خب کسي هم از اين قضيه خبر نداشت. من هم که چند بار سعي کردم در موردش صحبت کنم، موضوع رُ عوض کرد و نشون داد دوست نداره حرفي بزنه. اولِ اول فکر کرده بودم قاب سازي يکي از تفريحهاشه، اما بعد فهميدم قابها براش جور ديگهاي باارزش هستن، انگار خاطرههاش رُ قاب گرفته باشه.
«به هر حال واسه من خيلي عجيب نبود، حداقل در مقايسه با ساعتهاي خونه. تو خونه دو تا ساعت ديواري بود و يکي هم کنار تلويزيون، و هيچ کدوم عقربه نداشتن! ساعتهاي معمولي، صفحههاي شمارهدار، و حتا با پايهي ساعت. توشون باتري هم بود و اون وسطِ ساعت، چيزي ميچرخيد. حتا ميشد صداي تيک تاکِ ساعت رُ شنيد، اما هيچ کدوم عقربه نداشتن. تنها ساعت قابل استفادهي خونه، يه ساعت برقي قرمز رنگ بود که براي بيدار شدن ازش استفاده ميکرد و هميشه بالاي تختخواب بود.
«و البته خاصترين عادتش که خيلي به روحيهش نميومد، خريد روزي يک شاخه گل مريم بود. هر روز، اگه بيدار ميشد که بره پيادهروي، تو راه برگشت يه شاخه گل ميخريد. روزهايي هم که با عجله به اداره ميرسيد، ظهر، سر راه برگشتن اين کار رُ ميکرد. گلدوني بود رو قسمتِ اُپن آشپزخونه که هميشه توش سه چهار شاخه گل بود و همهي خونه رُ با عطر خودش پر ميکرد. گلفروش فکر ميکرد اينا رُ واسه کسي ميخره، روزي که اينو واسهم تعريف کرد، هم ميخنديد هم شايد، يه جورايي دلتنگ بود.
« ...به هر حال ببخشيد اگه پرحرفي کردم. من هم مثل همهي شما ناراحتم از اينکه رفته، و اينکه شايد کمتر کسي تا به امروز خواسته بود در موردش حرف بزنه. به هر حال، امروز، با بزرگداشت يادش، همه اينجا جمع شديم و اميدوارم اون هم روزي بدونه، بفهمه، صداي ما رُ بشنوه، تا شايد ديگه دلتنگ نباشه.
مرسي.»
... «رفت، رفت، رفت.
روزي که دانيال از پيش ما رفت، پيش من اومد و سه بار -دقيقاً مثل من- اين کلمه رُ گفت. بعد ازم خواست قبول کنم رفته، اما فراموش نکنم که يه روزي بوده. سه بار اون کلمه رُ گفت تا هميشه تو ذهنم بمونه. بعد از مدتي ما به وضع جديد عادت کرديم، اما اون خاطره هميشه براي من موند.
«امروز هم، چه بخوايم چه نخوايم، اون از پيش ما رفته. اما ما نميخوايم فراموش کنيم روزي اينجا بوده. درسته اگه بود شايد انقدر ازش استقبال نميشد، درسته در زمان خودش، کسي اصلاً اونو نشناخت، اما به هر حال، ما امروز، هر کدوم به نحوي، خودمون رُ مديونش ميدونيم و با دورهي خاطراتِ خوبمون نميذاريم فراموش بشه.
متشکرم»
... «باورم نميشه رفته باشه. همين الآن که اينجا وايسادم، بين شماها دنبالش ميگردم. دنبال اون نگاه آشنا با لبخند ملايمش، دنبال اون شالگردن.. انگار جايي در همين اطراف نشسته و به حرفهاي ما گوش ميده. اون.. اون فراتر از توصيفهايي بود که همه جا ازش گفتن. البته کمتر درک شد، انگار خودش هم اينجوري راحتتر بود.. زماني که از بلوغ، پيشرفت و جهش آينده حرف ميزد، ما در حال بازيهاي کودکانهمون بوديم و حتا امروز هم خيلي از خواستها و آرمانهاش برامون ناشناخته و غيرقابلدرکه..
«از سادگي گفت، از صداقت. از عشق صحبت کرد، و ما براي تفسير جملاتش اونو ربط داديم به روابط اجتماعي خودمون، اما حداقل من و شما ميدونيم که حس اون فراتر و کليتر از اين چيزها بود.. در تنهايي آسوده بود -هر چند مطمئن نيستم- و در دنياي خودش قدم ميگذاشت. از برخوردهاي اجتنابناپذير و گفتن آنچه خلافِ ميلش بود دوري ميکرد.
«اون قضيهي گل مريم درسته. زماني که با من بود هم، هر روز بايد يک شاخه گل مريم ميخريد. در دورهي دانشگاه به هم نزديکتر بوديم. وقتي دستش مينداختيم و سد راهِ گل خريدنش ميشديم، با معصوميتي بر ما پيروز ميشد و ميگفت: اين بخشي از هواييه که تنفس ميکنم، اگه يه روز نباشه، همه چيز تموم ميشه..
«..روزي با چند نفر از دوستان تصميم گرفتيم به کنسرت معروفي که اون روزها خيلي باب بود بريم. به صد زحمت بليت رُ گير آورديم و با پارتيبازي در قسمت جلو صندلي گرفتيم. چند دقيقهاي نگذشته بود که سالن رُ ترک کرد. گفت اين صدا اذيتم ميکنه! به همين سادگي. هميشه همه چيز رُ همون جوري درست ميکرد که ميخواست، براي همين شايد همه چيز براش ايدهآل بود. کمتر در جمعها شرکت ميکرد و بيشتر شنونده بود.
«و حالا اون از اينجا، از پيش ما رفته.. به عنوان آخرين حرف بايد بگم، هيچ وقت درست درک نشد، و هراسم امروز اينه که با همهي توجهي که بهش ميشه، به نحوي ازش برداشت بشه که خواست خودش نبوده..
يادش گرامي.»